15- عنايت علوى

15- عنایت علوى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عالم متقى مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهرى نقل فرمود هنگامى که پدرم مرحوم حاج شیخ محمد على از نجف اشرف به هندوستان مسافرتى نمود، من و برادرم شیخ احمد در سن شش هفت سالگى بودیم، اتفاقا سفر پدرم طولانى شد به طورى که آن مبلغى که براى مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد و ما بیچاره شدیم.

طرف عصر از گرسنگى گریه مىکردیم و به مادر خود مىچسبیدیم، پس مادرم به من و برادرم گفت وضو بگیرید و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بیرون آورد تا وارد صحن مقدس شدیم، مادرم گفت من در ایوان مىنشینم شما هم به حرم بروید و به حضرت امیر علیه السلام بگوییدپدر ما نیست و ما امشب گرسنه ایم و از حضرت خرجى بگیرید و بیاورید تا براى شما شام تدارک کنم.

ما وارد حرم شدیم جوج سر به ضریح گذاشته عرض کردیم: پدر ما نیست و ما گرسنه هستیم دست خود را داخل ضریح نموده گفتیم خرجى بدهید تا مادرمان شام تدارک کند، مقدارى گذشت اذان مغرب را گفتند و صداى قدقامت الصلوة شنیدم، من به برادرم گفتم حضرت امیر علیه السلام مىخواهند نماز بخوانند (به خیال بچگى گفتم حضرت نماز جماعت مىخوانند) پس گوشه اى از حرم نشستیم و منتظر تمام شدن نماز شدیم، کمتر از ساعتى که گذشت شخصى مقابل ما ایستاد و کیسه پولى به من داد و فرمود به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بیاید هرچه لازم داشتید به فلان محل (بنده فراموش کردم نام محلى را که حواله فرمودند) مراجعه کن. و بالجمله فرمود مسافرت پدرم چند ماه طول کشید و در این مدت به بهترین وجهى مانند اعیان و اشراف زادگان نجف معیشت ما اداره مىشد تا پدرم ازمسافرت برگشت.

(0) نظر
برچسب ها :
14- نجات از غر

14- نجات از غر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

و نیز از جناب شیخ حسین تبریزى نقل فرمودند که ایشان فرموده در نجف اشرف روز جمعه به قصد تفریح به کوفه رفتم و در کنار شط قدم مىزدم به جایى رسیدم که بچه ها صید ماهى مىکردند، یک نفر از ساکنین نجف آنجا بود با آنکه براى صید ماهى دام مىانداخت گفت این مرتبه به بخت من بیند از. چون بند را به آب انداخت پس از لحظه اى بند حرکت کرد، آن را بالا کشید دید سنگین است، گفت چه بخت خوبى دارى تا حال ماهى به این سنگینى ندیده بودم، چون بند را بالا آورد، دید پسرى است که غرق شده است و دست به بند گرفته بالا آمده است، آن مرد تا پسر را دید فریاد زد که پسر من است، اینجا کجا بوده، پس او را گرفت و پس از معالجه و بهبود، پسر گفت در قسمت بالا با عده اى از بچه ها شنا مىکردم، موج آب مرا به زیر برد به طورى که نتوانستم بالا بیایم و عاجز شدم تا اینجا که بندى به دستم رسید آن را گرفتم و بالا آمدم.

سبحان اللّه! براى نجات آن پسر چگونه به دل پدر الهام مىشود که بیرون بیاید و کنار شط برود و بگوید به قصد من صیدى کن.

براى این داستان و داستان قبل، نظایر بسیارى است که ذکر آنها منافى وضع این رساله است و چند داستان نظیر این دو در اواخر کتاب انوار نعمانیه در باب اجل ذکر نموده و همچنین در کتاب خزینة الجواهر مرحوم نهاوندى، داستانهایى نقل کرده به آنها مراجعه شود.

(0) نظر
برچسب ها :
13- نجات هزاران نفر از هلاكت

13- نجات هزاران نفر از هلاکت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

حضرت آقاى حاج سید محمد على قاضى تبریزى که در سه سال قبل در تهران چندى توفیق زیارتشان نصیب و از مصاحبتشان بهره مند بودم، داستانهایى از آن بزرگوار در نظر دارم از آنجمله فرمودند:

مسجد شش گلان تبریز که امامت آن با جناب آقاى میرزا عبداللّه مجتهدى است در چهار سال قبل ماه مبارک رمضان شب احیاء که شبستان بزرگ آن مملو از جمعیت بود، جناب آقاى مجتهدى بدون اختیار و التفات، دو ساعت مانده به انقضاى مجلس، احیاء را تمام مىکند بعد مىبیند حال توقف ندارد از شبستان خارج مىشود، به واسطه حرکت ایشان تمام اهل مجلس حرکت مىکنند و از شبستان بیرون مىآیند، نفر آخرى که بیرون رفت ناگاه طاق بزرگ تماما منهدم مىشود ویک نفر هم صدمه نمى بیند چنانچه اگر با بودن جمعیت، منهدم مىشد معلوم نبودیک نفر هم سالم مىماند.

(0) نظر
برچسب ها :
12- دو قضيه عجيب

12- دو قضیه عجیب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

از مرحوم حاج شیخ مرتضى طالقانى در مدرسه سید نجف اشرف، شنیدم که فرمود در این مدرسه در زمان مرحوم آقاى سید محمد کاظم یزدى، دو قضیه عجیب و متضاد مشاهده کردم ؛ یکى آنکه در فصل تابستان که عده اى از طلاب در صحن وعده اى پشت بام مىخوابیدند شبى از صداى هیاهوى طلاب از خواب بیدار شدم، دیدم همه طلاب به سمت صحن مىروند و دور یک نفر جمعند، پرسیدم چه خبر شده گفتند فلان طلبه خراسانى (بنده اسم او را فراموش کرده ام) پشت بام خوابیده بوده و غلطیده و از بام افتاده است.

من هم به بالین او رفتم دیدم صحیح و سالم است و تازه مىخواهد از خواب بیدار شود، گفتم او را خبر ندهید که از بام افتاده است، خلاصه او را در حجره بردیم و آب گرمى به او دادیم تا صبح شد و به اتفاق او به درس مرحوم سید حاضر شدیم و قضیه را به مرحوم سید خبر دادیم

سید خوشحال شد و امر فرمود گوسفندى بخرند و در مدرسه ذبح کنند و گوشتش را بین فقرا تقسیم نمایند. بعد از چند روز در همین مدرسه همان طلبه یا طلبه دیگر (تردید از بنده است) در سرداب سن به روى تختى که ارتفاعش از دو وجب کمتر بود خوابیده و در حال خواب مىغلطد و از تخت مىافتد و بلافاصله مىمیرد و جنازه اش را از سرداب بالا مىآورند.

این دو قضیه عجیب و صدها نظیر آن به ما مىآموزد که تاثیر هر سببى موقوف به خواست خداوندى است که اسباب راموثر قرار داده است، زیرا مىبینیم سبب قوى که قطع به تاثیر آن است مانند افتادن از بام دوطبقه سید که قاعدتا باید خورد شود و بمیرد، کوچکترین اثرى از آن ظاهر نمى شود چون خداى عالم نخواسته و بالعکس، افتادن از تخت کوتاه یک وجبى که قاعدتا نباید صدمه اى وارد آورد، چه رسد به کشتن، سبب مردن مىگردد.

(0) نظر
برچسب ها :
مسجد براثا

مسجد براثا

محدث قمى - علیه الرحمه - در مفاتیح فرموده «مسجد براثا» از مساجد معروفه متبرکه است و بین بغداد و کاظمین واقع شده جوج در راه، زوّار غالبا از فیض آن محروم و اعتنایى به آن ندارند با همه فضایل و شرافتى که براى آن نقل شده است.

«حموى» که از مورخین سنه ششصد است در معجم البلدان گفته «براثا» محله اى بود در طرف بغداد در قبله کرخ و جنوبى باب محول و براى آن مسجد جامعى بود که شیعیان در آن نماز مىگذاشتند و خراب شده و گفته که قبل از زمان راضى باللَّه خلیفه عباسى شیعیان در آن مسجد جمع مىگشتند و سب صحابه مىنمودند...

راضى باللَّه امر کرد در آن مسجد ریختند و هر که را دیدند گرفتند و حبس نمودند و مسجد را خراب کرد و با زمین هموار نمود

شیعیان، این خبر را به امیرالامراى بغداد به حکم ماکانى رسانیدند او به اعاده بنا و وسعت و احکام آن حکم نمود و اسم راضى باللَّه را در صدر آن نوشت و پیوسته آن مسجد معمور ومحل اقامه نماز بود تا بعد از سنه 450 که تا الان معطل مانده.

و «براثا» پیش از بناى بغداد، قریه اى بود که گمان مردم آن است که على علیه السلام مرور به آن کرده در زمانى که به مقاتله خوارج نهروان مىرفت و در مسجد جامع مزبور، نماز خوانده و در حمامى که در آن قریه بوده داخل شده و بعد از نقل داستان ابوشعیب براثى، گوید از مجموع اخبار وارده در فضیلت مسجد براثا دوازده فضیلت براى آن است که آنها را ذکر مىکند و بعد مىفرماید فعلا مسجد در بسته و مورد اعتنا نیست.

بنده که در پنج سال قبل مشرف شدم، مسجد براثا را بحمداللّه معمور و از هر جهت مجهز دیدم و تعمیر اساسى شده و داراى برق و لوله آب و درب مسجد هم باز و مورد تردد مؤمنین بود.

(0) نظر
برچسب ها :
11- عنايت حسين عليه السلام

11- عنایت حسین علیه السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شنیدم از زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شیخ غلامرضاى طبسى که تقریبا در 35 سال قبل جبه ج شیراز تشریف آورده و چند ماهى در مدرسه آقا باباخان توقف داشتند و بنده هم به فیض ملاقاتشان رسیدم، فرمود با چند نفر از دوستان با قافله به عتبات عالیات مشرف شدیم هنگام مراجعت براى ایران شب آخر که در سحر آن باید حرکت کنیم متذکر شدم که در این سفر مشاهد مشرفه و مواضع متبرکه را زیارت کردم جز مسجد براثا و حیف است از درک فیض آن مکان مقدس محروم باشیم، به رفقا گفتم بیایید به مسجد براثا برویم.

گفتند مجال نیست و خلاصه نیامدند، خودم تنها از کاظمین بیرون آمدم تا به مسجد رسیدم، دیدم در بسته است ومعلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و کسى هم نیست حیران شدم که چکنم این همه راه به امیدى آمدم، به دیوار مسجد نگریستم دیدم مىتوانم از دیوار بالا بروم بالاخره هر طورى بود از دیوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز ودعا شدم به خیال اینکه در مسجد را از داخل بسته اند و باز کردنش آسان است، در داخل مسجد هم کسى نبود، پس از فراغت آمدم در راباز کنم دیدم قفل محکمى بر در زده اند و به وسیله نردبان یا چیز دیگر رفته اند. حیران شدم چکنم دیوار داخل مسجد هم طورى بود که هیچ نمى شد از آن بالا مسجد براثا

رفت. با خود گفتم عمرى است دَم از حسین علیه السلام مىزنم و امیدوارم که به برکت آن حضرت در بهشت به رویم باز شود با اینکه درب بهشت یقینا مهمتر است و باز شدن این در هم به برکت حضرت ابى عبداللّه علیه السلام سهل است پس با یقین تمام دست به قفل گذاشتم و گفتم یا حسین علیه السلام و آن راکشیدم، فورا باز گردید، در را باز کردم و از مسجد بیرون آمدم و شکر خدا را بجا آوردم و به قافله هم رسیدم.

(0) نظر
برچسب ها :
10- عنايت وصله حضرت رضا عليه السلام

10- عنایت وصله حضرت رضا علیه السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شنیدم از عالم عامل و فاضل کامل جناب حاج شیخ محمد رازى مؤلف کتاب آثارالحجه و غیره که فرمود شنیدم از جناب سیدالعلماء مرحوم حاج آقا یحیى (امام جماعت مسجد حاج سید عزیزاللّه در تهران) و از جمعى دیگر از اهل علم که نقل فرمودند از مرحوم حاج شیخ ابراهیم مشهور به صاحب الزمانى که فرموده روز تولد حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام (11 ذیقعده) قصیده اى در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بیرون آمدم به قصد ملاقات نایب التولیه که قصیده ام را براى او بخوانم. چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان، سلطان اینجاست کجا مىروى قصیده ات را براى خودشان چرا نمى خوانى!

پس، از قصد خود پشیمان و تائب شدم و به حرم مطهر مشرف شدم و قصیده ام را مقابل ضریح مقدس خواندم، پس عرض کردم یا مولاى از جهت معیشت در فشارم، امروز هم عید است اگر صله اى عنایت فرمایید بجاست ناگاه از سمت راست کسى ده تومان در دست من گذاشت، گرفتم و عرض کردم یا مولاى کم است، فورا از سمت چپ کسى ده تومان دیگر در دستم گذاشت، باز عرض کردم کم است، ده تومان دیگر در دستم گذاشتند، خلاصه تا شش مرتبه استدعاى زیادتى کردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند (البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهى بوده است)

چون مبلغ شصت تومان را کافى دیدم، خجالت کشیدم که باز طلب زیادتى کنم، پول را در جیب گذاشته تشکر کردم و از حرم مطهر خارج شدم، در کفشدارى عالم ربانى مرحوم حاج شیخ حسنعلى تهرانى را دیدم که مىخواهد به حرم مشرف شود، مرا که دید در بغل گرفت و فرمود حاج شیخ خوب زرنگ شده اى با حضرت رضا علیه السلام نزدیک شده و روى هم ریخته اید، تو شعر مىگویى و آن حضرت به تو صله مىدهد، بگو چه مبلغى صله دادند؟

گفتم شصت تومان، فرمود حاضرى شصت تومان رابدهى و دو برابر آن جراج بگیرى قبول کردم شصت تومان را دادم وایشان 120 تومان به من مرحمت فرمود، بعدا پشیمان شدم که آن وجهى که امام مرحمت فرمودند چیز دیگر بود، خدمت شیخ برگشتم و آنچه اصرار کردم ایشان معامله را فسخ نفرمود.

(0) نظر
برچسب ها :
9- معجزه رضويه - شفاى بيمار

9- معجزه رضویه - شفاى بیمار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

و نیز جناب میرزاى مرحوم نقل فرمود از جناب شیخ محمد حسین مزبور که ایشان به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا علیه السلام از عراق مسافرت مىکند و پس از ورود به مشهد مقدس، دانه اى در انگشت دستش آشکار مىشود و سخت او را ناراحت مىکند، چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه مىبرند، جراح نصرانى مىگوید باید فورا انگشتش بریده شود و گرنه به بالا سرایت مىکند.

جناب شیخ قبول نمى کند و حاضر نمى شود انگشتش را ببرند. طبیب مىگوید اگر فردا آمدى باید از بند دست بریده شود، شیخ برمى گردد و درد شدت مىکند و شب تا صبح ناله مىکند، فردا به بریدن انگشت راضى مىشود.

چون او را به مریضخانه مىبرند، جراح دست را مىبیند و مىگوید باید از بند دست بریده شود، شیخ قبول نمى کند و مىگوید من حاضرم فقط انگشتم بریده شود، جراح مىگوید فایده ندارد و اگر الان از بند دست بریده نشود به بالاتر سرایت کرده و فردا باید از کتف بریده شود، شیخ برمى گردد و درد شدت مىکند به طورى که صبح به بریدن دست راضى مىشود؛ چون او را نزد جراح مىآورند و دستش را مىبیند مىگوید به بالا سرایت کرده و باید از کتف بریده شود و از بند دست فایده ندارد و اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت مىکند و بالاخره به قلب مىرسد و هلاک مىشود.

شیخ به بریدن دست از کتف راضى نمى شود و برمى گردد و درد شدیدتر شده تا صبح ناله مىکند و حاضر مىشود که از کتف بریده شود، رفقایش او را براى مریضخانه حرکت مىدهند تا دستش را از کتف ببرند، در وسط راه شیخ گفت اى رفقا! ممکن است در مریضخانه بمیرم، اول مرا به حرم مطهر ببرید پس ایشان را در گوشه اى از حرم جاى دادند، شیخ گریه و زارى زیادى کرده و به حضرت شکایت مىکند و مىگوید آیا سزاوار است زایر شما به چنین بلایى مبتلا شود و شما به فریادش نرسید: «وَاَنْتَ اْلاِمامُ الَرّؤُفُ» خصوصا در باره زوار، پس حالت غشوه عارضش مىشود در آن حال حضرت رضا علیه السلام را ملاقات مىکند، آن حضرت دست مبارک بر کتف او تا انگشتانش کشیده و مىفرماید شفا یافتى، شیخ به خود مىآید مىبیند دستش هیچ دردى ندارد. رفقا مىآیند او را به مریضخانه ببرند، جریان شفاى خود رابه دست آن حضرت به آنها نمى گوید چون او را نزد جراح نصرانى مىبرند جراح دستش را نگاه مىکند اثرى از آن دانه نمى بیند به احتمال آنکه شاید دست دیگرش باشد آن دست را هم نظر مىکند مىبیند سالم است، مىگوید اى شیخ آیا مسیح علیه السلام را ملاقات کردى!

شیخ فرمود: کسى را که از مسیح علیه السلام بالاتر است دیدم و مرا شفا داد پس جریان شفا دادن امام علیه السلام را نقل مىکند.

(0) نظر
برچسب ها :
8- نورافشانى ضريح حضرت امير عليه السلام و باز شدن دروازه نجف

8- نورافشانى ضریح حضرت امیر علیه السلام و باز شدن دروازه نجف

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

و نیز نقل فرمودند از جناب شیخ محمد حسین مزبور که فرموده بود شبى دوساعت از شب گذشته به قصد خرید ترشى از خانه بیرون آمدم و دکان ترشى فروشى نزدیک سور شهر بود (سابقا شهر نجف اشرف حصار و دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگ متصل به درب صحن مقدس و درب صحن محاذى ایوان طلا و درب رواق بوده است به طورى که اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه، ضریح مطهر را مىدید) و شیخ مزبور هنگام عبور مىشنود عده اى پشت دروازه در را مىکوبند و مىگویند: «یا عَ-لى! اَنْتَ فُکَّ اْلب -ابَ؛ یعنى یاعلى! خودت در را باز کن». و معجزه رضویه - شفاى بیمار

ماءمورین به آنها اعتنایى نمى کنند، چون اول شب که در را مىبستند تا صبح باز کردنش ممنوع بود.

آقاى شیخ مىرود ترشى مىخرد و برمى گردد چون به دروازه مىرسد این دفعه عده زوارى که پشت در بودند شدیدتر ناله کرده و عرض مىکنند یا على! در را باز کن و پاها را سخت به زمین مىکوبند. آقاى شیخ پشت خود را به دیوار مىزند که از طرف راست چشمش به سمت مرقد مبارک و از طرف چپ دروازه را مىبیند، ناگاه مىبیند از طرف قبر مبارک، نورى به اندازه نارنج آبى رنگ خارج شد و داراى دو حرکت بود، یکى به دور خود و دیگرى رو به صحن و بازار بزرگ و با کمال آرامى مىآید. آقاى شیخ نیز کاملا چشم به آن دوخته است با نهایت آرامش از جلو روى شیخ مىگذرد و به دروازه مىخورد ناگاه در و چهارچوب آن از دیوار کنده مىشود و بر زمین مىافتد.

عربها با نهایت مسرت و بهجت، به شهر وارد مىشوند. داستان ششم و هفتم و هشتم را غالب نجفى ها خصوصا اهل علم باخبرند و هنوز بعضى از رجال علم که مرحوم محمد حسین را دیده و این مطالب را بلاواسطه از او شنیده اند، در قید حیاتند و اگر اسامى نقل کنندگان را ثبت کنیم طولانى مىشود و لزومى هم ندارد.

(0) نظر
برچسب ها :
7- نجات از دشمن

7- نجات از دشمن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

و نیز نقل فرموده اند که مرحوم شیخ محمد حسین قمشه اى مزبور، عازم زیارت ائمه طاهرین که در عراق مدفونند مىشود، الاغى تندرو مىخرد و اثاثیه خود را که مقدارى لباس و خوراک و چند جلد کتاب بود در خرجین مىگذارد و بر الاغ مىبندد، از آن جمله کتابچه اى داشته که در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافى با تقیه از سب و لعن مخالفین در آن نوشته بود.

پس با قافله حرکت مىکند تا به گمرک بغداد وارد مىشود، یک نفر مفتش با دو نفر ماءمور مىآیند، مفتش مىگوید خرجین شیخ را باز کنید، تصادفا مفتش در بین همه کتابها همان کتابچه را برمى دارد و باز مىکند و همان صفحه اى که در آن مطالب مخالف تقیه بوده مىخواند. پس نگاه خشم آمیزى به شیخ مىکند و به ماءمورین مىگوید شیخ را به محکمه کبرى ببرید و تمام زوار را پس از جلب شیخ، بدون تفتیش رها مىکند و خودش هم مىرود.

در سابق، فاصله بین گمرک و شهر، مسافت زیادى خالى از آبادى بوده است آن دو ماءمور اثاثیه شیخ را بار الاغ مىکنند و شیخ را از گمرک بیرون مىآورند و به راه مىافتند.

پس از طى مسافت کمى، الاغ از راه رفتن مىافتد به قسمى که براى دو ماءمور، رنجش خاطر فراهم مىشود، یکى به دیگرى مىگوید خسته شدم، این شیخ که راه فرار ندارد من جلو مىروم تو با شیخ از عقب بیایید.

مقدارى از راه را که پلیس دوم طى مىکند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمى هوا او هم خسته و تشنه و وامانده مىشود، به شیخ مىگوید من جلو مىروم تا خود را به سایه و آب برسانم تو از عقب ما بیا جوج به ما ملحق شو.

شیخ چون خود را تنها و بلامانع مىبیند و خسته شده بود سوار الاغ مىشود، تا سوار مىشود، حال الاغ تغییر کرده دو گوش خود را بلند مىکند و مانند اسب عربى با کمال سرعت مىدود تا به ماءمور اول مىرسد، همینکه مىخواهد بگوید بیا الاغ راهرو گردید تو هم سوار شو، مثل اینکه کسى دهانش را مىبندد جوج چیزى نمى گوید، با سرعت از پهلوى پلیس مىگذرد و پلیس هم هیچ نمى فهمد، شیخ مىفهمد که لطف الهى است و مىخواهند او را نجات دهند تا به پلیس دوم مىرسد، هیچ نمى گوید او هم کور و کر گردیده شیخ را نمى بیند و پس از عبور از ماءمور دوم، زمام الاغ را رها مىکند تا هرجا خدا مىخواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد مىشود و بى درنگ از کوچه هاى بغداد گذشته وارد کاظمین 8 مىشود و در کوچه هاى شهر کاظمین مىگردد تا خودش را به خانه اى که رفقاى شیخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه مىزند.

پس از ملاقات رفقا، بزودى از کاظمین بیرون مىرود و خداى را بر نجات از این شرّ بزرگ سپاسگزارى مىکند

(0) نظر
برچسب ها :
6- زنده شدن پس از مرگ

6- زنده شدن پس از مرگ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

و نیز از مرحوم آقامیرزا محمود شنیدم که فرمود در نجف اشرف مرحوم آقا شیخ محمد حسین قمشه اى که از فضلا و تلامیذ مرحوم سید مرتضى کشمیرى بود مشهور شده بود که «از گور گریخته» و سبب این شهرت چنانچه از خود آن مرحوم شنیدم این بود که ایشان در سن هیجده سالگى در قمشه به مرض حصبه مبتلا مىشود، روز به روز مرضش سخت تر شده اتفاقا فصل انگور بود و انگور زیادى در همان اطاقى که مریض بود مىگذارند، ایشان بدون اطلاع کسى، از آن انگورها مىخورد و مرضش شدیدتر شده تا مىمیرد.

در آن حال حاضرین گریان شدند و چون مادرش آمد و فرزندش را مرده دید مىگوید کسى دست به جنازه فرزندم نزند تا برگردم، فورا قرآن مجید را برداشته و بالاى بام مىرود و سرگرم تضرع به حضرت آفریدگار مىشود و قرآن مجید و حضرت اباعبداللاهّلحسین را شفیع قرار مىدهد و مىگوید دست برنمى دارم تا فرزندم را به من برگردانید.

چند دقیقه بیش نمى گذرد که جان به کالبد آقا محمد حسین برمى گردد و به اطراف خود مىنگرد مادرش را نمى بیند، مىگوید به والده بگویید بیاید که خداوند مرا به حضرت اباعبداللّه علیه السلام بخشید.

مادر را خبر مىکنند بیا که فرزندت زنده شده، سپس گزارش خود را نقل نمود که چون مرگ من رسید دو نفر نورانى سفیدپوش نزدم حاضر شدند و گفتند چه باکى دارى، گفتم تمام اعضایم درد مىکند، یکى از آنها دست برپایم کشید، پایم راحت شد، هرچه دست را رو به بالا مىآورد درد بدن راحت مىشد، یک دفعه دیدم تمام اهل خانه گریانند هرچه خواستم به آنها بفهمانم که من راحت شدم، نتوانستم تا بالاخره آن دو نفر مرا به بالا حرکت دادند، بسیار خوش و خرم بودم، در بین راه بزرگى نورانى حاضر شد و به آن دو نفر فرمود: «ما سى سال عمر به این شخص عطا کردیم در اثر توسل مادرش به ما، او را برگردانید».

به سرعت مرا برگردانیدند ناگهان چشم باز نمودم اطرافیان را گریان دیدم به مادر خود گفتم که توسل تو پذیرفته شد و مرا سى سال عمر دادند و غالب آقایان نجف که این داستان را از خودش شنیده بودند، در راءس مدت سى سال، منتظر مرگش بودند و در همان راءس سى سال هم در نجف اشرف مرحوم گردید.

نظیر این داستان است آنچه در آخر کتاب دارالسلام عراقى نقل کرده از صالح متقى ملا عبدالحسین، مجاور کربلا و داستانى است طولانى و خلاصه اش آنکه پسر ملا عبدالحسین از بام خانه اش مىافتد و مىمیرد، پدرش پریشان و نالان بى اختیار به حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام پناهنده مىشود و زنده شدن پسرش را مىطلبد و مىگوید تا پسرم را ندهید از حرم خارج نمى شوم، بالاخره همسایگان از آمدن پدر ماءیوس شده و مىگویند بیش از این نمى شود جنازه را معطل گذاشت به ناچار جنازه پسر را به غسّالخانه مىبرند، در اثناء غسل، به شفاعت حضرت اباعبداللّه علیه السلام روح پسر به بدنش برمى گردد لباسهایش را مىپوشد و با پاى خود به حرم حضرت مىآید و به اتفاق پدرش به منزل برمى گردد.

موارد زنده شدن مردگان به اعجاز ائمه طاهرین: بسیار است و پاره اى از آنها در کتاب مدینة المعاجز ضمن معجزات آن بزرگواران مذکور است.

(0) نظر
برچسب ها :
5- نصيب شدن طىّ اْلاَرْض

5- نصیب شدن طىّ اْلاَرْض

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

فاضل محقق جناب آقاى میزرا محمود مجتهد شیرازى، نزیل سامره - رحمة اللّه علیه - نقل فرمود از مرحوم حاج سید محمد على رشتى که غالب عمرش را در ریاضات شرعى و مجاهدات نفسانیه گذرانیده بود در اوقاتى که در مدرسه حاج قوام نجف، طلبه و مشغول تحصیل علم بودم در بین طلاب مشهور بود که شخص پاره دوزى که درب باب طوسى است «طى الارض» دارد و هر شب جمعه نماز مغرب را در مقام مهدى علیه السلام در وادى السلام مىخواند و نماز عشا را در حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام بجا مىآورد، در صورتى که بین نجف و کربلا بیش از سیزده فرسنگ وتقریبا دو روز راه پیاده روى است، من خواستم این مطلب را تحقیق نمایم و به آن یقین کنم، پس با آن مرد صالح پاره دوز آمد و شد نموده و رفاقت کردم و چون رفاقتم با او محکم شد روز چهارشنبه به یکى از طلاب که با من هم مباحثه و به او اعتماد داشتم گفتم امروز براى کربلاحرکت کن و شب جمعه در حرم باش ببین رفیق پاره دوز را مىبینى ؛ چون رفت غروب پنجشنبه با یک تاءثرى نزد رفیق پاره دوز رفتم و اظهار ناراحتى کردم.

گفت تو را چه مىشود؟ گفتم مطلب مهمى است که باید الان به فلان طلبه رفیقم برسانم و متاءسفانه کربلا رفته و به او دسترسى ندارم. گفت مطلب را بگو خدا قادر است که همین امشب به او برسد، پس نامه اى که نوشته بودم به او دادم، ایشان نامه را گرفت و به سمت وادى السلام رفت، دیگر او را ندیدم تا روز شنبه که رفیقم آمد و آن نامه را به من داد و گفت شب جمعه موقع نماز عشا رفیق پاره دوز به حرم آمد و آن نامه را به من داد.

چون چنین دیدم یقین کردم که پاره دوز، طى الارض دارد، در مقام برآمدم که از او درخواست کنم که جاگرج بشود من هم داراى طى الارض گردم.

پس او را به خانه ام دعوت کردم چون هوا گرم بود پشت بام رفتیم و گنبد مطهر حضرت امیر علیه السلام نمایان بود، پس از صرف شام مختصرى به ایشان گفتم غرض از دعوت این است که من یقین کردم شما طى الارض دارید وآن نامه اى که به شما دادم براى یقین کردن من بود، الحال از شما خواهش مىکنم مرا راهنمایى کنید که چکنم تا جطى الارض ج نصیب من هم بشود.

تا این را شنید و دانست که سرّ او فاش شده، صیحه اى زد و مثل چوب خشک افتاد به طورى که وحشت کردم و گفتم از دنیا رفت. پس از آنکه به حال خودآمد، فرمود اى سید! هرچه هست به دست این آقاست و اشاره به گنبد مطهر کر دو گفت و هر چه مىخواهى از او بخواه، این را گفت و رفت و دیگر در نجف اشرف دیده نشد و هرچه تحقیق کردم دیگر کسى او را ندید

این داستان را از چند نفر دیگر از علماى اعلام شنیدم که همه از قول سیدرشتى مرحوم نقل کردند.

مبادا خواننده عزیز تعجب کند و برایش گران باشد که این قضیه را باور کند؛ زیرا براى ائمه طاهرین، طى الارض دادن به یکى از دوستانشان چیزى نیست و براى این مطلب نظیرهایى است که در کتب روایات ثبت است.

از آن جمله در جلد 11 بحارالانوار، ذیل حالات امام هفتم حضرت موسى بن جعفر علیه السلام نقل کرده از على بن یقطین که رئیس الوزراى هارون و از شیعیان خالص بود و ابراهیم جمال کوفى سخت از او نگران و ناراحت بود، هنگامى که بر حضرت موسى بن جعفر علیه السلام در مدینه وارد شد حضرت به او بى اعتنایى فرموده و فرمود تا ابراهیم از تو راضى نشود من از تو راضى نمى شوم، عرض کرد ابراهیم در کوفه است و من مدینه ام پس آن حضرت او را به اعجاز در یک لحظه از مدینه به کوفه، درب خانه ابراهیم حاضر فرمود.

ابراهیم را صدا زد، از خانه اش بیرون آمد، على بن یقطین حاضر فرمود. دید، على گزارش کارش را به او گفت و او را از خود راضى ساخت بلکه صورت خود را زمین بگذارد و او را قسم داد که پاى خود را بر صورتم گذار تا امام علیه السلام از من راضى شود، بعد در همان لحظه به مدینه برگشت و امام علیه السلام از او دلشاد گردید.

و مانند سیر دادن امام محمد تقى علیه السلام خادم مسجد راءس الحسین در شام را در یک شب از دمشق به کوفه و به مدینه و مسجدالحرام و برگشتن به جاى خود و نظایر آن که ذکر آنها منافى وضع این رساله است ؛ زیرا در اینجا تنها آنچه از اهل وثوق و اطمینان شنیده شده یا دیده شده نوشته مىگردد نه آنچه در کتب ثبت شده و گاهى براى تاءیید مطلب از آنها هم نقل مىگردد.

(0) نظر
برچسب ها :
4- پليدى معنوى

4- پلیدى معنوى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

آقاى رضوى فرمودند که مرحوم بیدآبادى سابق الذکر، به قصد تشرف به مدینه منوره از طریق بوشهر به شیراز تشریف آوردند و قریب دو ماه در این شهر توقف فرمودند و در منزل آقاى على اکبر مغازه اى میهمان بودند و در همان منزل براى اقامه نماز جماعت و درک فیض حضورشان هر سه وقت، جمعى از خواص حاضر مىشدند. شبى غسل بر من واجب شده بود پس از اذان صبح از خانه بیرون آمدم به قصد رفتن حمام، ناگاه حاج شیخ محمد باقر شیخ ‌الاسلام را دیدم که عازم رفتن خدمت آقاى بیدآبادى بود، به من گفتند مگر نمى آیى برویم، من حیا کردم بگویم قصد حمام دارم، لذا با ایشان موافقت کرده پیش خودم گفتم وقت زیاد است مىروم سلامى خدمت آقاى بیدآبادى عرض کنم و بعد به حمام مىروم.

چون هر دو بر ایشان وارد شدیم، اول آقاى شیخ ‌الاسلام با ایشان مصافحه کرد و نشست، بعد من نزدیک رفته مصافحه کردم، آهسته در گوشم فرمود: «حمام لازمتر بود».

من از اطلاع ایشان به خود لرزیدم و با خجلت و شرمسارى برگشتم، مرحوم شیخ ‌الاسلام گفت آقاى رضوى کجا مىروى مرحوم بیدآبادى فرمود بگذارید برود که کار لازمترى دارد.

از این داستان به خوبى دانسته مىشود که سایر احداث از امور اعتباریه محضه نیستند که شارع مقدس براى آنها احکامى مقرر داشته، چنانچه بعضى از اهل علم چنین تصور کرده اند، بلکه تمام حدثها یعنى تمام موجبات غسل و وضو  تماما از امور حقیقى و واقعى هستند؛ یعنى یک نوع قذارت وکثافت و تیرگى به واسطه آنها عارض روح مىشود که در آن حال هیچ مناسبتى با نماز که مناجات و حضور با حضرت آفریدگار است ندارد و نماز باطل است.

به واسطه همان قذارت معنوى است که در آن حالت چیز خوردن و خوابیدن و بیش از هفت آیه از قرآن تلاوت کردن ونزد محتضر حاضر شدن مکروه است ؛ (زیرا در آن حالت محتضر سخت محتاج ملاقات ملائکه رحمت است و ملائکه از قذارت سخت متنفرند) و غیر اینها از محرمات و مکروهات که تماما به واسطه آن قذارت معنوى است که بعضى از خالصین از شیعیان و پیروان اهل بیت علیهم السلام که به واسطه مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه خداوند به آنها دل روشنى داده و امور ماوراى حس را درک مىکنند ممکن است آن قذارت را بفهمند چنانچه مرحوم بیدآبادى درک فرمود.

و نظیر این داستان بسیار است از آن جمله در کتاب قصص العلماء مرحوم تنکابنى نقل کرده است از مرحوم آقا سید عبدالکریم ابن سید زین العابدین لاهیجى که گفت پدرم مىگفت که در عتبات عالیات تحصیل مىنمودم و در آخر زمان مرحوم آقا باقر وحید بهبهانى - علیه الرحمه - بود و آقا به واسطه کهولت، تدریس نمى فرمود و تلامذه آن بزرگوار تدریس مىکردند لکن آقا براى تبرک در خانه اش مجلس درسى داشت که شرح لمعه را سطحى درس مىگفت و ما چند نفر به قصد تبرک به مجلس درس او مشرف مىشدیم.

از قضا روزى مرا احتلام عارض شد و نماز هم قضا شده بود و وقت درس آقا رسیده بود، پس به خود گفتم مىروم به درس تا درس فوت نشود و از آنجا به حمام رفته غسل مىکنم. پس وارد مجلس شدیم و آقا هنوز تشریف نیاورده بود و چون وارد شد با کمال بهجت و بشاشت به اطراف مجلس نظر مىنمود، به یک دفعه آثار هم و غم در بشره اش ظاهر شد و فرمود امروز درس نیست به منازل خود بروید و همه برخاستند و رفتند و من چون خواستم بروم آقا به من فرمود بنشین، پس نشستم چون همه رفتند و کسى دیگر نبود، فرمود در آنجا که نشسته اى پول کمى زیر بساط است آن را بردار و برو غسل کن واز این به بعد باین حال در چنین مجلسى حاضر مشو.

و از آن جمله در کتاب مستدرک الوسائل، جلد 3 صفحه 401 در ذیل حالات عالم بزرگوار صاحب مقامات و کرامات جناب سید محمد باقر قزوینى نقل کرده که در سنه 1246 در نجف اشرف، طاعون سختى به اهل نجف رسید که در آن، قریب چهل هزار نفر هلاک شدند وهرکس توانست فرار کرد جز جناب سید مزبور که پیش از آمدن طاعون شب در خواب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام او را خبر کرده بودند و فرمودند: «بِکَ یَخْتِمُ یا وَلَدى» یعنى تو آخر کسى هستى که به طاعون از دنیا مىروى و همین طور هم شد؛ یعنى پس از مردن سید، دیگر طاعون تمام شد و در این مدت همه روزه سید از اول روز تا شب در صحن مقدس شغلش نماز میت خواندن بود و عده اى را ماءمور کرده بود براى جمع آورى جنازه ها و آوردن در صحن و عده اى را براى غسل و کفن و عده اى براى دفن، تا اینکه گوید خبر داد به من سید مرتضى نجفى که در همان اوقات روزى نزد سید بودم که پیرمرد عجمى که از اخیار مجاورین نجف اشرف بود آمد و نظر به سید مىکرد و گریه مىنمود مثل اینکه به جناب سید کارى داشت و دستش به سید نمى رسید چون جناب سید او را چنین دید به من فرمود از او بپرس حاجتى دارى

پس به نزدش رفتم و گفتم حاجتى دارى گفت اگر این روزها مرگم برسد آرزومندم که جناب سید بر جنازه ام منفردا یک نماز بخواند (چون به واسطه زیادتى جنازه ها سید بر هرچند جنازه یک نماز مىخواند) پس آمدم به سید حاجتش را خبر دادم، قبول فرمود، پیرمرد رفت فردا جوانى گریان آمد و گفت من پسر همان پیرمردم و امروز طاعون او را زده و مرا فرستاده که جناب سید او را عیادت فرمایند، سید قبول فرمود و سید عاملى را جاى خود قرار داد براى نماز بر جنازه ها و خود براى عیادت آن مرد صالح آمد و جماعتى هم همراه سید آمدند در اثناى راه، شخص صالحى از خانه اش بیرون آمد چون سید و جماعت را دید پرسید کجا مىروید

گفتم عیادت فلان. گفت من هم با شما مىآیم تا به فیض عیادت برسم ؛ چون سید وارد بر آن مریض شد، آن مریض سخت شاد شد و اظهار محبت و مسرت مىکرد با هریک از آن جماعت تا آن مرد صالحى که در وسط راه به ما ملحق شده بود وارد شد و سلام کرد ناگاه آن مریض متغیر و متوحش و با دست و سر مکرر به او اشاره مىکرد که برگرد و بیرون رو و به فرزندش اشاره کرد که او را بیرون کن به طورى که تمام حاضرین تعجب کرده و متحیر شدند در حالى که بین آن مریض وآن شخص هیچ سابقه آشنایى نبود پس آن مرد بیرون رفت و بعد از فاصله اى برگشت در این مرتبه آن مریض به اونظر کرد و تبسم نمود و اظهار رضایت و مسرت کرد و چون همه خارج شدیم سرش را از آن مرد پرسیدیم، گفت از خانه درآمدم که حمام بروم چون شما را دیدم گفتم با شما مىآیم و بعد حمام مىروم چون وارد شدم و تنفر شدید آن مریض را دیدم دانستم که در اثرحال من است، بیرون رفتم و غسل کرده برگشتم و دیدید که با من چگونه محبت کرد و خوشحال گردید.

(1) نظر
برچسب ها :
X