و هنگامیکه پیمانه ی شراب من به پایان می رسد
نو چنان پر شور ، تو چنین پر شتاب
بشارتت را در انتهای هستی من آغاز می کنی
و سفر می کنی در سالها و ماههای دیروز فشرده ی رگهای من
و همسفر دیوارهای آن روز من می شوی تا ویرانه های امروزم را دریابی
تو از بیم کرکسان
به دور من مرز می کشی و مرز می کشی
چرا که می دانی آباد خواهم شد
و اینک ای منجی شوره زار بشارت ها
سطح جسم و روحم را به تو می سپارم
تا مرا از خود سرشار کنی
در سفر ساقه های نارس اندیشه ام به سر و تکامل
توقف خواهم کرد
زمستان کوچ خواهد داد رمه ی سردش را به سمت ساقه ی من
و باد خورشید لبانم را خواهد دزدید
دفن خواهد شد زیر کوه برفی کوله بار سفرم
فانوس راهم را خواهد آویخت گورکن به کلنگ مزدش
صبح ناگاه
آسمانی مه آلود و غمین بر تنم خواهد لرزید
مردی گریه اش را به درون نفسم خواهد ریخت
از شکوفه ، گیلاس
بارور خواهم شد
و سفر را تا رسیدن به کمال یک سرو راه خواهم برد
در دورها ، در دوردست ها
زنی را دیدم با ماهیانش
و نه چشمه ای و نه رودخانه ای
در دورها ، در دوردست ها
زمان متوقف شده بود
و من نگاه منتظری رادیدم با ماهیانش
در دورها ،در دوردست ها
باوری گرم را دیدم که سرابی را ستایش می کرد
و سرابی که ماهیانش رازنده نگاه می داشت
من در پایان زندگی رنگها پیکره سازم
سازنده ی پیکره هایی که آرمیده اند بر بستر ابدی آرامشی از هیچ
سازنده ی پیکره هایی که در تنهایی مطلق کوچه ها و جاده ها تندیسی شده اند
من در بدرود جاوید خوابها یک پیکره سازم
و پیکره های من آرام ، استوار
در هوشیاری تلخی که عاری ست از انتظار هر صدای پا
و عاری ست از شور بوییدن یک لبخند
تا ابدیت پا برجا می مانند
من از طنین صدای باد می لرزم
و باد به دور تنهایی انگشتان من زوزه می کشد
من از آواز گامهای رذالت در سیاهی می ترسم
و باد فانوس مرا برده است
من از میزگرد هستی شناسان در سوی بن بست این کوچه ها می هراسم
و باد به دور روزنه های هستی من دیوار کشیده است
من به دور امروز خود مرز کشیده ام
و چشمان تیره ام نگهبان آن خواهند بود
مسافران خسته ی سالیان گذشته
به روز من راه نخواهند یافت
زیرا در جیبهای خسته شان
خفتن بر دسترنج مرا
پنهان کرده اند
من خانه را تاریک می کنم و هر چه پنجره است با پرده ای سیاه می پوشانم
از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید
و شهر پر از چراغ است
و من بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد
نه ستاره ای و نه مروارید
و مردی که نادرم را کشت
و من خون را در چشمانش می دیدم
و مار را بر شانه هایش
در دستش چراغ بود
و خواهرم که تنها یک بار از خیابان عبور کرد
و زیر چرخهای سنگین اعتماد له شد
چراغ سبز چهار راه را دیده بود
از چراغ ها بیزارم و شهر پر از چراغ است
و حتی تمام کسانیکه در قطب جنوب راه را گم کردند
ستارگان را دیگر ندیدند
و خوب یادم هست مردی که دوستش می داشتم
با گردنبند مروارید من خود را حلق آویز کرد
و شهر پر از گفتار است
شاید آخرین شعری که در رقص روسپیان محله و زهرخند مردها سرودم
خود بوی مرگ می دادم
کفتارها در چشم من چراغ می اندازند
و من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست
تا هیچ چیز را نبینم
نه شکنجه را و نه چراغها را
تنها صدایشان را خواهم شنید
و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد
چرا که دهانم بوی مرگ می دهد
و هرگز نمی خواهم خوراک مغز امشب کفتارها باشم
مردی در میان کتابها و روزنامه ها
زنی را از جنس فیلمهایش بوسید
یأسی بر چشمان امیدوار رحمی بارید
و نطفه ی رنج من شکل گرفت
در نخستین غروب که آسمان را خون آلود کرد
از حسرت عشقی ناگفته
زاده شدم
و هرگز سخن از عشق در میان نیامد
و زن در زهن مرد توقیف شد
آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه
سفر به راه افتاد
آینه ای در دستم بود
چراغی در اندیشه ام
زمین پر از گامهای سیاه بود
و کفشهای من تنها ضربان سرما را می تپیدند
ناگاه نشست مردی در آینه ام
نشسته بود مردی روبروی من
و در خلأ خود بود
ستارگان درخشانند
مرد ستاره نبود
کوهها استوارند
مرد باوری استوار نبود
نشسته بود مردی روبروی من
و من دوستش می داشتم
سیاه بود و تلخ بود
همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های آینه ام
و کابوس زاده شد
دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند
و از هر کنار به پای پوش قاعده های من خاری فرو رفت
من مست کردم
و در هر مستی ام تو را می دیدم
مانند شهرم که غذا را
و تو را که می دیدم
که بزرگ می شوی ، که بزرگتر می شوی
و می افتی و بلند می شوی و رشد می کنی و رشد می کنی
و خودم را که فرو می ریزم و فرو می ریزم
و آب می شوم و آب می شوم
در یأسی که تو در آن ، در دردی که شعر من در آن
متولد می شوی و بزرگ می شوی و بزرگتر می شوی
و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
با روزنه ای کوچک ، با دریچه ای کم سو
که عشق را رهنمون می کرد
به سردی انگشتانم و سردی نگاهم
که هیچ نمی دید
جز کویر ، جز کویر ، جز کویر
و سردی لبانم
که دیر گاهی نخوانده بود ترانه ای
ترانه های دلتنگی
ترانه های تنهایی
و ترانه های همزاد خود را ترک گفتم
تا ترانه ای دیگر بسرایم
ترانهای خاکستری رنگ
تا ریشه های سیاه تو را بسوزاند
و من گم شدم در ترانه ات
که اگر می نواختی
هر زخمه اش رهاییت بود
و اگر می نواختی هر زخمه اش پیوندی داشت با ریشه های من
و من پر از بغض بودم و اشک
پدر نبود
و او تنها در کتابهایش بود و جز انسانهای مرکبی
هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دید
و مادر در بایگانی فیلمخانه ی توقیف شده ی ذهن پدر بود
و برای مادر من نبودم
جز دروغ یک مرد
و نبودم جز حماقتی آشکار
و من پر از بغض بودم و اشک
و شهر تاریک بود
و شهر همیشه تاریک بود
و مردی که روبروی من نشسته بود
سیاه بود و تلخ بود
و من دوستش می داشتم
نه برای آفتاب و نه به خاطر شب
به شکل پدر بود
و من به خاطر شعر دوستش می داشتم
و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
و شهر پر از زخم بود
و من پر از بغض بودم و اشک
و گونه ی خیس آسمان
مرد آمده بود
و من به شک رسیدم
و مادر در ذهن پدر توقیف بود
آنچنانکه آزادی در ذهن شهر
و شهر در شک بود
مرد صدا کرد مرا
آنچنانکه عدالت شهر را
و من گوش نکردم
و شهر پر از ناله بود
باید به سکوت عادت می کردم
بی گاهان تو آمدی
و من گرمایت را احساس نکردم
و شهر بیمار بود
تو به من لبخند زدی
تا دگر بار باوری استوار یسازم
و من باور را به خاک سپردم
آنچنان که شهر آزادی شهیدش را
و من می دانستم معجزات تو برای من عمری کوتاه دارند
و سرانجام
در دورها ، در دوردست ها
در سرزمینی که دور از میلاد هر ذهن روشن است
و دور از ترانه های رهاییست
کسی را قربانی کردند
و صدایش را هیچ کس نشنید
کسی را قربانی کردند
و هیچ نشانه ای در میان نبود
نه سرخی خون شفق و نه سرخی خون فلق
چرا که در چنین سرزمینی شاعران را
بی هیچ نشانه ای مصلوب می کنند
کسی را قربانی کردند
و دریغ از یک پرنده
و قربانی پرواز در آسمانی بی پرنده
و قربانی نگاه در زمین نابینایان تاریک دل
و مرگ
مرگ دشوار نبود
وسیع بود مثال خورشید که بر زمین
و می نواخت مرگ
مثال باران که بر کویر
و مرگ لالایی می گفت
همتای مادربزرگ که لالاییش
که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش در پشت پرچین خاطرات
باور هر چیز خوب را ، هر چیز پاک را
در من زنده نگاه می داشت
مادر! از عرش یقین آیت احسان داری
پرتویی در دل خود از ره خوبان داری
من در این وادی مستی به جوانی ماندم
تو در این غفلت من عزت عرفان داری
من ز خود خواهی خود سخت نمودم راهت
تو مرا زین همه ایثار چه حیران داری
شامگه باز آمد لیک در این افکارم
که به هر درد و غمی یک می درمان داری
خام در کودکی و تشنه ز این دریایم
تو ورای سخنم قدرت و ایمان داری
ره دیگر چو روم حیف نمودم فکرت
تو مگر ای دل من فرصت جبران داری ؟
5 تصمیم برای داشتن یک رابطه موفق
روابط می تواند هم بهترین و بالاترین لذت زندگی و هم بزرگترین چالش آن باشد. اما معمولاً ترکیبی از هر دوی اینهاست. در دنیایی که بی وقفه به سمت بازسازی و تحول پیش می رود، خیلی از افراد مشغول بازنگری روی اولویت های زندگی خود هستند. از این گذشته، آیا ما زندگیمان را با این سوال که "موجودی بانکم چطور پیش می رود؟" ارزیابی می کنیم؟ مطمئناً خیر. مهمترین سوالی که باید پاسخ دهیم این است که "آیا کسانی هستند که دوستم داشته باشند؟" یا "کسی هست که من دوستش داشته باشم؟"وقتی یک رابطه خیلی مهم بر هم می خورد، چه از طریق طلاق باشد یا طرق دیگر، قبل از اینکه یک رابطه جدید را شروع کنید باید خودتان را برای موفقیت آماده کنید. در زیر 5 تصمیم مهم را عنوان می کنیم که برای ایجاد یک رابطه عاشقانه و موفق باید اتخاذ کنید و به آن پایبند باشید.1
. "اول باید با خودم قرارملاقات داشته باشم."بهترین نشانه نوع رابطه ای که با افراد خواهید داشت، نوع رابطه ای است که با خودتان برقرار می کنید. پس اولین قرار ملاقات ها را با خودتان بگذارید تا دوباره جای پایتان را روی زمین محکم کنید. همان عشق و محبتی که می خواهید به شریک زندگیتان در آینده داشته باشید اول به خودتان ارزانی کنید. برای شامتان شمعی روشن کنید، برای خودتان چند شاخه گل بخرید، و صبحها که از خواب بیدار می شوید، جلوی آینه زیبایی خود را تحسین کنید.
2. "خصوصیاتی که از شریک زندگی آینده خود انتظار دارم را مشخص می کنم."از روابط گذشته تان که شکست خورده اند، الان دیگر خصوصیات، ویژگی ها و رفتارهایی که به دردتان نمی خورند را شناخته اید. این خصوصیات را یادداشت کنید و بعد از خودتان بپرسید که می خواهید طرف مقابلتان چه صفاتی داشته باشد. مثلاً به جای صفات خود محور یا بی وفا، می توانید صفات بامحبت و وفادار را بنویسید. روی نقاط و صفات مثبت متمرکز شوید و از آنها بعنوان معیاری برای انتخاب استفاده کنید.
3. "نامزد دختر قبلیم را کاملاً از آینده ام بیرون می کنم."اگر می بینید که مداوم درحال حرف زدن از نامزد قبلیتان هستید یا سعی دارید که مدام فرد کنونی را با قبلی مقایسه کنید، دست نگه دارید و ببینید آیا واقعاً برای آشنا شدن با یک فرد جدید آمادگی دارید یا نه. صحبت درمورد تجارب قبلی بعنوان مطلع کردن طرف مقابل اشکالی ندارد اما صحبت کردن مداوم و گله و شکایت فقط طرفتان را دورتر می کند. اگر طلاق گرفته اید، چرا اجازه می دهید که آن فرد قبلی هنوز هم این همه زمان و توجه شما را در زندگیتان از آنِ خود کند؟ چنین احساساتی را می توانید با دوستان دیگر یا یک روانشناس درمیان بگذارید.
4. "با کسی رابطه برقرار می کنم که از نظر احساسی سالم باشد."با خودتان قرار بگذارید که با کسی که وارد رابطه می شوید حتماً فردی مسئولیت پذیر، خودکفا، و از نظر احساسی کاملاً سلامت باشد. ببینید روابط او با خانواده اش چگونه است؟ به چیز خاصی اعتیاد ندارد؟ ساختن دوباره زندگی بعد ازطلاق خیلی انرژی می برد پس اجازه ندهید هر مجنونی آنرا دوباره بر هم بریزد.
5. "به دنبال علایقم می روم."آیا سرگرمی یا علاقه خاصی دارید؟ دیگر آنها را کنار نگذارید و درعوض هرچه زودتر خودتان را به آن مشغول کنید. کمی تفریح کنید. تازه این احتمال هم وجود دارد که در همین حین و بین با فرد جدیدی آشنا شوید که علایق و احساساتی شبیه به شما داشته باشد و بتوانید رابطه خوبی با او شروع کنید.
آغوش رویا بودم که حریر نگاهت طلوعی دیگر در شب های تنهایی ام زد ، حریم عشق تو سپیده عشق من شد و در حریم نگاهم حس غریبی جوانه زد و قصر یخی من را از روزهای خاکستری پاک کرد . اینک ردپای عشق تو باعث پیمان قلبهای ما شد
هرگاه احساس کردی که گناه کسی آنقدربزرگ است که نمیتوانی او را ببخشی بدان که اشکال در کوچکی قلب توست نه در بزرگی گناه او ! |