داغدار مرگ شيون

داغدار مرگ شیون

بی تو غربت را دل من بیشتر حس می کند

سوختن را شمع روشن بیشتر حس می کند

پشت این دیوار دلتنگی حضور ماه را

چشم خاک آلود روزن بیشتر حس می کند

این حقیقت را که ما هم کشته ی چشم تو ایم

آینه گاه شکستن بیشتر حس می کند

عطر گلهای خیابان نجابت را هنوز

کوچه گرد دود و آهن بیشتر حس می کند

بسته بغضم در گلو راه فغان این درد را

داغدار مرگ شیون بیشتر حس می کند

خانه ای در خطه ما نیست بی شیون - بلی

لیکن این را شهر فومن بیشتر حس می کند

(0) نظر
برچسب ها :
با باران

با باران

در رویاهاى خوش, پار و پیرار. حقیقت, سنگى, جارى

و بلورهاى باور

که مى شکنند

در زمزمه هاى سنگ. بیدارى, من و تو

در بیدارى نیست،

در تنش, تب آلودهء

جوانه اى ست که سنگ و یخ را مى شکند،

در شب, زمین. 17.06.1988

(0) نظر
برچسب ها :
براى تصوير

براى تصویر

موسیقى

که بر بال هاى سبُک, پروانه مى رود

و یادى که

گُرده کوه را مى شکند. نیاز, باور

و دوست داشتن

که در تراوت, گونه هاى آب

در جویش,

سُرخى

و سبزى,

عشق ست. تصویرى کز او

در آینه آب

موج مى شود.

کوه هاى شرقى

با آواى تار

اشک مى ریزند. فرانکفورت 10.04.1988

(0) نظر
برچسب ها :
جاودانگى

جاودانگى

یک ستاره غروب کرد

یک ستاره طلوع کرد. در کجاى این کهکشان, بى انتها

مى رود ستارهء ما

در سرگشتگى سودایى خود؟ ...... کهکشان, روشن, امروز

و خیل, دوستانهء ستارگان

که در جشن, عشق

روشن و خاموش مى شوند،

دستان, ماه

که گیسوان, خورشید را شانه مى زند. زمان, دوست

زمان, همراه.

کابوس:

کهکشان, تاریک, لختى ست،

آنجا، که:

نه یک ستاره طلوع کرد

و یک ستاره غروب کرد.

عشق

پیچک, روشنایى ست.

تیونه (ایتالیا) 25.12.1987

(0) نظر
برچسب ها :
ماندگار (براى سيمين)

ماندگار (براى سیمین)

زنگوله هاى نور

در نرمْ رقص, نسیم, صبح

خوابگونه تکان مى خورند،

وآوازى

که عطر, خدا را بر بال دارد

پَر مى گیرد. با بنفشه اى در دست

دُخت, رویاى برف

به سرا مى آید. قافله اى ز راه مى رسد

و بار, هفت سالهء هفتصد جمل را

بر قلب, من مى نهد.

مرغ, دل مى پرد ...

بروخزال 29.03.1987

(0) نظر
برچسب ها :
تولد يك منجي

تولد یک منجی

و هنگامیکه پیمانه ی شراب من به پایان می رسد

نو چنان پر شور ، تو چنین پر شتاب

بشارتت را در انتهای هستی من آغاز می کنی

و سفر می کنی در سالها و ماههای دیروز فشرده ی رگهای من

و همسفر دیوارهای آن روز من می شوی تا ویرانه های امروزم را دریابی

تو از بیم کرکسان

به دور من مرز می کشی و مرز می کشی

چرا که می دانی آباد خواهم شد

و اینک ای منجی شوره زار بشارت ها

سطح جسم و روحم را به تو می سپارم

تا مرا از خود سرشار کنی

(2) نظر
برچسب ها :
در سفر

در سفر

در سفر ساقه های نارس اندیشه ام به سر و تکامل

توقف خواهم کرد

زمستان کوچ خواهد داد رمه ی سردش را به سمت ساقه ی من

و باد خورشید لبانم را خواهد دزدید

دفن خواهد شد زیر کوه برفی کوله بار سفرم

فانوس راهم را خواهد آویخت گورکن به کلنگ مزدش

صبح ناگاه

آسمانی مه آلود و غمین بر تنم خواهد لرزید

مردی گریه اش را به درون نفسم خواهد ریخت

از شکوفه ، گیلاس

بارور خواهم شد

و سفر را تا رسیدن به کمال یک سرو راه خواهم برد

(0) نظر
برچسب ها :
سراب

سراب

در دورها ، در دوردست ها

زنی را دیدم با ماهیانش

و نه چشمه ای و نه رودخانه ای

در دورها ، در دوردست ها

زمان متوقف شده بود

و من نگاه منتظری رادیدم با ماهیانش

در دورها ،در دوردست ها

باوری گرم را دیدم که سرابی را ستایش می کرد

و سرابی که ماهیانش رازنده نگاه می داشت

(0) نظر
برچسب ها :
پيكره ساز

پیکره ساز

من در پایان زندگی رنگها پیکره سازم

سازنده ی پیکره هایی که آرمیده اند بر بستر ابدی آرامشی از هیچ

سازنده ی پیکره هایی که در تنهایی مطلق کوچه ها و جاده ها تندیسی شده اند

من در بدرود جاوید خوابها یک پیکره سازم

و پیکره های من آرام ، استوار

در هوشیاری تلخی که عاری ست از انتظار هر صدای پا

و عاری ست از شور بوییدن یک لبخند

تا ابدیت پا برجا می مانند

(0) نظر
برچسب ها :
sشعر

دلتنگی

من از طنین صدای باد می لرزم

و باد به دور تنهایی انگشتان من زوزه می کشد

من از آواز گامهای رذالت در سیاهی می ترسم

و باد فانوس مرا برده است

من از میزگرد هستی شناسان در سوی بن بست این کوچه ها می هراسم

و باد به دور روزنه های هستی من دیوار کشیده است

(0) نظر
برچسب ها :
sشعر

امروز من

من به دور امروز خود مرز کشیده ام

و چشمان تیره ام نگهبان آن خواهند بود

مسافران خسته ی سالیان گذشته

به روز من راه نخواهند یافت

زیرا در جیبهای خسته شان

خفتن بر دسترنج مرا

پنهان کرده اند

(0) نظر
برچسب ها :
sشعر

سوگنامه

 

من خانه را تاریک می کنم و هر چه پنجره است با پرده ای سیاه می پوشانم

از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید

و شهر پر از چراغ است

و من بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد

نه ستاره ای و نه مروارید

و مردی که نادرم را کشت

و من خون را در چشمانش می دیدم

و مار را بر شانه هایش

در دستش چراغ بود

و خواهرم که تنها یک بار از خیابان عبور کرد

و زیر چرخهای سنگین اعتماد له شد

چراغ سبز چهار راه را دیده بود

از چراغ ها بیزارم و شهر پر از چراغ است

و حتی تمام کسانیکه در قطب جنوب راه را گم کردند

ستارگان را دیگر ندیدند

و خوب یادم هست مردی که دوستش می داشتم

با گردنبند مروارید من خود را حلق آویز کرد

و شهر پر از گفتار است

شاید آخرین شعری که در رقص روسپیان محله و زهرخند مردها سرودم

خود بوی مرگ می دادم

کفتارها در چشم من چراغ می اندازند

و من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست

تا هیچ چیز را نبینم

نه شکنجه را و نه چراغها را

تنها صدایشان را خواهم شنید

و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد

چرا که دهانم بوی مرگ می دهد

و هرگز نمی خواهم خوراک مغز امشب کفتارها باشم

(0) نظر
برچسب ها :
sشعر

زندگی من

 

مردی در میان کتابها و روزنامه ها

زنی را از جنس فیلمهایش بوسید

یأسی بر چشمان امیدوار رحمی بارید

و نطفه ی رنج من شکل گرفت

در نخستین غروب که آسمان را خون آلود کرد

از حسرت عشقی ناگفته

زاده شدم

و هرگز سخن از عشق در میان نیامد

و زن در زهن مرد توقیف شد

آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه

سفر به راه افتاد

آینه ای در دستم بود

چراغی در اندیشه ام

زمین پر از گامهای سیاه بود

و کفشهای من تنها ضربان سرما را می تپیدند

ناگاه نشست مردی در آینه ام

نشسته بود مردی روبروی من

و در خلأ خود بود

ستارگان درخشانند

مرد ستاره نبود

کوهها استوارند

مرد باوری استوار نبود

نشسته بود مردی روبروی من

و من دوستش می داشتم

سیاه بود و تلخ بود

همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های آینه ام

و کابوس زاده شد

دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند

و از هر کنار به پای پوش قاعده های من خاری فرو رفت

من مست کردم

و در هر مستی ام تو را می دیدم

مانند شهرم که غذا را

و تو را که می دیدم

که بزرگ می شوی ، که بزرگتر می شوی

و می افتی و بلند می شوی و رشد می کنی و رشد می کنی

و خودم را که فرو می ریزم و فرو می ریزم

و آب می شوم و آب می شوم

در یأسی که تو در آن ، در دردی که شعر من در آن

متولد می شوی و بزرگ می شوی و بزرگتر می شوی

و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم

با روزنه ای کوچک ، با دریچه ای کم سو

که عشق را رهنمون می کرد

به سردی انگشتانم و سردی نگاهم

که هیچ نمی دید

جز کویر ، جز کویر ، جز کویر

و سردی لبانم

که دیر گاهی نخوانده بود ترانه ای

ترانه های دلتنگی

ترانه های تنهایی

و ترانه های همزاد خود را ترک گفتم

تا ترانه ای دیگر بسرایم

ترانهای خاکستری رنگ

تا ریشه های سیاه تو را بسوزاند

و من گم شدم در ترانه ات

که اگر می نواختی

هر زخمه اش رهاییت بود

و اگر می نواختی هر زخمه اش پیوندی داشت با ریشه های من

و من پر از بغض بودم و اشک

پدر نبود

و او تنها در کتابهایش بود و جز انسانهای مرکبی

هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دید

و مادر در بایگانی فیلمخانه ی توقیف شده ی ذهن پدر بود

و برای مادر من نبودم

جز دروغ یک مرد

و نبودم جز حماقتی آشکار

و من پر از بغض بودم و اشک

و شهر تاریک بود

و شهر همیشه تاریک بود

و مردی که روبروی من نشسته بود

سیاه بود و تلخ بود

و من دوستش می داشتم

نه برای آفتاب و نه به خاطر شب

به شکل پدر بود

و من به خاطر شعر دوستش می داشتم

و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم

و شهر پر از زخم بود

و من پر از بغض بودم و اشک

و گونه ی خیس آسمان

مرد آمده بود

و من به شک رسیدم

و مادر در ذهن پدر توقیف بود

آنچنانکه آزادی در ذهن شهر

و شهر در شک بود

مرد صدا کرد مرا

آنچنانکه عدالت شهر را

و من گوش نکردم

و شهر پر از ناله بود

باید به سکوت عادت می کردم

بی گاهان تو آمدی

و من گرمایت را احساس نکردم

و شهر بیمار بود

تو به من لبخند زدی

تا دگر بار باوری استوار یسازم

و من باور را به خاک سپردم

آنچنان که شهر آزادی شهیدش را

و من می دانستم معجزات تو برای من عمری کوتاه دارند

و سرانجام

در دورها ، در دوردست ها

در سرزمینی که دور از میلاد هر ذهن روشن است

و دور از ترانه های رهاییست

کسی را قربانی کردند

و صدایش را هیچ کس نشنید

کسی را قربانی کردند

و هیچ نشانه ای در میان نبود

نه سرخی خون شفق و نه سرخی خون فلق

چرا که در چنین سرزمینی شاعران را

بی هیچ نشانه ای مصلوب می کنند

کسی را قربانی کردند

و دریغ از یک پرنده

و قربانی پرواز در آسمانی بی پرنده

و قربانی نگاه در زمین نابینایان تاریک دل

و مرگ

مرگ دشوار نبود

وسیع بود مثال خورشید که بر زمین

و می نواخت مرگ

مثال باران که بر کویر

و مرگ لالایی می گفت

همتای مادربزرگ که لالاییش

که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش در پشت پرچین خاطرات

باور هر چیز خوب را ، هر چیز پاک را

در من زنده نگاه می داشت

(1) نظر
برچسب ها :
sشعر

مادر

مادر! از عرش یقین آیت احسان داری

پرتویی در دل خود از ره خوبان داری

من در این وادی مستی به جوانی ماندم

تو در این غفلت من عزت عرفان داری

من ز خود خواهی خود سخت نمودم راهت

تو مرا زین همه ایثار چه حیران داری

شامگه باز آمد لیک در این افکارم

که به هر درد و غمی یک می درمان داری

خام در کودکی و تشنه ز این دریایم

تو ورای سخنم قدرت و ایمان داری

ره دیگر چو روم حیف نمودم فکرت

تو مگر ای دل من فرصت جبران داری ؟

 

 

  صفحه قبل 1     4 5   8 9 10 صفحه بعد
(0) نظر
برچسب ها :
امتحان

امتحان

عزیزم سلام یه چیزی بیا بی وفا بشیم

دوست دارم که ما یه جور از همدیگه جدا بشیم

فکرشو کردم و گفتم واسه چی دیوونه شیم

بهتره ما هم مث تموم عاقلا بشیم

هدف من و تو از حرفهای زیبامون چیه

کاشکی تصمیم بگیریم با یکی آشنا بشیم

می دونی دیدم نمی شه من و تو با هم باشیم

هر کدوم باید بریم دوباره مبتلا بشیم

ما دو تا اسیر همدیگه شدیم یه جور بد

کاش فراموش کنیم و از دست هم رها بشیم

دور شدیم از حرفهای روزای آشنایی مون

سخته اما بیا باز مث غریبه ها بشیم

ستاره خواستم بچینیم دیگه دستم نرسید

ما باید نزدیکتر از این ستاره ها بشیم

یه چیزی مث یه شک من و رها نمی کنه

بیا امشب و من و تو غرق دعا بشیم

فکرش و کردی دیگه خدا ما رو دوست نداره

بیا باز بنده های عزیز واسه خدا بشیم

خواستم امتحان کنم تو رو ببینم چی می گی

بیا به هر چی که بود تو شعر بی اعتنا بشیم

(3) نظر
برچسب ها :
X