نه می توانم خود را از تو پس بگیرم ، نه تو را پس بدهم تو مرا گرفته ای یا من تورا، نمی دانم ولی می دانم عاشق همیم
مهربانی را وقتی دیدم که کودکی خورشید را در دفتر نقاشیش سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد
با تخیلات می توان تا اوج آسمانها پرواز کرد ,اما نمی توان چیزی به دست آورد
همیشه انقدر ساده نرو و مگذر لااقل نگاهی به پشت سرت کن...! شاید کسی در پی تو می دود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد میزند...! و تو... هیچ وقت او را ندیده ای
نه می توانم خود را از تو پس بگیرم ، نه تو را پس بدهم تو مرا گرفته ای یا من تورا، نمی دانم ولی می دانم عاشق همیم
سلام مهسا جون سیزده کجا میرین؟اگه میشه بیا با هم بریم. اخه پارسال با تو خیلی خوش گذشت . . . . . . . تو که میبینی اس ام اس مال تو نیست مرض داری تا اخر میخونیش؟؟
مهربانی را وقتی دیدم که کودکی خورشید را در دفتر نقاشیش سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد
خون که قرمزه رنگ عشقه اما اشک که بیرنگه درد عشقه
در زمانی که وفا قصهی برف در تابستان است و صداقت گل نایابیست به که باید گفت با تو خوشبختترین انسانم
یه بار یه خیارو خیارشور باهم میرفتند یه نفر از خیاره میپرسه این کیه باها ت میگه خواهرمه ترشیده
اگه یه خودکار داشتی که فقط اندازه ی نوشتن یک جمله جوهر داشت باهاش چی مینوشتی؟؟؟ خدایا دوست دارم