دو چشمانت سایبانم بود و گم شدنگاهت اسمانم بود و گم شدبه زیر اسمان در سایه ی تو جهان در دیدگانم بود و گم شد
چشم مست تو عجب جلوه گه بیداداستخم ابروی تو سرمشق کدام استاد است؟خم ابروی تو را دیدم و رفتم به سجود،صید را زنده گرفتن هنر صیاد است
توان ستاره منی که گر شبی ز کلبه ام گذر کنی
ز شوق روی ماه توصدای خنده دلم به عالمی سفر کند
عشق تنها گلی است که بی نیاز هیچ فصلی بر می اید شکوفا می شود
صداقت نخستین فصل کتاب عشق است
بر سنگ مزارمبنویسید که اشفته دلی خفته در این خلوت خاموش
در انجا بنویسید که او زاده ی غمبود و ز غم های جهان گشته فراموش
----- تا زمین در گردش و تااسمان در چرخش است
یاد یاران چون شما بر قلب ما ارامش است
من یاد خوش دوست به دنیا ندهم لبخند خوشش به حور و رعنا ندهمگر یاد کند مرا هر از گاهی چند گرد رخ وی به چشم بینا ندهم
توچون یک واژه نیلو فری رنگ میان دفتر دل ماندگاریاگر شهر نگاهت فرصتی داشت به یادم باش در هر روزگاری
خدایا باز پیش امد/ دوباره دلم به لرزه افتادمی خواهم بگویم /دل یاری می کندولی زبان نمی گویدشاید به خاطر اینست کهازنه شنیدن بیم دارد/چرا چنین است وقتی زبان حرفی دارد دل اسیر نیست ولی وقتی دل اسیر است حرف داریم اما توان گفتن نداریم/ و این تنها به خاطر شکست پیشین است که ما را باز می دارد که مبادا روی از ما بگرداند تا دوباره با دلی شکسته زانوی غم بغل کرده و با تنهایی خود بسوزیم و بسازیم بار خدایا تنها تو می توانی/ پس یاری ام کن
یار با من بی وفایی می کند خاطرش را از خاطرم پاک می کندمیرود اما یادم را با خود می بردعقل و هوشم را همه یکجا می بردتا زنده ام به یاد او هستمقلب و دل را به یاد او بستمتا نبینم دو چشمان یار رارد پای روی شنزار رادیده فرو نبندم زاین دنیا تا اینکه لحظه ای ببینم یار را
نامه ای به خدا
در این واپسین نفس های زندگی تنها به تو امید دارم وقتی به اطراف می نگرم کور سویی امیدبرای زندگی نمی بینم نمی دانم چه حسی است که در من شعله ور گشته که مرا تا این حد بی تاب کرده استاما شاید همان حسی باشد که در گذشته بدان گرفتار گشته بودم بار خدایا چرا چنین حسی در ما افریدی که احساسش اسان ولی درکش مشکل است اسان دل می بازیم اما سخت فراموش می کنیماگر بنا بر این باشد که عاشقی را حجر معشوق از پای دراورد پس در این چه حکمتی است که ما از ان بی خبریم
بار الهی تا کی باید شب هنگام با چشمان خسته به یک سو بنگریمغرق در رویا باشیم وبا خود بگوییم که شاید فردا تمام این رویا هابه حقیقت تبدیل گردند و این همه انتظار به پایانخدایا تو خود می دانی که تمام این ها برخواسته از دل تنهای من استکه به کسی جز تو توان باز گویی ندارم که تو خود ایندل رادر وجود مانهاده ای که هر دم به یاد معشوق است پس خدایا دلبر را به دلدار رسان و فراق را به وصال
خدایا طاقت حجرش ندارم تو می دانی که او را دوست دارم شده در زندگی لیلای عشقم و من مجنون عشقش در دیارم
در تو گم گشتم به نام زندگی با تو بودن شد برایم هر نفس معنی ناب کلام زندگی