داستان كوتاه عشق و نفرت
 

زن و شوهر جواني كه تازه ازدواج كرده بودند براي تبرك و گرفتن نصيحتي از پير دانا نزد او رفتند.

پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست

و آنها را كنار خود نشاند او از مرد پرسيد: تو چقدر همسرت را دوست داري ؟

مرد جوان لبخندي زد و گفت: تا سرحد مرگ او را مي پرستم! و تا ابد هم چنين خواهم بود!

و از همسرش نيز پرسيد: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داري ؟

زن شرمناك تبسمي كرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم

و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از اين احساسم نسبت به او كاسته نخواهد شد.

پير عاقل تبسمي كرد و گفت: بدانيد كه در طول زندگي زناشويي شما لحظاتي رخ مي دهند كه

از يكديگر تا سرحد مرگ متنفر خواهيد شد و اصلا هيچ نشانه اي از علاقه الآنتان در دل خود پيدا نخواهيد كرد

در آن لحظات حتي حاضرنخواهيد بود كه يك لحظه چهره همديگر را ببينيد.

اما در آن لحظات عجله نكنيد و بگذاريد ابرهاي ناپايدار نفرت از آسمان عشق شما پراكنده شوند

و دوباره خورشيد محبت بر كانون گرمتان پرتوافكني كند

در اين ايام اصلا به فكر جدايي نيافتيد و بدانيد كه

“تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاواني است كه براي “تا سرحد مرگ دوست داشتن” مي پردازيد.

عشق و نفرت دو انتهاي آونگ زندگي هستند كه اگر زياد به كرانه ها بچسبيد

اين هردو احساس را در زندگي تجربه خواهيد كرد

سعي كنيد هميشه حالت تعادل را حفظ كنيد و تا لحظه مرگ لحظه اي از هم جدا نشويد

 

(1) نظر
برچسب ها :
داستان كوتاه كدام مستحق تريم ؟

داستان كوتاه كدام مستحق تريم ؟

شب سردي بودپيرزن بيرون ميوه فروشي زل زده بود به مردمي كه ميوه ميخريدن شاگرد ميوه فروش تند تند پاكت هاي ميوه رو توي ماشين مشتري ها ميذاشت و انعام ميگرفت پيرزن باخودش فكر ميكرد چي ميشد اونم ميتونست ميوه بخره ببره خونهرفت نزديك تر چشمش افتاد به جعبه چوبي بيرون مغازه كه ميوه هاي خراب و گنديده داخلش بود با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه مي تونست قسمت هاي خراب ميوه ها رو جدا كنه وبقيه رو بده به بچه هاش هم اسراف نميشد هم بچه هاش شاد ميشدنبرق خوشحالي توي چشماش دويدديگه سردش نبود ! پيرزن رفت جلو نشست پاي جعبه ميوه تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد ميوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال كارت ! پيرزن زود بلند شدخجالت كشيد !چند تا از مشتري ها نگاهش كردند !صورتش رو گرفت دوباره سردش شد !راهش رو كشيد رفت چند قدم دور شده بود كه يه خانمي صداش زد : مادر جان مادر جان !پيرزن ايستاد برگشت و به زن نگاه كرد !زن لبخندي زد و بهش گفت اينارو براي شما گرفتم ! سه تا پلاستيك دستش بود پر از ميوهموز و پرتغال و انار …. پيرزن گفت : دستِت دَرد نِكُنه نِنه مُو مُستَحق نيستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر منمستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه كردن اگه اينارو نگيري دلمو شكستي !جون بچه هات بگير !زن منتظر جواب پيرزن نموند ميوه هارو داد دست پيرزن و سريع دور شد پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن رو نگاه ميكرد قطره اشكي كه تو چشمش جمع شده بود غلتيد روي صورتشدوباره گرمش شده بود با صداي لرزاني گفت : پير شي ننه پير شي !خير بيبيني اين شب چله مادر! داستان كوتاه كدام مستحق تريم ؟

(0) نظر
برچسب ها :
داستان كوتاه كدام مستحق تريم ؟
شب سردي بود پيرزن بيرون ميوه فروشي زل زده بود به مردمي كه ميوه ميخريدن شاگرد ميوه فروش تند تند پاكت هاي ميوه رو توي ماشين مشتري ها ميذاشت و انعام ميگرفت پيرزن باخودش فكر ميكرد چي ميشد اونم ميتونست ميوه بخره ببره خونه رفت نزديك تر چشمش افتاد به جعبه چوبي بيرون مغازه كه ميوه هاي خراب و گنديده داخلش بود با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه مي تونست قسمت هاي خراب ميوه ها رو جدا كنه وبقيه رو بده به بچه هاش هم اسراف نميشد هم بچه هاش شاد ميشدن برق خوشحالي توي چشماش دويد ديگه سردش نبود ! پيرزن رفت جلو نشست پاي جعبه ميوه تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد ميوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال كارت ! پيرزن زود بلند شد خجالت كشيد ! چند تا از مشتري ها نگاهش كردند ! صورتش رو گرفت دوباره سردش شد ! راهش رو كشيد رفت چند قدم دور شده بود كه يه خانمي صداش زد : مادر جان مادر جان ! پيرزن ايستاد برگشت و به زن نگاه كرد ! زن لبخندي زد و بهش گفت اينارو براي شما گرفتم ! سه تا پلاستيك دستش بود پر از ميوه موز و پرتغال و انار …. پيرزن گفت : دستِت دَرد نِكُنه نِنه مُو مُستَحق نيستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه كردن اگه اينارو نگيري دلمو شكستي ! جون بچه هات بگير ! زن منتظر جواب پيرزن نموند ميوه هارو داد دست پيرزن و سريع دور شد پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن رو نگاه ميكرد قطره اشكي كه تو چشمش جمع شده بود غلتيد روي صورتش دوباره گرمش شده بود با صداي لرزاني گفت : پير شي ننه پير شي ! خير بيبيني اين شب چله مادر! داستان كوتاه كدام مستحق تريم ؟
(0) نظر
برچسب ها :
1

درباره نویسنده:

گلی ترقی در سال 1318 متولد شده است. نخستین مجموعه داستان او "من هم چه گوارا هستم" در سال 1348 منتشر شد. رمان "خواب زمستانی" ، کتاب شعر "دریا پری، کاکل زری"، و مجموعه داستان های "جایی دیگر"، "خاطره های پراکنده" و "دو دنیا" آثار دیگر او را تشکیل می دهند.

کتابهای مربوط:

خواب زمستانی

دو دنیا

من هم چه گوارا هستم

انار بانو و پسرهایش

فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ایرفرانس.

دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بی خوابی. یعنی کلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و این که می روم و می مانم و دیگر برنمی گردم (از آن فکرهای الکی)، یا برعکس، همین جا، در همین تهران عزیز ـ با همه خوبی ها و بدی هایش ـ می مانم و از جایم تکان نمی خورم (از آن تصمیم های الکی تر) و خلاصه این که گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشت های ابدی (ابدی به اندازه ی عمر من) و این پرواز نصف شب و کشیدن چمدان ها و عبور از گمرک ـ پل صراط ـ و تفتیش تحقیرآمیز بدن و کفش و جیب و کیف و سوراخ گوش و دماغ.

خداحافظی. بدون حرف، بدون نگاه، سرد و سریع، با بغضی پنهانی و خشمی بی دلیل، که نباید نشان داد و حسی تلخ که باید فرو بلعید و زد به چاک.

ورودی خواهران. ظاهرم قابل قبول نیست. روسری ام عقب رفته و آخرین دگمه ی پای روپوشم باز است. بسیار خب. حق با شماست. سر و وضعم را مرتب می کنم. باربری که چمدان و کیف دستی ام را آورده، عجله دارد. پولش را می خواهد. دنبال مسافری دیگر می گردد.

می گویم: «باید تا گمرک با من باشی.»

طی کرده بودیم. حرف خودش را می زند. می خواهد برود. چمدانم را روی نوار نقاله می گذارد تا از زیر دستگاه بازرسی بگذرد. به مسافری دیگر اشاره می کند.

به خودم می گویم: «عصبانی نشو خانم جان. ول کن. اینطوری ست. پولش را بده برود.»

دیواری شیشه ای این طرفی ها را از آن طرفی ها جدا می کند. آن ها که می مانند و آن ها که می روند. هر دو دسته غمگین و افسرده اند و حرف های صامت و نگاه های پرحرفشان از قطر آن دیوار شیشه ای عبور می کند و چون غباری خاکستری روی صورت ها می نشیند.

دل و روده ی چمدانم را با دقت بررسی می کنند. چیزی مشکوک و ترسناک، که نمی دانم چیست، در چمدانم است.

انگشتی تهدیدکننده به اندرون چمدان من اشاره می کند.

«آلت قتاله.»

«کدام آلت قتاله؟ توی چمدان من؟»

بازرس با مأموری دیگر گفتگو می کند. خم می شوند و به تصویری مجهول روی صفحه ی دستگاه بازرسی نگاه می کنند.

بدرقه کننده ها از پشت دیوار شیشه ای سرک کشیده اند. آن ها که در اطراف من هستند پچ پچ می کنند. ته چشم هایشان پرسشی گنگ موج می زند. در یک آن تغییر شکل داده ام و به نظر موجودی خطرناک می آیم. گناهکارم و محکومیتم قطعی ست.

تروریست؟

شاید. امکان هر فکر و هر کاری می رود.

آلت قتاله تبرزین طلایی ست که برای پسرم از خنزرپنزر فروشی گمنامی در اصفهان خریده بودم. مفت نمی ارزد. کسی را هم نمی شود با آن کشت، به خصوص خلبان هواپیما را.

چمدانم را کنار می گذارند. می بایست محتویاتش را با دقت بررسی کنند. مسافرها با شک و حیرت، شاید ترس، نگاهم می کنند و نگاه ها خیره به من و چمدانم است.

می گویم: «بابا، این یک تبرزین کهنه است. مال درویش هاست. خوشم آمد خریدم. توی چمدانم است. من که نمی توانم با آن کاری بکنم. کدام کار؟»

گوششان بدهکار نیست. تبرزین ـ آلت قتاله ـ را با احتیاط از توی چمدانم در می آورند. مردم نگاه می کنند. مأمور گمرک می گوید که قدیمی ست، زیرخاکی ست، گرانبهاست، میراث فرهنگی ست.

زکی!

کاغذ خریدش همراهم است. سرتا پایش پنج هزار تومان هم نمی ارزد. رویش را با کلمات عربی، احتمالاً آیه ای از قرآن، تزئین کرده اند.

«باید آقای طوطی آن را ارزیابی کند.»

بلندگو آقای طوطی را صدا می زند. یکی دو نفر می خندند و کسی زیر لب کلمه ای را طوطی وار تکرار می کند. دستی بازویم را می گیرد.

«خانم جان ...»

خانم پیری ست چیزی می گوید. چیزی می خواهد. نمی فهم. عجله دارم. باید تکلیفم را با آلت قتاله روشن کنم.

می گویم: «من این تبرزین را نمی خواهم. مال شما. ولم کنید.»

سرنوشتم دست آقای طوطی ست. باید صبر کنم. چشمم کور.

خانم پیر از پشت به شانه ام می زند. دوباره می گوید: «خانم جان. الهی فدایت شوم. دیرم شده. می ترسم جا بمانم.»

پیرزنی دهاتی ست. گیج و دستپاچه است. التماس می کند پرسشنامه ی گمرکی را برایش پر کنم.

می گوید: «خانم جان. چشمم نمی بیند. سواد درستی ندارم. پسرهایم گفتند ننه، سوار شو بیا. نمی دانستم آنقدر مکافات دارد. دو دفعه توی اداره ی گذرنامه غش کردم. هلاک شدم.»

می گویم: «صبر کن. کار دارم. از کسی دیگر بخواه.»

می گوید: «از کی؟ هیچ کس وقت ندارد.»

جوانی تر و تمیز ـ شیک و پیک ـ را نشانش می دهم.

می گوید: «ازش پرسیدم. فرنگ بزرگ شده. بلد نیست بنویسد. می ترسم پسرهای من هم بی سواد شده باشند. فارسی از یادشان رفته باشد. خدا به من رحم کند.»

بلندگو دوباره آقای طوطی را صدا می زند. خانم پیر ول کن نیست. دور خودش می چرخد. نمی داند کجا باید برود و چه کار باید بکند.

می پرسد: «خانم جان، طیاره ی سوئد کجاست؟»

پاسپورتش را ورق می زنم. خالی ست. اولین سفرش است. اسمش اناربانو چناری ست. تندتند ورقه اش را پر می کنم. متولد هزار و دویست و نود و شش است. هشتاد و سه سال دارد. با من همسفر است، همان پرواز، می رود به پاریس و از آنجا به سوئد.

می گوید: «ده سال است که پسرهام را ندیده ام. دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. گفتم الهی قربانتان بروم. چرا رفته اید آن سر دنیا؟ یزد خودمان چه عیب و ایرادی داشت؟ جد کردند که می خواهیم برویم. الا بلا. شوهر خدابیامرزم گفت جنون جوانی است. زده به سرشان.»

آقای طوطی دنبال من می گردد. کوتاه و لاغر است، قد بچه ای ده ساله، اما دماغی بزرگ و پیر دارد و شیشه ی عینکش به کلفتی ته استکان است. تبرزین را امتحان می کند. حرف نمی زند. می گیردش زیر نور چراغ.

می گوید: «این تبرزین قدیمی ست.»

سرم را تکان می دهم. انار بانو سرک می کشد. دستش را به سر تبرزین می مالد.

می گوید: «خانم جان، مگر سوغاتی قحط بود؟ این مال درویش هاست.»

می پرسم: «قدیم یعنی کی؟»

آقای طوطی از سماجت من ناراضی ست. وقت ندارد. می گوید: «سرش باستانی ست. دمش جدید است.»

در هر حال، از آن جا که می توان با آن سر خلبان هواپیما و تمام خدمه و مأمورین انتظامی را برید و مسافرها را گروگان گرفت و هواپیما را به آفریقا برد، خطرناک است.

می گویم: «تبرزین هخامنشی مال شما.»

قبول نمی کنند. باید آن را پس داد. خانم پیر از کنار من جم نمی خورد. آقای طوطی عجله دارد. خوابش می آید. خمیازه می کشد.

تبرزین را دست می گیرم. می آیم توی محوطه ی فرودگاه تا آن را به دوستی که برای بدرقه ام آمده بود، بدهم. از بدرقه کننده اثری نیست. پشت شیشه ای ها می خندند و برایم دست می زنند. از شرم به خودم می پیچم.

دسته ای چهل پنجاه نفری، پیر و جوان و انواع بچه های قد و نیم قد، با گل های پلاسیده ی گلایول، منتظر مسافرهای رسیده از هند هستند. شلوغ پلوغ و خرتوخر است.

بچه ای پایم را لگد می کند. می دود و دسته گل پلاسیده اش را با خوشحالی تکان می دهد.

تبرزین را به باربری که کنار در ایستاده هدیه می کنم. نفس زنان و بداخلاق برمی گردم و می بینم که خانم پیر، گیج و مضطرب، سرجایش ایستاده و به اطراف نگاه می کند. راهش را بلد نیست. چشمش که به من می افتد، ذوق می کند. دستش را برایم تکان می دهد. خودش را به من می رساند.

می گوید: «خانم جان، کجا بودی؟ گفتم رفتی و من جا ماندم.»

به دنبالم می آید. کیف دستی اش سنگین است و هن و هن می کند. عرق از سر و رویش جاری ست. دستمالی چهارخانه از توی جیب روپوشش بیرون می کشد و صورتش را خشک می کند، دستمالی بزرگ نصف یک رومیزی.

می گوید: «سهیلا خانم توی ده ما معلم مدرسه است. اسم تمام شهرهای دنیا را می داند. به من گفت ننه اناری، سوئد تابستانش هم یخبندان است. صد و پنجاه درجه زیر صفر می شود. گاو و گوسفندها ایستاده خشک می شوند. من هم از ترس هر چه لباس پشمی داشتم روهم روهم تنم کردم، دارم از گرما هلاک می شوم.»

هواپیما یک ساعت تأخیر دارد. شاید هم دو ساعت. معلوم نیست. بدرقه کننده ها، با صبر و حوصله ای غم انگیز، پشت دیوار شیشه ای ایستاده اند. این طرفی ها به آن طرفی ها نگاه می کنند. صداهایشان به گوش هم نمی رسد.

تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شک و دلهره به آن آویخته است. فکرهای سیاه توی سرم می چرخند. شاید ممنوع الخروج باشم؟ شاید آن هایی را که دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این «شاید» به کلمه ی «هرگز» متصل است و «هرگز» کلمه ی تلخ و تاریکی ست که تازگی ها، مثل ادراک گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت ها منتظر خودنمایی نشسته است.

انار بانو چناری، ساکت و صامت، مثل سایه به دنبال من است. یک ریز حرف می زند . دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دست هایش بیرون می ریزد.

می گوید: «خوش به حال آن هایی که بچه های سر به راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان می آمد. همش می خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یک جای دیگر. کجا؟ خودشان هم نمی دانستند. ما که جوان بودیم یک جا بیشتر نمی شناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.

اول و آخر دنیا!

می گویم: «ننه خانم، خوش به حالت که جای خودت را پیدا کرده ای.»

حواسش پیش پسرهایش است. یادش رفته کجاست و چه راه درازی در پیش دارد. چشم هایش پر از خواب است، خواب یزدی که پشت سر گذاشته و شهر غریبی که در انتظارش است.

می گوید: «برای پسرهام نامه دادم. من که سواد ندارم. من گفتم سهیلا خانم نوشت. پرسیدم: شماها آنجا که هستید، آن سر دنیا، خوش و سالم اید؟ جواب دادند ننه، ما اینجا بی کس و کاریم. استخوان هایمان از سرما یخ زده. بعضی شب ها زارزار گریه می کنیم. حالا می خواهیم برویم آمریکا. سهیلا خانم گفت آمریکا شیطان است. شوهرم مرد و زنده شد. گفت پسرهای من هرجایی شده اند. پایشان از زمین کنده شده. هر جا بروند غربتی اند.»

می گویم: «عجله کن. باید کیف دستی ات را نشان بدهی.»

انار خانم دو تا کیف دستی دارد. در اولی را باز می کند. پر از خرت و پرت است: چند جعبه شیرینی، دو سه قواره تافته ی یزدی، چند تا کاسه پلاستیکی و دو جفت کفش مردانه، سوغات برای پسرها. کیف دستی دوم پر از انار و بادمجان است.

می گوید: «انارهای باغ خودمان است.»

کارمان تمام می شود. از این خوان می گذریم. چمدان هایمان را برمی داریم و راه می افتیم. انار خانم پشت سرم می آید. بلیت او را با بلیت خودم نشان می دهم. جایمان مشخص می شود. می رویم به طبقه ی بالا. پاسپورتم را آماده توی دست می گیرم. دلم بدون دلیل، شاید از روی عادت، شور می زند. منتظر اتفاقی ناگوار هستم. قلبم می زند. می ترسم از این که چیزی کم یا زائد داشته باشم، که مهری در پاسپورتم نخورده باشد، که علامتی خاص مانع رفتنم شود. چرا؟ نمی دانم. هر چیزی ممکن است. پرسش و دلهره ای همگانی ست.

به خیر می گذرد.

تفتیش بدنی مثل آن وقت ها نیست. آسان تر شده است. انار بانو قلقلکی ست. دست که به تنش می خورد به خودش می پیچد و غش و ریسه می رود. دو تا النگوی طلا به هر دو دست دارد، به اضافه ی یک انگشتر عقیق که نشان می دهد. زیادی نشان می دهد و با چشم های مضطرب به اطراف، به دور، به من نگاه می کند. یک جفت گوشواره ی یاقوت، که ارزش چندانی ندارد، ته جیبش قایم کرده است. می ترسد گیر بیفتد و به جرم قاچاق جواهر دستگیر شود. گیر هم می افتد. می لرزد.

می گوید: «این گوشواره ها را برای عروسم می برم. سهیلا خانم داده. کور شوم اگر دروغ بگویم. عروسم فرنگی ست. مسلمان شده. نماز می خواند»، و التماس می کند.

کاریش ندارند. می تواند برود. گوشواره ها را بهش می دهند.

می گوید: «پسر بزرگم زن فرنگی گرفته، از دهات سوئد. گفتم ننه، برگرد بیا به شهر خودت. دخترهای یزدی مثل پنجه ی آفتابند. ما که زبان سوئدی بلد نیستیم. چه طوری با زنت حرف بزنیم؟»

می رسیم به سالن انتظار. انار بانو کنار من روی صندلی ولو می شود. چرت می زند. چیزهایی زیر لب می گوید. سرش توی سینه اش افتاده و پاهایش از هم باز مانده است. انگار خواب پسرهایش را می بیند، پسرهای هوایی که در سرزمین های یخبندان، به دنبال زندگی بهتر می گردند. خم می شود رو به جلو و از صندلی اش می سرد. از جایم می پرم. مسافر کناری نیز به کمک او می شتابد. بلندش می کنیم. هاج و واج است. نمی داند کجاست. پسر بچه ای بلند می خندد و زنی با اندوه سرش را تکان می دهد.

«خانم جان»، صدایش بغض آلود است. روسری اش را صاف و مرتب می کنم. خودش را جمع و جور می کند. گردنش را بالا می گیرد. سعی می کند بخندد یا، دست کم، لبخند بزند. می خواهد حفظ ظاهر کند، اما چشم هایش لبریز از خواب و خستگی ست و بدن پیرش در حال سقوط است.

مسافرها را صدا می زنند. باید سوار شد. صفی درهم و طویل خروج را مشکل کرده است. انار بانو برای رفتن عجله دارد و قاتی مسافرها می لولد. پای پله های هواپیما، مبهوت و هراسان، می ایستد و خیره خیره به بال های عظیم هواپیما نگاه می کند. کیف دستی اش سنگین است. نای جم خوردن ندارد. دو پله بالا می آید و می ایستد. راه را بند آورده است. خدمه ی زمینی هواپیما به کمکش می آید. زیر بغلش را می گیرد و پله به پله، او را بالا می کشد.

جایش کنار من است. ذوق می کند. می نشیند و کیف دستی اش را با زور و زحمت، زیر پا جای می دهد.

می گوید: «ای پسرها، امان از دست شماها. کاش عشقتان از دلم می رفت و این طوری سرگردان نمی شدم.»

کفش هایش را درمی آورد. می نالد. جوراب های کلفت سیاه به پا دارد. گرمش است. صورتش غرق عرق است.

می گوید: «خدا را شکر که جایم پیش شماست. سهیلا خانم بهم گفت که ننه اناری، اگر شانس بیاوری، کنار یک آدم همراه می نشینی، مثل دختر خودت. حیف که من دختر ندارم. دختر با مادر ایاق است. محال بود من را بگذارد برود سوئد. شما چی؟ بچه دارید؟»

می چرخم و پشت به او صورتم را توی بالش فرو می کنم. باید بخوابم.

بازوی نرم و گوشت آلود ننه اناری فشاری ملایم به شانه ام می دهد. بدن گرم و خسته اش روی صندلی پخش می شود و نیمی از جای من را اشغال می کند. ته نفسش بوی گرسنگی می دهد اما تنش خوش بوست. لبه ی پتو را روی چشم هایم می کشم و به خوابی که پشت پلک هایم نشسته، خیره می شوم.

می پرسد: «خانم جان، شما هم به سوئد می روید؟»

سرم را تکان می دهم.

می گوید: «می ترسم جا بمانم.»

جواب نمی دهم.

«خانم جان، هر وقت رسیدیم سوئد من را خبر کن.»

می گویم: «بخواب خانم اناری. بخواب.»

خانم مهماندار کمربند مسافرین را بازرسی می کند. کمربند من بسته است. اناربانو از راه و رسم سفر با هواپیما سررشته ندارد. گیج شده است. وول می زند. آرنجش محکم به پهلویم می خورد.

می گوید: «خانم جان. من که زبان خارجی بلد نیستم.»

خانم مهماندار می خواهد کمربند او را برایش ببندد. سر کمربند زیر تنه ی انار بانوست. در نمی آید. دستم را با زور و زحمت، زیر بدن داغ و خسته اش می کنم. قلقلکش می آید. به خودش می پیچد و غش و ریسه می رود.

می گویم: «لطفاً، خودت را بلند کن»، و سر کمربند را میان انگشتانم می گیرم، می کشم، بیرون نمی آید. محکم تر می کشم. فایده ندارد. چاق و سنگین است. روی کمربند و روی دست من نشسته و خیال جنبیدن ندارد. مهماندار هواپیما به کمک می آید و دستش را از سمت دیگر زیر او می سراند. انار بانو سخت قلقلکی ست. بالا و پایین می پرد. ولو می شود. یک وری روی من می افتد و سر کمربند از زیر بدنش درمی آید.

می گوید: «وای خانم جان، مردم. گوشت تنم آب شد. چقدر خندیدم. کاش پسرهام می دیدند»، و دوباره غش و ریسه می رود. دستم را می گیرد و میان دست های زبر و گرمش نگه می دارد.

مهربان و خوش صورت است و چشم های گرد و سیاهش برق می زند. دوباره می گوید: «خانم جان. هر وقت رسیدیم سوئد خبرم کن. می ترسم جا بمانم.»

بهش توضیح می دهم که هواپیما مثل اتوبوس نیست. ده جا توقف نمی کند. از فرودگاه تهران بلند می شود و در فرودگاه شارل دوگل می نشیند. باید پیاده شود و طیاره اش را عوض کند.

گیج تر می شود. مبهوت نگاهم می کند. سر از حرف هایم درنمی آورد. «سوئد» تنها جایی ست که شنیده و به خاطر سپرده است.

می گوید: «خانم جان، سه روز است که تو راهم. از یزد با اتوبوس رفتم تهران. اتوبوسمان خراب شد. لاستیکش ترکید. کجکی رفت، خورد به یک پیرمرد خرکچی. پیرمرد بیچاره عمرش را داد به شما. خلاصه، سرت را درد نیاورم. شب توی راه خوابیدیم. ساس و پشه تا صبح پوستم را کند. هلاک شدم. فکر کردم تو راه می میرم. من هزار درد و مرض دارم. سنم هشتاد به بالاست. اما عشق دیدن این دو تا پسر بهم قوت می دهد. این کیف دستی که می بینید پر از برنج و انار است. چند تا شیشه رب انار هم آورده ام. چه ربی. مال ده خودمان است. برای همین به من می گویند ننه اناری، و بلند می خندد. دست می کند و از توی کیفش دو تا انار سرخ درشت درمی آورد.

«بفرمایید، میل کنید.»

سرم را تکان می دهم. انارش را آبلمبو می کند. چشمم خیره به پوست شفاف انار است که شبیه به بادکنکی نازک شده و آماده ی ترکیدن است.

می گویم: «نه. نه. نمی خواهم. فشارش نده» و خودم را کنار می کشم. روپوشم سفید است.

(0) نظر
برچسب ها :
آتش زردشت

آتش زردشت

هفت نفر بودیم و در اتاق پذیرایی مجموعه ی خانه های بنیاد نشسته بودیم دور میزی گرد با دو فلاسک چای و پنج شش لیوان و یک ظرف قند و یک زیر سیگاری . سه طرف اتاق شیشه بود و طرف دیگر دست راست طرح باری بود چوبی بی هیچ قفسه بندی پشتش و در وسط دری بود به اتاق تلویزیون و تلفن سکه ای با یک کاناپه و یک قفسه کتاب که بیشتر آثار هاینریش بل بود طرف چپ در هم شومینه بود که از سر شب من و بانویی کنده تویش گذاشته بودیم و بالاخره با خرده چوی و کاغذ روشنش کرده بودیم که حالا داشت خانه می کرد و با شعله ی کوتاه سرخ میان کنده ها می سوخت

ما ، من و بانویی ، که یک ههفته بود رسیده بودیم با نقاشی ایرانی و زنش دو سه شب بود که صندلی ها را دور میز و رو به شومینه می چیدیم و شب می آمدیم تا با آتش گرم شویم گرداگردمان آن طرف شیشه ها سیاهی چند درخت پر شکوفه بود بر چمنی که فقط تکه هاییش روشن بود

غیر از ما یک زن نویسنده روس هم بود به اسم ناتاشا و یک زوج آلبانیایی که ما فقط اسم مرد را می دانستیم . اسمش یلوی بود که یکی دو ماهی اینجا بوده تنها و بعد که در آلبانی جنگ داخلی می شود سعی می کند زن و بچه هایش را بیرون بکشد و حالا چند روزی بود که زن و دخترش آمده بودند و امشب اولین باری بود که به جمع ما می پیوستند . همان روز اولی که رسیدند بانویی گفت: این دختر کوچکه شان تا مرا می بیند می رود توی خانه شان

گفتم : از من هم می ترسد تا مرا دید جیغ زنان رفت پشت پدرش قایم شد

دو سه روز طول کشید تا با حضور ما اخت شد فقط انگار آلبانیایی می دانست و حالا دیگر با آن موهای کوتاه پسرانه از صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا شب توی اتاق تلویزیون بود و مثلا به تلفن ها جواب می داد و همه اش هم چند باری می گفت ناین و تلفن را قطع می کرد و ما که به تلفن نزدیکتر بودیم تا صدای زنگ را می شنیدیم می دویدیم تا قبل از قطع تلفن برسیم نمی دانم از کی شاید هم از زن مرد نقاش سیلویا که فرانسوی بود و کمی هم فارسی می دانست شنیدیم در تیرانا بچه ها و مادرشان اغلب مجبور بوده اند درازکش روی زمین بخوابند تا هدف تیرهای آدم های مسلح قرار نگیرند

بانویی لیوان چای به دست می گفت : عصر که آمدم تا اخبار تلویزیون آلمان را ببینم که مثلا از تصویرهاش بفهمم چه خبر است تصویر تظاهرات جلو سفارت آلمان را که نشان دادند آنیسا گفت : تیرانا گفتم : ناین ، ایران ، تهران جیغ زد : ناین تیرانا با مهربانی خم شدم طرفش گفتم : ناین تهران و به خودم اشاره کردم جیغ زد : تیرانا تیرانا ! و دوید بیرون

هنوز فنجان اول چای مان را نخورده بودیم که اول زن یلوی و بعد خودش آمدند و با تعارف سیلویا نشستند یلوی رو به بانویی کرد و گفت : ناین تیرانا و خندید

بانویی گفت : ناین تهران

به به انگلیسی گفت : آمدم که اخبار گوش بدهم . آنیسا هم بود

یلوی شانه بالا انداخت و دست هایش را تکان داد و رو به سیلویا چیزی گفت

سیلویا گفت : انگلیسی نمی فهمد فقط کلمات مشترک را تشخیص می دهد

بانویی به فارسی و رو به سیلویا گفت : شاید ناراحت شده باشند لطفا توضیج بده که چی شده

سیلویا به فارسی شکسته بسته گفت : حال ندارم . می فهمد

یلوی آهنگ ساز بود و غیر از آلبانیایی و روسی آلمانی و فرانسه می دانست و نمی دانم چند زبان دیگر . من و با نویی انگلیسی می دانستیم و مراد چند کلمه ای انگلیسی می فهمید اما فقط فارسی حرف می زد زن یلوی ظاهرا انگلیسی کمی می فهمید یا نمی فهمید و فقط همچنان لبخند می زد ناتاشا کمی انگلیسی می دانست و روسی پس اگر سیلویا و یلوی و بانویی یا من و احتمالا ناتاشا حوصله می کردند می شد فهمید که هر کس چه می گوید اما سیلویا مریض احوال بود شاید هم واقعا مریض بود نمی دانم از کی شنیده بودیم که سینه اش را عمل کرده اند

صدای تلفن که بلند شد ناتاشا بلند شد و دوید به طرف تلفن و به انگلیسی گفت از پاریس است با من کار دارند

درست حدس زده بود داشت حرف می زد انگار به روسی ما ساکت نشسته بودیم و به آتش و شاید به سایه ی درخت های پرشکوفه ی آن طرف شیشه ها نگاه می کردیم و به صدای ناتاشا گوش می دادیم که بلند بلند حرف می زد من بلند شدم و برای چهارتامان چای ریختم و به یلوی اشاره کردم که می خواهد یا نه و به انگلیسی گفتم : چای

با اشاره ی سر و دست فهماند که نمی خواهد و چیزی هم گفت سیلویا گفت : این ها بیشتر چای کیسه ای می خورند

زن یلوی به انگلیسی گفت : بله

برایش ریختم برداشت و بو کرد و حتی لب نزد صدای خنده ی ناتاشا بلند و جیغ مانند می آمد یلوی سری تکان داد و با دست انگار صدا را پس زد از سیلویا پرسیدم : انگار از ناتاشا و شاید همه ی روس ها خوشش نمی آید ؟

سیلویا فقط دو کلمه ای به فرانسه به ییلوی گفت بعد که یلوی جوابش را داد دو پر شالش را که به گرد شانه و بازوهای لاغرش پیچانده بود بیشتر کشید و گفت : یلوی می گوید : صداش و حرکاتش خیلی یعنی زیادی متجاوز هست انگار فقط خودش اینجا هست

زبانه ی آتش حالا بلندتر شده بود و به پوسته ی کنده های گرد تا گردش می رسید چه جانی کنده بودیم تا روشنش کنیم بانویی خرده چوب می ریخت و من فوت می کردم بالاخره هم روزنامه ای را مچاله کردیم و زیر خرده چوب ها و برگ ها گذاشتیم تا خانه کرد وقتی مراد و سیلویا کندهبه دست پیداشان شد ما نشسته بودیم و به آتش نگاه می کردیم که از میانه ی سیاهه برگ ها و روزنامه لرزان لرزان قد می کشید و به گرد خرده چوب ها می پیچید

یلوی چیزی گفت . سیلویا گفت : اخبار ایران را شنیده

مراد گفت : این که خیلی حرف زد

سیلویا با صدای خسته گفت : برای شما ندارد - چه می گویید ؟- هان تازگی .

دانشجو ها و محصل ها رفته اند جلو سفارت آلمان فریاد کرده اند زیاد . راجع به همین دادگاه برلن خواسته اند به سفارت آلمان حمله کنند اما پلیس بوده زنجیر بسته بودند دست به دست پلیس ضد شورش بوده بعد هم رفته اند

ناتاشا آمد می خندید خم شده بود به طرف یلوی و بلند بلند چیزی می گفت و به سر و صورتش اشاره می کرد و به گردنش و به یخه ی پیراهن سفیدش وبه پاهاش و بعد انگار زیر بغل هاش چوب زیر بغل ساخت و باز خندید یلوی نمی خندید سر به زیر انداخت و با صدای نرم و آهسته اش برای سیلویا توضیح داد سیلویا گفت : می گوید: دوستش قرار هست بیاید جلوش توی ایستگاه از همه چیزش گفته بعد بالاخره یادش آمد چوب زیر بغل دارد

به ناتاشا نگاه کردیم نگاهمان کرد متعجب بود به انگلیسی توضیح داد و باز به سر و صورتش خط بالای لب و به یخه و حتی دامن بلوزش و بالخره شلوارش اشارهکرد و بالاخره شکل دو چوب زیر بغل را ساخت و بلند بلند خندید بانویی و من هم خندیدیم بانویی گفت : ناتاشا می گوید فردا دارد می رود پاریس . بار اولش است که به کسی که اسما می شناخته زنگ زده که بیاید جلوش ناتاشا از طرف پرسیده چطور بشناسمت ؟ طرف هم گفته : خوب من کلاه به سر دارم خاکستری است سبیل هم دارم کراواتم زرشکی است با خط های آبی کتم هم چهارخانه است شلوار طوسی هم می پوشم بعد هم گفته : اگر دیر رسیدم ناراحت نباش ماه پیش پایم شکسته و هنوز مجبورم با چوب زیر بغل راه بروم

مراد و سیلویا و ما دو تا هم خندیدیم زن یلوی فقط لبخند می زد یلوی انگار به آتش نگاه می کرد ناتاشا شکل سبیلی بالای لبش ساخت به انگلیسی گفت : سبیل و با تکان هر دو شانه خندید و بالاخره کنار بانویی نشست این بار یلوی به آلبانیایی حتما برای زنش گفت و به ناتاشا اشاره کرد و بعد به پشت لبش و پیراهنش و بالاخره شکل چوب زیر بغل را ساخت زنش هم خندید بی صدا ناتاشا باز بلند خندید

مراد گفت : از یلوی بپرس این جریان شاه آلبانی دیگر چیست ؟

سیلویا چیزی گفت و یلوی در جواب فقط با انگشت به سرش اشاره کرد و باز به آتش نگاه کرد زنش همچنان لبخند می زد

مراد باز گفت : درباره ی این شاهه دقیق ازش بپرس برای من جالب است نکند ما هم باز برگردیم به همان نقطه ی اول

لویا پرسید . بعد بالاخره ترجمه کرد : می گوید : ما ، مشکل ما مافیا هست مافیای روسی و ایتالیایی اسلحه دارند همه بعضی ها هم از گرسنگی حمله می کنند چی می گویید ؟ ( و با دست چیزی را در هوا مشت کرد ) هر چه پیدا بشود کرد

گفتم : غارت

بله مرسی غارت می کنند از خانه ها مغازه ها می گوید خالی است

یلوی باز توضیحی داد و بعد از آنیسا اسم برد و به انگلیسی گفت : دختر من و همچنان باز به فرانسوی حرف زد

ناتاشا از او به روسی شاید چیزی پرسید بعد مدتی با هم حرف زدند ناتاشا بلند شده بود و داد می کشید یلوی همچنان نرم و سر به زیر افکنده جواب می داد

سیلویا آهسته گفت : من نمی فهمم که اما گمان دارم سر روسی بودن یا آلبانیایی بودن همین مافیاهاشان حرفشان هست

من پرسیدم : قبلش چی می گفت ؟

یادم نمی آید

داشت از آنیسا اسم می برد

بلبه بله یادم رفت این ها خانواده ی یلوی بیشتر وقت هاشان روی زمین خواب می کرده اند نه خواب نه بیدار بوده اند ( به شیشه ی کنارش اشاره کرد ) از ترس تیر روی زمین خوابیده می بودند حالا هم آنیسا شب ها خواب می بیند و از تخت می پرد پرت می شود نه خودش می رود روی زمین چه می گویید شما ؟

ناتاشا حالا داشت به انگلیسی شکسته بسته برای بانویی توضیح می داد اول هم عذر خواست که عصبانی شده بانویی ترجمه کرد : می گوید: یلوی بی رحمی می کند ما با هم اغلب دعوامان می شود او همه ی بدبختی هاشان را گردن ما روس ها می اندازد خوب درست است که مافیای روسی هست بیشتر هم همان مأموران امنیتی سابق اند گ.پ.او اعضای عالیرتبه ی دولتی سابق حالا شده اند حامی دار و دسته اراذل همه ی موسسات دولتی را و حتی کارخانجات را همان حاکمان قبلی بین خودشان تقسیم کرده اند آبانی چند قرن زیر سلطه ی ترک های عثمانی بوده آخرین ملت بالکان هم بوده که مستقل شده بعد هم که ما روسها رفتیم کمونیست شان کردیم آن وقت نوبت آلبانی آخرین کشور اروپای شرقی بود که مستقل شد با شورش هم شروع شد حالا همان حاکمان قبل یک شبه شده اند لیبرال و دمکرات مافیای ایتالیا هم آمده جوان های گرسنه هم هستند بیکارند چند نفر که دور هم جمع بشوند و یکی دو خانه غارت کنند می شود یک دار و دسته کادرهای ارتش هم دست به کار شده اند پلیس هم حقوق که نمی گیرند برای همین غارت می کنند می کشند

ناتاشا با یلوی حرف زد یلوی هم چیزی گفت و بالاخره رو به سیلویا کرد و ترجمه کرد سیلویا گفت : یک ماهی هست که با هم چیز می کنند دعوا نه حرف می زدند من این حرف ها را حوصله ی ترجمه ندارم هر جا مثل هر جا می باشد مثل یوگوسلاوی سابق جنگ است می کشند به زنها ... خودتان می فهمید انقلاب کرده اید

گفتم : در انقلاب ایران این حرف ها نبود هیچ کس به زنی تجاوز نکرد جایی را غارت نکردند

سیلویا گفت : شیشه ی بانک ها را می شکستند یک سینما را با همه هر کس که بود توش آتش انداختند من خودم بودم ایران به صورت زن ها اسید پاشیدند

بانویی گفت : این ها استثنا بود مردم به جایی برای غارت حمله نمی کردند شیشه ی بانک ها را شکستند اما حتی یک مورد هم نشنیدیم که کسی پولی بردارد

سیلویا گفت : کتاب های یکی از همین طاغوت ها - مراد بوده دیده - ریخته بودند توی استخر کتاب ها بیشتر کتابهای خطی بوده همه جا شبیه هم هستند

بانویی گونه هاش گل انداخته بود و حالا داشت با دست راست چنگ در موهای کوتاه کرده اش می کشید

به انگلیسی برای ناتاشا توضیح دادم که چطور بود از تجربه هام می گفتم یک ستون دو ریالی که توی اتاق تلفن دیده بودم یا زنی بچه به بغل که سبد میوه به دست جلو در خانه شان ایستاده بود و به هر کس که می گذشت تعارف می کرد از مردی هم گفتم که کاسه به یک دست و شلنگ به دست دیگر به راهپیمایان آب می داد این را هم تعریف کرددم که بچه های محل پیت نفت مرا گرفتند و تا دم در خانه مان آوردند شب ها هم چوب به دست سر کوچه پاس می دادند آخرش هم از موتور سواری گفتم که اسلحه به دست دیدمش اولین آدم غیر ارتشی که اسلحه به دست دیدم و از شادی هورا کشیدم گفتم : همان وقت فهمیدم که حالا دیگر نوبتماست

ناتاشا پرسید : حالا که فکر نمی کنی نوبت شماها بوده ؟

گفتم : همین طوری فکر کردم که دیگر مردم دست خالی نیستند

ناتاشا به انگلیسی گفت : آقای یلوی فکر می کند هر وقت خون و خونریزی باشد برنده کسی است که می تواند بکشد اما من فکرمی کنم

بعد خطاب به یلوی و زنش شاید به روسی چیزهایی گفت بعد یلوی همان طور آرام و یکنواخت جوابی داد که نفهمیدیم تا بالاخره سیلویا با آن صدای تیز و حرکات دست گفت و گفتو باز یلوی گفت سیلویا گفت : باز - چی می گویید ؟ - مثل سگ و گربه به هم پریده اند

بعد هم به فرانسوی چیزهایی گفت

مراد آهسته از سیلویا پرسید : چی داشتی می گفتی ؟

همان چیزهایی که اوایل انقلاب دیدیم

مراد به فارسی گفت : سیلویا اشتباه می کند آن وقایع را از دید یک خارجی می دید هر خشونت جزیی می ترساندش وقتی توی یک راهپیمایی راهش نداده بودند گریه کنان برگشت خانه بعد از تظاهرات زن ها در اعتراض به شعار « یا روسری یا توسری » دیگر نماند

بانویی اول برای ناتاشا ترجمه کرد بعد ناتاشا برای یلوی بعد هم به فارسی گفت : به سر خود من هم آمد کاپشنی داشتم که کلاه سر خود بود

سیلویا گفت : کلاه چی ؟

کلاه داشت برای مثلا برف یا سرما

سیلویا گفت : خوب بعدش چی ؟ بفرمایید

هیچی زنی بود که پشت سر من می آمد اولش خواهش کرد که سرم را بپوشانم چون نامحذم هست خودش هم کمکم کرد و کلاه را سرم کشید کمی که رفتم سر و گردنم عرق کرد و من کلاه را انداختم پشت سرم این بار زن بی آنکه حرفی بزند به سرم کشید باز من انداختم و چیزی هم بهش گفتم لبخند می زد و با چشم و ابرو مردهای طرف پیاده رو را نشان داد من یکی دو صف جلوتر رفتم و کلاه را پس زدم باز کسی به زور سرم کشید خودش بود فقط چشم هایش پیدا بود و باز به پیاده رو اشاره کرد این بار من کلاه را پشت سرم زیر لبه ی کاپشن فرو کردم و زیپش را تا زیر گلو کشیدم بالا چند قدم که جلوتر رفتم کفلم آتش گرفت به پشت سرم مگاه کردم یکی دو دختر چارقد به سر پشت سرم بودند و کنارم هم زنهای چادری فقط یک چشمشان پیدا بود باز جلوتر رفتم و باز تنم سوخت نمی شد ادامه داد از صف بیرون آمدم اما فرداش باز فکر کردم اتفاقی بوده هر روز اتفاقی می افتاد و ما باز فکر می کردیم اتفاقی است یا ساواکی ها هستند که سنگ می پرانند

بعد به انگلیسی شروع کرد تا برای ناتاشا ترجمه کند گوش نمی داد با یلوی داشت حرف میزد و حالا دیگر یلوی هم داد می کشید و انگشت اشاره ی دست راستش را رو به ناتاشا تکان تکان می داد

سیلویا گفت : باز دعواشان شد

و به فرانسوی به یلوی چیزی گفت یلوی دستی به صورتش کشید و به دو انگشت چشم هاش را مالید بعد سیگاری روشن کرد زیر لب داشت با زنش حتما به آلبانیایی حرف می زد

زبانه ی باریک آتش حالا رسیده بود به سر کنده ها از بدنه ی کنده ها هم زبانه می کشید و آن پایین دیگر نه سیاهه ی خرده چوبی بود و نه پوسته پوسته های سیاه کاغذ سوخته که رنگ های سرخ و صورتی در هم می رفت و به کناره های گاهی آبی ختم یم شد زبانه های باریک و بلند آبی

یلوی خطاب به ما من و بانویی حرف می زد سیلویا گفت : معذرت خواست می گوید یکی از آهنگهای زمان انور خوجه مال من هست عضو حزب بوده و عضو اتحادیه ی نویسندگان و هنرمندان بعدش می گفت یک آهنگ ساختم قشنگ خیل خیلی زیبا نمی دانم چی باید گفت نگذاشتند پخش بشود

مراد گفت : ممنوع

بله ممنوع می گردد اما آن آهنگ که همیشه پخش می شود از رادیو نه می شده بدون نام آهنگ سازش یلوی باز هم گفت یادم نیست مهم نیست همه جا یک جور هست شما هم دارید مانندهاش توی این دنیا زیاد هست

ناتاشا به انگلیسی گفت : من به یلوی می گویم چرا همه اش را از چشم روس ها می بیند ؟ همین بلا هم سر ما آمد مقامات ما هم یک شبه صاحب میلیون ها ثروت شدند صاحب ملک و املاک و ویلا مافیاه هم هست قاچاق هم هست گاهی سیگارشان را با دلار آتش می زنند آن وقت زن ها دخترهای جوان می روند به دوبی یک هفته دو هفته و بعد بر می گردند با غذا با پول تا خانواده شان از گرسنگی نمیرند

به مراد آهسته گفتم : ما را بگو که جوانی مان را برای رسیدن به چه آرمانی تلف کردیم

ناتاشا از بانویی پرسید : شوهرت چه گفت ؟

بانویی به انگلیسی گفت : این ها یعنی راستش همه ی ما برای یک کتاب حتی یک جزوه ی چند صفحه ای ترجمه از روسی گاهی سال ها زندان رفته ایم که مثلا برسیم به شما کشور ما بشود لهشت باکو بهشت لنینگراد حالا ...-

دیگر گوش نمی دادم به ناتاشا هم که انگار داشت در جواب چیزی می گفت گوش ندادم خوشه خوشه های شعله ها کوتاه و بلند جمع شده بودند و زبانه ی بلند و باریک رو به دهانه ی ناپیدای لوله ی شومینه گر می کشید با اشاره به آتش به فارسی بلند گفتم : آتش زردشت

بانویی به انگلیسی گفت : آتش زردشت

یلوی خندید و به زنش چیزی گفت که زردشت اش را فهمیدم

سیلویا گفت : زردشت بله آتش قبله بوده نه ؟

هیچ کدام حرفی نزدیک که به آتش نگاهمی کردیم به زبانه ی بلند و رنگ در رنگ و شاید به سینه ی آتش که سرخ بود و گرم و دیگر حتی یک لکه ی سیاه هم در کانونش نبود

(0) نظر
برچسب ها :
«بر سر يك سفره»

«بر سر یک سفره»

غافلگیر شده بود. نه دستش به سفره میرفت و نه میتوانست در برابر حرف پیشوا که او را به خوردن دعوت میکرد، مقاومت کند. هنوز مچ پایش از لگدی که خورده بود، درد میکرد. قبل از آمدن به منزل پیشوای هشتم، وقتی داشت از چاه آب میکشید، اسحاق لگدی به پایش کوبیده بود و گفته بود: زود باش، کارت را تمام کن دیگر، سر موقع نمیرسیم.

او سطل را بالا کشیده و دنبال اسحاق راه افتاده بود. همیشه باید یک گام عقبتر حرکت میکرد. سایهی تاریکی بود که از پس مردی سفید میرفت. هیچ وقت اعتراضی در کار نبود. چه زمانی که بارهای سنگین را حمل میکرد، چه موقعی که زیر آفتاب عرق میریخت و چه آن موقع که تازیانه میخورد. رنج یک غلام چه اهمیتی داشت؟!

حالا پای سفره زیر چشمی به چهرهی اسحاق نگاه میکرد. سعی میکرد با دیدن قیافه او، فکرش را حدس بزند. اما نمیتوانست چیزی بفهمد و همین درونش را بر میآشفت.

اسحاق بارها بین بقیه گفته بود که از دوستداران پیشوای هشتم است و امشب با عدهای دیگر به خدمت پیشوا آمده بود. وقت شام، غلامان و خدمتگزاران پیشوا بر سر همان سفرهای که انداخته بودند، نشستند. قبل از آن، پیشوا همه را دعوت کرده بود که بنشینند، ولی او در آستانه در ایستاده بود و دستهای کار کردهاش را در بغل گرفته بود. پیشوا به او اشاره کرده و گفته بود: چرا نمینشینی؟ همه منتظر تو هستیم.

غلام خواسته بود حرفی بزند، اما اسحاق به او اشاره کرده بود که در سکوت بنشیند. غافلگیر شده بود. او فقط میخواست بگوید یک غلام که اجازه ندارد وقت غذا پا به اتاق بگذارد! خواسته بود بگوید یک غلام که تا پایان خوردن غذای اربابش، نمیتواند دست به چیزی بزند. اما فقط نشسته بود.

از همان فاصلهای که با پیشوا داشت چیزهایی شنید. انگار مردی در گوش پیشوا به پچپچه چیزی گفت.

او نمیخواست گوش بسپارد، اما حرفهای آن مرد را پاره پاره میشنید و در ذهنش کامل میکرد.

ـ بهتر نیست دستور ... برای ... سفره جداگانهای ... تا با هم غذا بخورند.

پیشوا جواب داد: نه! این حرف را رها کن، خدای ما یکی، مادر ما یکی و پدر ما یکی است و پاداش هر فردی نسبت به اعمال او میباشد.

پیشوا این را با صدای بلند گفت و در یک لحظه همه خدمتگزاران و غلامان چشم در چشم صاحبانشان دوختند. اما او فقط توانست ثانیهای گذرا در چشم اسحاق خیره بماند و سریع سرش را پایین انداخت.

خوشحال بود؟ نه، اصلاً.

مگر سرنوشتش چقدر میتوانست تغییر کند. سعی کرد به این موضوع فکر نکند. با دست لرزان شروع به خوردن کرد. قطره اشکی در گوشه چشمش میدرخشید.

با خود اندیشید «اگر همه قلب بزرگ او را داشتند، آن وقت شاید...»

منبع:

خورشید شرق، نوشته عباس بهروزیان

(0) نظر
برچسب ها :
X