امروز، حوالى ظهر، دو هواپیماى میراژ اسرائیلى از ارتفاع کم، درحالى که دیوار صوتى را مى شکست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترین نقطه قرار گرفته و داراى بلندترین ساختمان ها است و به همین جهت نیز مورد نظر خلبانان اسرائیلى بود. تمام شیشه هاى ساختمان به لرزه درآمد. گویا انفجارى رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ریختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپیماها را براى چندلحظه دیدم که از روى مدرسه گذشته، از روى کمپ فلسطینیان نیز عبور کردند و با صداى گوش خراش خود گویا مى خواستند آن ها را نیز بترسانند... البته این اولین بارى نیست که هواپیماهاى اسرائیلى در بالاى سر ما حاضر مى شوند. چه بسیار که دود سفید هواپیماهاى اسرائیلى آسمان صور را منقوش مى کند و یا صداى شکننده هواپیماها از وراى ابرها باعث اضطراب مى گردد...
در میان راه، در جنوب لبنان، سربازان ایستاده اند و راه را کنترل مى کنند و براى گذار از این نقاط ، پاسپورت و یا اجازه عبور لازم است. وقتى در یکى از این پاسگاه ها زنى را سربازان مؤاخذه مى کردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصبانى شد و گفت:
- آسمان متعلق به اسرائیلى ها و زمین متعلق به فداییان(12) است، اصلاً شما چه کاره اید؟
خدایا چه نعمت بزرگى به من عطا کرده اى که از مرگ نهراسم و در مقابل تهدید و تطمیع کوته نظران و سفلگان به زانو درنیایم.
روزگار عجیبى است، ترور و وحشت بر همه جا حکومت مى کند. به زور سرنیزه و گلوله انسان ها را تسلیم اوامر و افکار خود مى کنند و مردم نیز، بوقلمون صفت در مقابل زور سجده مى کنند... اما من، من دردمند، منى که مرگ برایم شیرین و جذابست، منى که همیشه به مرگ لبخند زده ام و همیشه به استقبالش شتافته ام، منى که در این دنیا امید و آرزویى ندارم و با مرگ چیزى از دست نمى دهم... من در مقابل این دون صفتان احساس قدرت و آرامش مى کنم و اینان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب مى کنند که چطور ممکن است من این طور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قدعلم کنم و امواج سهمگین مرگ را بر جان بپذیرم و این چنین آرام و مطمئن لبخند بزنم؟
مادرى که فغان مى کند؛ پدرى که بیهوش شده است...
چقدر دردناک بود... چه آشوب و غوغایى! چه ضجه و شیونى! همه بیرون دویدند. از مسلّحین کوچه پشت مریضخانه پر شده بود. مسلّحین مى خواستند به زور وارد مریضخانه شوند. محافظین مسلح مریضخانه با قدرت جلوگیرى مى کردند. داد و فریاد و کشمکش بین مسلّحین به شیون و زارى زن ها اضافه شده بود... پدرى پیر بیهوش بر زمین افتاد. عده اى از مسلّحین مى خواستند او را به مریضخانه ببرند و عده اى مى خواستند او را به خانه اش منتقل کنند. هر کسى او را به طرفى مى کشید و پیراهنش بالا رفته بود و شکم ورم کرده اش بیرون افتاده بود. سرش به پایین افتاده و دست هایش آویزان شده بود. کفش هایش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحکى! اما چقدر دردناک! و چقدر تأثرانگیز بود!
نتوانستم تحمل کنم. از این بى تصمیمى و کشمکش بین افراد عصبانى شدم. به مسلّحین حرکت امر دادم که پیرمرد را به مریضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدایى، از جوانان ما، لاغراندام و سیاه چرده فوراً یک دست زیر پاهاى مرد انداخت و دست دیگرش را دور کمرش گره زد و با یک تکان و چرخش او را از دست مردم بیرون کشید و به سرعت داخل مریضخانه شد...
اما شیون زن پیرى توجه همه را جلب کرد. او مادرش بود که بى حال بر زمین افتاده ولى همچنان شیون مى کرد و زن ها او را به این طرف و آن طرف مى کشیدند...
به خود جوشیدم و از ته قلب خروشیدم و در این کوچه خاک آلود پایین و بالا مى رفتم و از خود مى پرسیدم چرا؟ چرا باید این چنین باشد؟ چرا این همه درد؟ این همه بدبختى؟ این همه جنایت؟ اشک مى ریختم و به سرعت قدم مى زدم... چرا باید پدر و مادرى به این روزگار تیره و تار بیافتند...
درد بود، شیون بود و بدبختى بود...
درد بود، شیون بود و بدبختى بود...
جوان برومندشان هدف قنص(11) قرار گرفته و جان داده بود...
در میان جنگندگان ما پیرمردى بود که سفیدى موهاى بلندش امتیازى خاص به او بخشیده بود. مسلسلى به دست داشت و به دنبال ما مى آمد. فرزند جوانش یکى از مسئولین نظامى ما بود و پیرمرد براى حفاظت فرزندش به طور فطرى اسلحه به دست گرفته، ما را محافظت مى کرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت که انسان مى توانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حیات را در آن بخواند. قدى کوتاه و لاغر و باوقار، چابک و شجاع، درگذر از موانع سریع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پیرى و ریش سفیدى پدر مسئول نظامى بود. گویا این پیرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را به خود احساس کردم... من نیز مجذوب او شده بودم و از این که جنگنده اى پیر این چنین شجاع به پیش مى تازد غرق در شادى و سرور بودم و از زیر چشم، تمام حرکات او را کنترل مى کردم و در قلبم روح جوان او را تحسین مى نمودم...
از سینما پلازا گذشتیم، منطقه اى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطینى ها بود که بین منطقه مسلمان ها و مسیحى ها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در این مدرسه کمین داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ کمین را ترک کرده بود و ما با جست و خیزهاى سریع خود را به مدرسه رساندیم که نزدیک پایگاه هاى دشمن بود. مدرسه را بازدید کردیم، راه هاى حمله و دفاع را دیدیم. دیوارهاى سوراخ سوراخ شده و نقطه هایى که در آن جا مردان جنگنده شهید شده بودند. راه هاى فرار و راه هاى سرّى دخول به دشمن را دیدیم... در آن جا بر دشمن مسلط بودیم و مى توانستیم تمام حرکات آن ها را زیر نظر داشته باشیم... و بالاخره از آن جا نیز گذشتیم و به نقطه اى رسیدیم که خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت دیوارهاى کوتاه کمین کرده بودیم و منتظر بودیم که یکى یکى با جست و خیز سریع خود را به نقطه امن دیگرى برسانیم... من نفس را در سینه حبس کرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصمیم جزم کرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پیش بروم...
یکباره دیدم که جنگنده پیر از حمایت دیوار بیرون رفت... درحالى که در معرض خطر بود، هیچ کس حرفى نمى زد و اعتراضى نمى کرد. زیرا جنگنده پیر خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و کسى جرأت نمى کرد با او حرفى بزند. همه در سکوتى عمیق و مصمم فرو رفته بودیم و با تعجب و ترس به پیرمرد نگاه مى کردیم... پیرمرد آرام آرام پیش مى رفت و خطر گلوله را تقبل مى کرد و گویى به مرگ نمى اندیشید...
من فوراً متوجه شدم!... دیدم به سوى چند گل وحشى مى رود که در میان خرابه ها و بین علف ها روئیده بود. فهمیدم که به سوى گل مى رود، فهمیدم که نیرویى درونى مافوق حیات؛ نیرویى که از عشق و زیبایى سرچشمه مى گیرد او را به جلو مى راند... آهى کشیدم و عمیق ترین درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش کردم... مسلسل را به دست چپ داد. آرام آرام پیش رفت و با احترام تمام، گلى چید و به سمت دیوار برگشت...
راستى چه تکان دهنده! چقدر عجیب و چقدر زیبا و دوست داشتنى است... جنگنده اى که برف بر سرش نشسته، تفنگ به یک دست و گلى به دست دیگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تیررس دشمن، به دنبال زیبایى مى رود تا زیبایى را نثار شجاعت و فداکارى کند... چه شجاعتى! چه فداکارى! که خود او بزرگ ترین مظهرآنست.
گل را آورد و تقدیم به من کرد... خواستم تشکر کنم، اما لب هایم مى لرزید، قلبم مى جوشید و صدایم درنمى آمد... لذا با قطره اى اشک به او پاسخ گفتم.
به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماه هاست که منطقه در محاصره کتائب(2) است. کسى نمى تواند از منطقه خارج شود. هر روز عده اى از مسلمان ها در گذار این منطقه کشته مى شوند. چند روز پیش شش نفر از صریفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند که چهار نفر آنها از حرکت المحرومین(3) بودند...
فقر و گرسنگى بیداد مى کند، شاید نود درصد مردم، از این منطقه طوفان زده گریخته اند. شهرى بمباران شده، مصیبت زده، زجردیده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران!
مأمور شدم که به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شکر و احتیاجات دیگر تقسیم کنم، احتیاجات مردم را از نزدیک ببینم و راه حلى براى این مردم فلک زده بیابم.
ترتیب کار داده شد. با یک ماشین در معیت سه ارمنى که یکى از آن ها محرّر(4) روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شدیم. براى چنین سفرى شخص باید وصیت نامه خود را بنویسد و آماده مرگ باشد. من نیز چنین کردم... ماه هاست که چنین هستم و گویا حیات و ممات من یکسان است!
از منطقه مسلمان نشین خارج شدیم. رگبار گلوله مى بارید. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بین مسلمین و مسیحیان... جنبنده اى وجود نداشت. بمب هاى سنگین خیابان را تکه تکه کرده بود. لوله هاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مى کرد. در هر گوشه و کنارى ماشین منفجر شده و سوخته به چشم مى خورد...
چقدر وحشت انگیز! مرگ بر همه جا سایه افکنده بود... این جا موزه بیروت »متحف« و مریضخانه معروف »دیو« و زیباترین و زنده ترین نقاط تماشایى بیروت بود که به این روز سیاه نشسته بود...
وارد پاسگاه کتائبى شدیم. چند افسر و چند میلیشیا گارد گرفته بودند و ماشین را تفتیش مى کردند... لحظه خطرناکى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاک است... این جا هر مسلمانى را سر مى برند. هزارها مسلمان در این نقطه با دردناک ترین وضعى جان داده اند... لحظه مرگ... انتظار مرگ! چقدر مخوف است... اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زیبا و دوست داشتنى است. سال هاست که با مرگ الفت و محبت دارم... خونسرد و آرام با لبخندى شیرین در عقب ماشین نشسته ام. سه نفر ارمنى همراه منند. ارامنه از تعرض مصونند. آن ها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مى آیند و منطقه بین مسلمان و مسیحى را پر مى کنند... حاجز )پاسگاه( دیو خطرناکترین تفتیشگاه کتائب و احرار(5) است و براى مسلمان ها سلاح خانه به شمار مى آید. و مدخل الشرقیه مرکز قدرت کتائبى هاست.
ماشین ها یکى بعد از دیگرى از حاجز مى گذرند. این نشان مى دهد که همه مسیحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشین ما به حاجز رسید. افسرى از جیش(6) برکات(7) که در صفوف کتائبى ها خدمت مى کرد مأمور پاسگاه بود و لباس هایش نشان مى داد که افسر مغوار(8) است. هویه )شناسنامه( طلب کرد. ارمنى ها هر یک کارت شناسنامه خود را نشان مى دادند و او همه را به دقت کنترل مى کرد و به صورت ها نگاه مى کرد چند کلمه اى سؤال و جواب...
نوبت به من رسید... قلبم مى طپید. اما باز آرامش خود را حفظ کردم. تسلیم قضا و قدر شدم و به خدا توکل کردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خیره شدم... اما مى دانستم که با شناسنامه مسلمان ها نمى توانم جان سالم به در برم. پاسپورتى بیگانه حمل مى کردم که صورتش شبیه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زیر و رو کرد و نگاهى عمیق و مخوف به چشمانم انداخت... نگاه عزرائیل بود... من چند کلمه فرانسه غلیظ نثارش کردم و گفتم که پزشکم و براى بازدید بیمارستان فرانسوى ها آمده ام... گویا حرف مرا باور کرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسلیم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتیم و وارد اشرفیه شدیم. شهرى جنگ زده، همه مسلّح، حتى بچه هاى کوچک، همه جا آثار انفجار و خرابى دیده مى شود، شهرى مخوف، همه جا ترس، همچون قلعه اى که منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زن ها سیاه پوش، بر دیوارها عکس هاى کشته ها، آثار مرگ و عزا بر در و دیوار هویدا. راستى که تأثرآور است.
از اشرفیه گذشتیم و به برج حمود رسیدیم. از منطقه واسط که در دست ارمنى هاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتیم، که فقط جوانان ارمنى پاس مى دهند، - مسلمان یا کتائبى حق حمل اسلحه ندارد - اثاثیه، رادیو و تلویزیون، سیگار و مواد مختلفه در کنار خیابان ها براى فروش انباشته شده، مردم زیادى در خیابان ها دیده مى شوند. محلات ارمنى ها مثل مسلمان ها یا مسیحى ها نیست و گویا از جنگ استفاده کرده اند و بى طرفى آن ها سبب شده است که مورد احترام هر دو طرف قرار بگیرند چون همه به آن ها محتاجند...
وارد نبعه شدم. قلعه زجردیده و شکسته و محروم و عزادار و گرسنه و محتاج و آن چه دل آدمى را به درد مى آورد و روح را متأثر مى کند، منطقه اى که بیش از هر منطقه دیگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى کشیده و محاصره شده و مصائب این جنگ کثیف را تحمل کرده است.
وقتى در نبعه راه مى روم، احساس مى کنم با تمام مردمش با بچه ها، با زن ها و با جنگنده ها احساس هم دردى و محبت مى کنم. احساس این که این آدم ها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مى کنند، شب و روز تحت خطر انفجار به سر مى برند. شب و روز آواى مرگ را مى شنوند که در خانه آن ها را مى کوبد و یکى یکى از آن ها را مى برد، احساس این که در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مى کنند و همچنان راه مى روند و نفس مى کشند... این احساسات گوناگون مرا تحت تأثیر قرار مى دهد و براى آن ها حسابى جداگانه دارم...
اول به سراغ مریضخانه رفتم... مریضخانه اى که امام موسى صدر به کمک فرانسوى ها ایجاد کرده است... آه خدایا چقدر دردناک بود! دو مرد تیرخورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مى کردند. خون از بدنشان مى چکید و بر روى زمین جارى بود. چند مجروح دیگر در اطاق انتظار نشسته بودند... خیلى دردناک بود...
بعد به مکتب حرکت(9) رفتم با جوانان صحبت کردم و مشکلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زیارت جنگندگان به جبهه هاى متقدم رفتم... با دشمن چندمترى بیش تر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت کیسه هاى شنى این طرف کوچه پاس مى دادند و طرف دیگر درست مقابل ما کیسه هاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگ جو از سوراخ بین کیسه ها به هم خیره مى شدند، مى توانستند حتى رنگ چشم یکدیگر را تشخیص دهند و من تعجب مى کردم، چطور ممکن است انسانى در چشم انسانى دیگر به این نزدیکى نگاه کند و او را بکشد! در این نقطه عده زیادى از جنگندگان مسلمان و مسیحى جان داده بودند، نقطه اى خطرناک به شمار مى آید.(10)
جنگندگان روى اعصاب خود مى لغزیدند؛ حساسیت بیش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا یا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، دیده ها تیز و خیره شده از سوراخ بین کیسه هاى شنى و حالت انتظار و مراقبت...
اطاق هاى مختلف، پناه گاه ها، مخفى گاه ها، کمین ها... همه جا را بازدید کردم و از نقاطى مى گذشتم که خطر مرگ وجود داشت. یعنى در معرض تیر دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت کافى و ایمان محکم به پیش مى رفتم. جنگندگانى که مرا نمى شناختند تعجب مى کردند. آن ها انتظار داشتند که من نیز مثل رهبران دیگر در اطاقى پشت میز بنشینم و به گزارشات مسئولین گوش فرا دهم و بعد دستور صادر کنم...
اما مى دیدند که من نیز دوش به دوش جنگندگان از هفت خوان رستم مى گذرم و حتى بهتر از آن ها ارتفاعات بلند را مى پرم و سریع تر از دیگران موانع را طى مى کنم... براى آن ها که مرا نمى شناختند عجیب بود!
خدایا به تو پناه مى برم.
خدایا به سوى تو مى آیم.
خدایا بدبختم.
خدایا مى سوزم.
خدایا قلبم در حال ترکیدن است.
خدایا رنج مى برم.
خدایا جهان به نظرم تیره و تار شده است.
خدایا بیچاره شده ام.
خدایا عشق حتى عشق محبوب ترین کسانم مکدر شده است.
خدایا بدبختم.
خدایا، آسمان آمال و آرزوهایم تیره و کدر شده است، به تو پناه مى برم و دست یارى به سوى تو دراز مى کنم، تو کمکم کن، نجاتم ده، تسکینم بخش، به قلب دردمندم آرامش ده، جز تو کسى را ندارم و راستى جز تو کسى را ندارم. نمى توانم )به( هیچ کس اطمینان کنم، نمى توانم به امّید هیچ کس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنیا رنج مى برم.
خسته ام، کوفته ام، پژمرده و دل مرده ام. با آن که همه مرا خوشبخت تصور مى کنند. با آن که به سوى مهم ترین مأموریت ها مى روم. با این که باید شاد و خندان باشم. ولى چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را مى فشرد حتى نمى توانم گریه کنم، آه بکشم. نزدیک است خفه شوم.
خدایا به تو پناه مى برم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تویى که در چنین شرایطى مى توانى کمکم کنى، من به سوى تو مى آیم. من به کمک تو محتاجم و هیچ کس جز تو قادر نیست که گره مرا بگشاید.
من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتى ها را تحمل کنم، رنج ها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را براى دیگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم.
اى خداى بزرگ، من این مسئولیت تاریخى را در مقابل تو به گرده گرفته ام و تنها تویى که ناظر اعمال منى و فقط تویى که به او پناه مى جویم و تقاضاى کمک مى کنم.
اى خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانى که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر مى فروشند ثابت کنم که خاک پاى من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلانِ مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آن گاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فرد روى زمین باشم.
اى خداى بزرگ، این ها که از تو مى خواهم چیزهائیست که فقط مى خواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب مى دانى که استعداد آن را داشته ام. از تو مى خواهم مرا توفیق دهى که کارهایم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافکنده نشوم.
من باید بیش تر کار کنم، از هوى و هوس بپرهیزم، قواى خود را بیش تر متمرکز کنم و از تو نیز اى خداى بزرگ مى خواهم که مرا بیش تر کمک کنى.
تو اى خداى من، مى دانى که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزویى ندارم، آن چه مى خواهم آن چیزى است که تو دستور داده اى و مى دانى که عزت و ذلت به دست توست و مى دانم که بى تو هیچ ام و خالصانه از تو تقاضاى کمک و دستگیرى دارم.
خدایا خسته و وامانده ام، دیگر رمقى ندارم، صبر و حوصله ام پایان یافته، زندگى در نظرم سخت و ملالت بار است؛ مى خواهم از همه فرار کنم، مى خواهم به کُنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شده ام.
خدایا به سوى تو مى آیم و از تو کمک مى خواهم، جز تو دادرسى و پناه گاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمیر من آگاه باشى. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم مى کنم.
خدایا کمکم کن، ماه هاست که کم تر به سوى تو آمده ام، بیش تر اوقاتم صرف دیگران شده.
خدایا عفوم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنیا و مافیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آسمان خسته و سیر شده ام.
خدایا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقده هاى درونى ام را خالى کنم.
اى غم، اى دوست قدیمى من، سلام بر تو، بیا که دلم به خاطرت مى تپد.
اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمى فهمم. چیزهایى که براى دیگران لذت بخش است، مرا خسته مى کند. اصلاً دلم از همه چیز سیر شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چیزهایى که دیگران به دنبال آن مى دوند، من از آن مى گریزم، فقط یک فرشته آسمانى است که همیشه بر قلب و جان من سایه مى افکند. هیچ گاه مرا خسته نمى کند. فقط یک دوست قدیمى است که از اول عمر با او آشنا شده ام و هنوز از مجالست )با( او لذت مى برم.
فقط یک شربت شیرین، یک نورفروزنده و یک نغمه دلنواز وجود دارد که براى همیشه مفرّح است و آن دوست قدیمى من غم است.
اى غم، سلام آتشین من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.
تو اى غم بیا و هم دم همیشگى من باش. بیا که مصاحبت تو براى من کافى است. بیا که مى سوزم، بیا که بغض حلقومم را مى فشرد، بیا که اشک تقدیمت کنم، بیا که قلب خود را در پایت مى افکنم.
اى غم، بیا که دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شکسته و کاسه صبرم لبریز شده، بیا و گره هاى مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم کن، بیا که به وجودت سخت محتاجم.
اى غم، در دوران زندگى ام بیش تر از هر کس مصاحبم بوده اى، بیش تر از هر کس با تو سخن گفته ام و تو بیش از هر کس به من پاسخ مثبت داده اى. اکنون بیا که مى خواهم تو را براى همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا که دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بیا که تو مرا مى خواهى و من تو را مى طلبم، بیا که کشتى مواج تو در دریاى دل من جا دارد، بیا که دل من همچون آسمان به ابدیت و بى نهایت اتصال دارد و تو مى توانى به آزادى در آن پرواز کنى.
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء
اى خداى بزرگ، اى ایده آل غایى من، اى نهایت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاک مى افتم، تو را سجده مى کنم، مى پرستم، سپاس مى گویم، ستایش مى کنم که فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شایسته سپاس و ستایشى، محبوب بشرى، فقط تویى، گمشده من تویى. ولى افسوس که اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جاى تو مى پرستم. به آن ها عشق مى ورزم و تو را فراموش مى کنم! اگرچه نمى توانم آن را هم فراموشى )بنامم( چون یک زیبایى یا یک تظاهر فریبنده نیز جلوه توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچیز شده ام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزیده ام، بنابراین اى خداى بزرگ، تو از این نظر مرا سرزنش مکن. فقط ظرفیت و شایستگى عطا کن تا هر چه بیش تر به تو نزدیک شوم و در راه درازى که به سوى بوستان بى انتها و ابدى تو دارم، این سبزه ها و خزه هاى ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلى باز ندارند.
در دنیا، به چیزهاى کوچکى خوشحال مى شوم که ارزشى ندارند و از چیزهایى رنج مى برم که بى اساسند. این خوشحالى ها و ناراحتى ها دلیل کم ظرفیتى من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسیر خوشى و لذتم... کمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم کرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خیلى فاصله دارم.
ولى اى خداى بزرگ، در همین مرحله اى که هستم احساس مى کنم که تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز مى دهى، آیات مقدس خود را به من مى نمایى و مرا عبرت مى دهى! چه بسا که در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردى. چیزهایى محال و ممتنع را جنبه امکان دادى و چه بسا مواقع که به چیزى ایمان و اطمینان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم کردى و به من نمودى که اراده و مشیت هر چیز به دست توست. فعالیت مى کنیم، پایین و بالا مى رویم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.
هیچ نمى دانستم که در دنیا آتشى سوزان تر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولى اى کاش فقط سوزش آتش بود.
اى کاش مرا مى سوزاندند، استخوان هایم را خرد مى کردند و خاکسترم را به باد مى سپردند و از من، بینواىِ دردمندِ دل سوخته اثرى باقى نمى گذاردند.
نزدیک به یک سال مى گذرد که در آتشى سوزان مى سوزم. کم تر شبى به یاد دارم که بدون آب دیده به خواب رفته باشم و آه هاى آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد!
خدایا نمى دانم تا کى باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بوده اى. عشقى پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مى دادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس مى کنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد!
خدایا، از تو صبر مى خواهم و به سوى تو مى آیم. خدایا تو کمکم کن.
امروز 19 رمضان یعنى روزى است که پیشواى عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه مى خورد. روزى است که مرا به یاد آن فداکارى ها، عظمت ها و بزرگوارى هاى او مى اندازد. از او خالصانه طلب همت مى کنم، عاشقانه اشک، یعنى عصاره حیات خود را تقدیمش مى نمایم. به کوهساران پناه مى برم تا در... تنهایى، از پس هزارها فرسنگ و قرن ها سال با او راز و نیاز کنم و عقده هاى دل خویش را بگشایم.
خدایا نمى دانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمى کند. مردم را مى بینم که به هر سو مى دوند، کار مى کنند، زحمت مى کشند تا به نقطه اى برسند که به آن چشم دوخته اند.
ولى اى خداى بزرگ از چیزهایى که دیگران به دنبال آن مى روند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران مى دوم و کار مى کنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و کار کرده و مى کنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمى کند فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش مى گذارم و در کشمکش حیات شرکت مى کنم و در این راه، انتظار نتیجه اى ندارم!
خستگى براى من بى معنى شده است، بى خوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویى کوهى استوار شده ام، رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت کننده نیست. هر کجا که برسد مى خوابم، هر وقت که اقتضا کند مى خیزم، هرچه پیش آید مى خورم، چه ساعت هاى دراز که بر سر تپه هاى اطراف »برکلى«(1) بر خاک خفته ام و چه نیمه هاى شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپه ها و جاده هاى متروک قدم زده ام. چه روزهاى درازى را که با گرسنگى به سر آورده ام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده ام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم.
اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایده ها، آرزوها و تصورات من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است که »من« را تشکیل داده است؟ چه چیز است که دیگران مرا به نام آن مى شناسند؟...
در وجود خود مى نگرم، در اطراف جست وجو مى کنم تا نقطه اى براى وجود خود مشخص کنم که لااقل براى خود من قابل درک باشد. در این میان جز قلب سوزان نمى یابم که شعله هاى آتش از آن زبانه مى کشد و گاهى وجودم را روشن مى کند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون مى شوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمى بینم. همه چیز را با آن مى سنجم. دنیا را از دریچه آن مى بینم. رنگ ها عوض مى شوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مى گیرند.
مهدى چمران
من تصمیم دارم که از این به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشویم، قلب خود را یکسره تسلیم خدا کنم، از دنیا و مافیها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خویش را در آب دیده قرار دهم.
من روزگار کودکى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى کرده ام. من آدم خوبى بوده ام، باید تصمیم بگیرم که مِن بعد نیز خود را عوض کنم.
حوادث روزگار آدمى را پخته مى کند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مى سوزاند.
زندگى حماسه آفرین و پرفراز و نشیب دکتر مصطفى چمران از مقاطعى بسیار گوناگون و حساس شکل گرفته است، شرایط خاص هر مقطع کاملاً قابل دقت است، زمانى در دوران مبارزات ملى شدن صنعت نفت و پس از آن در دوران اختناق بعد از کودتاى 28 مرداد، سالیانى چند در امریکا، سپس در مصر و بعد از آن دوران حماسه ساز لبنان، در کنار مرزهاى اسرائیل و پس از پیروزى انقلاب اسلامى ایران در وطن و میهن اسلامى خود در مسئولیت ها و مأموریت هاى مختلف، عمر پرجوش و تحرک و انسان ساز خود را سپرى ساخت. این مقاطع با هم بسیار متفاوتند ولى آن چه که همه این ادوار را به هم ارتباط مى بخشد، خط فکرى او، اعتقاد خالصانه و شیدایى او براى تکامل روح انسانى و اوج گرفتن از این دنیاى خاکى و وصول به معشوق و لقاى حق بوده است. او لحظه اى آرام نداشته است، خود را وقف خدمت به خلق و جهاد در راه خدا نموده و از هیچ کس و هیچ چیز جز خداى تعالى انتظار و ترس و باکى نداشت. سراپا عشق بود، محبت بود، شور بود، تلاش خالصانه بود، مبارزه بود، خودسازى بود، انسان سازى بود، سازمان دهى بود، درد و غم و رنج بود، تنهایى و پرواز بود، فریاد بود و بالأخره شهادت بود.
مصطفى چمران که در سال 1311 تولد یافت، دوران کودکى و ابتدایى را در دبستان انتصاریه تهران خیابان 15 خرداد - عودلاجان و دوران متوسطه خود را در دبیرستان هاى دارالفنون و البرز سپرى ساخت و سپس وارد دانشکده فنى دانشگاه تهران شد و در سال 1335 در رشته برق فارغ التحصیل و شاگرد ممتاز گشت. او همیشه در تمام دوران تحصیل پیشتاز و نمونه بود، علاوه بر آن که در همه مبارزات سیاسى و مذهبى حضورى فعّال داشت؛ نمونه اى از یک نوجوان و جوانى پاک، پرتلاش، عمیق و براى همه دوست داشتنى بود. با استفاده از بورس شاگرد اولى براى ادامه تحصیل راهى امریکا شد و ابتدا در دانشگاه تگزاس درجه فوق لیسانس مهندسى برق و سپس در یکى از بزرگ ترین و مهم ترین دانشگاه هاى معروف امریکا »برکلى«، در کالیفرنیا و با همراهى برجسته ترین اساتید فیزیک، دکتراى خود را در رشته الکترونیک و فیزیک پلاسما با عالى ترین نمرات دریافت نمود و مدتى در یکى از مراکز مهم تحقیقاتى روى زمین در کنار دانشمندان و پژوهشگران بنام، سرگرم تحقیق روى پروژه هاى بزرگى، در زمان خود بود.
باز هم در کنار این مسیر تحسین برانگیز و کم نظیر، پایه گذار و سازمان دهنده مبارزات ضداستعمارى و ضدرژیم طاغوتى شاه و پایه گذار فعالیت هاى گسترده اسلامى در امریکا بود. بعد از شکست اعراب در جنگ 1967، دنیاى وسیع امریکا بر او تنگ مى نمود و براى فراگیرى فنون نظامى و جنگ هاى چریکى راهى اروپا، الجزایر و مصر شد و مدت دو سال در مصر ماند. بعد از فوت جمال عبدالناصر به دعوت امام موسى صدر رهبروقت شیعیان لبنان به سرزمین فاجعه، درد و رنج مسلمین به ویژه شیعیان لبنان قدم نهاد و در جنوب لبنان، شهر صور و کنار مرزهاى اسرائیل رحل اقامت افکند ولى او در همه جاى لبنان حضور داشت، هر کجا که خطر بود، بلا بود و قیام بود، دکتر چمران نیز در پیشاپیش مردم بى پناه لبنان حضور داشت. در لبنان پایه گذارى سازمان هاى چریکى مسلّح را برعهده گرفت که هم زمان با روشنگرى اسلامى و مذهبى و تقویت روحیه و اعتقادات اسلامى و مکتبى، ورزیده ترین، زبده ترین و شجاع ترین رزمندگان اسلام را تربیت نمود که فرزندان و شاگردان آن ها امروز نیز در لبنان براساس همین اعتقادات و روحیه شهادت طلبى، حماسه ها مى آفرینند.
پس از پیروزى انقلاب اسلامى ایران مشتاقانه همراه با گروه 92 نفره نخبگان مذهبى و سیاسى لبنان به ایران آمد و به دیدار امام بزرگوار خود شتافت و بنا به توصیه امام راحل در ایران ماند. با آن که در استمرار برنامه هاى خود در لبنان نیز دخالت داشت، در ایران نیز به دستور امامره از پایه گذاران سپاه بود و سپس در فرونشاندن توطئه هاى خطرناک و جدایى طلبانه دشمن در کردستان با آن که معاون نخست وزیر بود، لباس رزم بر تن کرد و سلاح بر دوش گرفت و با سازمان دهى و به کارگیرى نیروهاى مسلّح و بخصوص مردمى، به خنثى سازى توطئه هاى سخت دشمنان برآمد و نام خود و پاوه و حوادث حماسه ساز آن و فرمان تاریخى امام خمینىره را براى همیشه در تاریخ ثبت نمود.
با آغاز جنگ تحمیلى راهى خوزستان شد و فرماندهى نیروهاى داوطلب مردمى و نظامى را تحت عنوان »ستاد جنگ هاى نامنظم« برعهده گرفت و کتابى قطور از رشادت ها، شهادت ها، حماسه ها و مقاومت ها را قلم زد. بالاخره درحالى که نام او و نیروهاى رزمنده و شجاع او به دوستان روحیه مى بخشید و پشت دشمنان متجاوز را مى لرزاند در ظهر هنگام روز 31 خردادماه 1360، در روستایى به نام »دهلاویه« در نزدیکى سوسنگرد با ترکش خمپاره دشمن، شهادت را در آغوش کشید و به اوج و عروج پرکشید و به لقاءاللَّه رسید و به سوى معبودش شتافت تا عندربهم یرزقون شود.
نگارش این سطور متراکم و مختصر از زندگى او، از آن جا ضرورت داشت که برهه هاى مختلف عمر او، در جوامع و شرایط گوناگون و خط فکرى مستقیم او که در این مجموعه دست نوشته ها گردآورى شده است بیش تر شفاف و مشخص شود و اگر دست نگاشته اى را در امریکا، لبنان یا در ایران به رشته تحریر درآورده است موقعیت ها و شرایط روز نیز مدّنظر قرار گیرد.
دکتر چمران لحظه اى بیکار نمى نشست. یا کار مى کرد، یا مى خواند و یا مى نوشت. حتى اگر چند دقیقه جلسه اى دیرتر تشکیل مى یافت از این فرصت کوتاه نیز استفاده مى کرد و مى نگاشت و آن چه را که مى نوشت براى خود و دل خود مى نوشت نه براى دیگران و نه به خاطر آن که روزى منتشر شود، مکنونات قلبى او بود، گاهى با خدا راز و نیاز مى کند، گاهى با على)ع( و گاهى با حسین (ع)؛ زمانى گزارشى را ثبت مى نماید و هنگامى دیگر روحیه شاعرانه و عارفانه خود را پروبال مى دهد و با دل خود به پروازى ملکوتى و سیر و صعودى روحانى مى پردازد و زمانى دیگر حقایقى تاریخى را با سادگى و صراحت بیان مى کند و در نوشته اى دیگر به دردها و رنج ها و غم هاى خود که همه آن ها هم درد و رنج اجتماعى بود مى پرداخت و بالاخره از هر بابى و هرگونه که آن لحظه افکار او را به خود مشغول مى داشت با بیانى زیبا و قلمى ساده و صریح آن چه را که در درون او مى گذشته قلم زده است، گاهى از شور و شوق و شیدایى و گاهى از عشق و محبت الهى و زمانى از دردها و رنج ها و هنگامى هم از جنگ و ستیز و مقاومت و شهادت و روزى هم در پرواز ملکوتى و سیر و سلوک عرفانى سخن گفته است و مهم آن که این ها را به نیّت آن ننوشته است که کسى بخواند و بر دل پررنج و پرخون او مرهمى بگذارد یا تحسین بنماید، بلکه راز و نیازى درونى و سیر و سلوکى عرفانى بوده است که امروزه دراختیار ما است.
در انتخاب این دست نگاشته ها موضوع خاصى مدّنظر نبوده است و از هر بابى و هر بحثى که بوده است فقط به صرف آن که زمان نگارش با تاریخ مشخص شده باشد گزینش شده، بنابراین، این مجموعه دست نگاشته هاى تاریخ دار دکتر چمران است که در طول سالیان دراز، درباره مطالب مختلف و در نقاط گوناگون و کاملاً متفاوت نگاشته شده است؛ ولى در همه آن ها با وجود اختلاف زمان و مکان یک خط مستقیم الهى به خوبى قابل بررسى است، که همه جا و همه وقت، همه عمر خود را عاشقانه و عارفانه به دنبال راه على و حسین و بدون ترس و هراس از طاغوت ها و قدرت هاى شیطانى و مصلحت طلبى ها طى نموده است و از ابتدا به نور پرفروغ و تابان شهادت چشم دوخته و در پایان نیز به این پرواز و آرامش ملکوتى دست مى یابد. این گونه گزینش دست نگاشته هاى تاریخ دار را هم ابتدا نویسنده جوان و خوب ما آقاى مجید قیصرى با کاوشى در میان همه دست نوشته هاى دکتر چمران پیشنهاد و خود آغاز نمود و مجموعه اى زیبا را فراهم ساخت که بعداً دست نگاشته هاى دیگرى هم به آن افزوده شد. بنابراین مى بایست از این دوست علاقه مند و هنرمند خود که حقّى آشکارا دارد تشکر نمایم و خداوند اجر کامل به او عطا فرماید.
از آن جا که بعضى دست نوشته ها نیاز به شرح و توضیح و یا در تعدادى از دست نوشته ها که در لبنان نگاشته شده از کلمات و لغات عربى که براى ما نامأنوس است استفاده شده، در پاورقى در حد اختصار توضیح لازم ارائه شده است.
بدان امید که خداى بزرگ توفیق کامل شناخت هرچه بهتر و بیش تر این مردان انسان ساز تاریخ، شهداى بزرگوارى که حقاً بى نظیر بودند را به ما عطا فرماید.
اوایل تابستان 1959
ادب در همه جامعه ها و بین تمامى امتها و ملتها و اقوام بوده و لازمه زندگى بشر به شمار مى رود و در پسندیده بودن ادب، اختلافى در میان هیچ قومى از اقوام بشر نیست، فقط چیزى که هست تطبیق مصداق هاى ادب است که به اعتبار اختلاف اقوام و ملتهاى مختلف مى باشد و این اختلاف از لحاظ تشخیص کار نیک از بد است. چه بسا چیزهائى که در نزد ملّت و قومى، از آداب خوب بشمار رود و حال آنکه در نزد سایر اقوام ادب به حساب نیاید.
مثلاً در میان اسکیموها رسم بر این است که مهمان پس از غذا خوردن لبهاى خود را طورى پاک کند که صدایى از آنها برخیزد و بدین ترتیب نشان دهد که غذا بر وى گوارا بوده است، ولى ما این کار ناپسند مى دانیم.
در افریقا وحشیان در ملاقات با یکدیگر براى شادباش مى گویند: «چگونه عرق مى کنید؟» امّا براى ما چنین سؤالى زننده و خشن است.
دست دادن با دوستان در هنگام ملاقات در بسیارى از کشورهاى جهان معمول است ولى چینیان به جاى اینکه به دیگرى دست بدهند، دو دست خود را برهم مى گذارند و تکان مى دهند.
وقتى که کسى از ما جدا مى شود مى گوییم «خداحافظ»، ولى در گینه جدید وقتى که کسى گروهى از وحشیان را ترک مى کند، میزبانان شیون مى کشند و به سر و روى خود گِل مى مالند.
در بسیارى از کشورها برداشتن کلاه نشانه ادب است، ولى بومیان غنا در افریقا، به جاى این کار قباى خود را از یک شانه پایین مى اندازند(9).
پیش از انقلاب اسلامى در کشورمان ایران نیز عده اى متأثّر از فرهنگ غرب، کلاه خود را به عنوان احترام به طرف مقابل، از سر بر مى داشتند. ولى براساس دستور اسلام، وقتى دو نفر مسلمان به یکدیگر مى رسند، با سلام کردن رعایت ادب را مى نمایند. حتى طبق دستور قرآن مجید اگر کسى سلام کرد، باید جوابش بهتر از آن باشد و یا حدّاقل جواب سلام را باید مثل سلام کننده رد کرد. چنانکه مى فرماید:
«إذا حُیِّیْتُمْ بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بَأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها»(10).«هرگاه به شما تحیّت گویند، پاسخ آن را بهتر از آن بدهید، یا(لااقل) به همان گونه پاسخ گویید!».
بنابراین آداب معاشرت در سراسر جهان متفاوت است. ولى در همه جا آداب معاشرت به منظورهاى معینى است که بعضى از آنها چنین است:
چگونه باید به خداوند و پیامبر و ائمه و سایر بزرگان احترام گزارد؟
چگونه باید ناشناسان به یکدیگر معرفى شوند؟
چگونه دوستان به یکدیگر سلام کنند؟
چگونه با مردم مسن تر و جوان تر از خود باید رفتار کرد؟
آداب و رسوم پسندیده در هنگام غذا خوردن چیست؟
براى هر مراسم خاص چه نوع لباسى باید پوشید؟
چگونه باید با همسایگان رفتار کرد؟.
همچنین در سایر مراحل زندگى باید آداب هر بخشى از زندگى را بجا آورد.
اما اینکه بهترین آداب کدام است باید سراغ آداب الهى برویم که از طرف خداوند آفریننده به وسیله آخرین فرستاده او حضرت محمد بن عبداللّه صلى الله علیه وآله به صورت قرآن مجید، آن کتاب زندگى و حیاتخبش و جاودانى به انسانها ابلاغ شده است.
علاّمه طباطبائى قدس سره در تفسیر اوّل سوره حجرات که در واقع آئین زندگى و راه و رسم حیات سعادت آفرین را فراروى مؤمنان قرار مى دهد، مى نویسد:
«این سوره دربر دارنده مسائلى است که خوشبختى را در زندگى براى فرد و پاکیزگى و شایستگى را براى جامعه پدید مى آورد. برخى از این مطالب درباره ادبى است که مؤمنان مى باید در برابر خداوند و رسول او داشته باشند و برخى بیانگر شیوه هاى درست ارتباط انسانها با یکدیگر در جوامع بشرى است و برخى ملاک برترى و فضیلت انسانها را مى نمایاند و این از مهم ترین موضوع هایى است که جامعه مدنى را سامان مى دهد و انسان را به زندگى سعادت آمیز، پاکیزه و گوارائى رهنمون ساخته و دین حق را از دیگر روش ها و مسلک هاى اجتماعى و قانونى ممتاز مى سازد»(11).
از نظر علاّمه طباطبائى، ادب عبارت از هیئت زیبا و پسندیده اى است که طبع و سلیقه سالم، شایسته مى داند که هر عمل مشروعى چه دینى مانند دعا و چه غیر آن مثل مشروع عقلى، همانند دیدار دوستان، طبق آن هیئت زیبا و رسا انجام گیرد
براى «آداب» معانى گوناگونى بیان گردیده که تقریباً همگى به معنى «راه درست معاشرت کردن با دیگران» مى باشد:
1. «آداب» جمع «ادب» به معنى آموختن علوم و دانش هاى گوناگون و محاسن اخلاقى است و به علوم و معارف عمومى نیز اطلاق مى شود و گاهى در مورد شخص یا شى ء خاص بکار مى رود مانند آداب درس خواندن، آداب نماز، آداب قاضى و آداب مسافرت و...(1).
2. ادب یعنى: به زحمت و مشقّت افتادن پسندیده در راه فضائل انسانى و خود را مؤدّب به آداب نیک کردن(2).
3. آداب یعنى: عادات و رسوم، روشهاى نیکو(3).
4. آداب یعنى: چم و خم، حُسن معاشرت، حسن محضر، اخلاق حسنه، فضیلت مردمى، حسن احوال در قیام و قعود و حسن اخلاق و اجتماع، خصال حمیده(4).
5. «برتاموریس پارکر» مى نویسد:
«آداب معاشرت» معادل کلمه «اِتیکِت» فرانسوى است که در آغاز به معنى «بلیط کوچک» بوده است. در فرانسه، به مردمانى که مى خواستند در یک مراسم یا مجامع عمومى شرکت کنند، بلیطهاى کوچکى مى دادند. بر روى هر بلیط دستورهایى داده مى شد که دارنده بلیط در هنگام برگزارى مراسم چگونه رفتار کنند. پس اتیکت یعنى «راه درست معاشرت کردن با دیگران»(5).
شاید برخى این طور تصوّر کنند که اخلاق و آداب یکى است و حال آن که چنین نیست، زیرا اخلاق از اوصاف روح به شمار مى رود، ولى آداب از اوصاف اعمال و کارهاى انسان است و نحوه صدور کارها بستگى به صفات روحى دارد.
اصول اخلاقى مانند قدرت اراده، شجاعت، سخاوت و غیرت و... با آداب و سنن ملّى، محلى و... فرق دارد چرا که آداب اجتماعى از امور نسبى است که با اختلافات محیطى فرق مى کند. ولى زشتى و زیبایى اصول اخلاقى با اختلاف نژادها و ملّیت ها دگرگون نمى شود لذا در هیچ جاى دنیا دیده نشده است که سخاوت و شجاعت را کسى بد بشمارد و دزدى را خوب.
چنانکه از مضامین احادیث بر مى آید، آداب معاشرت را غیر از اخلاق ذاتى دانسته و به آن اهمیت زیادى داده شده. چرا که گاهى ممکن است شخص از نظر اخلاقى فردى ناصالح باشد، ولى در اثر تربیت و تأدیب درست و خوب، خُلق خوى او تغییر یابد. مانند آموزش امت اسلامى توسط پیامبر گرامى اسلام و ائمه اطهارعلیهم السلام که یکى از شؤونات امام معصوم این است که امت را با آداب نیک تأدیب کند و انسانهاى منحرف را به راه راست هدایت نماید حتى ممکن است گاهى با تندى و حد زدن باشد. و اینک نمونه هایى از احادیث:
پیامبر گرامى اسلام فرمود:
«اَکْرِمُوا اولادَکُمْ وَ أَحْسِنُوا آدابَهُم»(6). «فرزندان خود را محترم بدارید و آنان را با آداب خوب و پسندیده با آنان رفتار نمایید».
«رَحِمَ اللَّهُ عبداً أعانَ ولَدَهُ على برِّه بالإحسان إلیه، و التألّف له و تعلیمه و تأدیبه،»(7). «رحمت خدا بر کسى باد که در احسان و محبت به فرزند خود کوشا باشد و به او آداب خوب و نیک بیاموزد».
على علیه السلام فرمود:
«أَدِّبِ الیَتِیمَ مِمَّا تُؤدِّبُ مِنهُ وَلَدَکَ»(8) «یتیم را با آنچه فرزندان خود را ادب مى کنید، ادب نمائید». یعنى حتى ادب کردن منجر به زدن گردد.
امام صادق علیه السلام مى فرماید:
«ثلاثةٌ لیسَ معهُنَّ غُربةٌ: حُسن الأدب و کفّ الأذى و مجانبةُ الریب». «سه چیز است که شخص با داران بودن آنها احساس غربت نمى کند: ادب پسندیده و بى آزارى نسبت به مردم و دورى از شک و تردید».
پس معلوم مى شود گرچه آداب، ناشى از اخلاق؛ و به عبارت دیگر اخلاق، پایه و مقدمه آداب است. ولى باهم فرق دارند و به وسیله ادب خوب؛ مى توان اخلاق بد را تغییر داد.