بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
سیدنا المعظم ابوالفضل والمعالى جناب آقاى سید محمد هادى مدرس موسوى که سالیان متمادى در سامرا ساکن و در حرم حضرت عسکریین علیهما السّلام امام جماعت بودند و در جریان اخیر اخراج ایرانیان مقیم عراق بازگشته اند قضایاى عجیبى از معجزه امامین همامین عسکریین علیهما السّلام نقل نمودند که در اینجا دو داستان آن به نظر خوانندگان مىرسد.
جوانى از اهل تسنن به نام مهدى، کُنیه ابن عباس که خود و پدرش از خدمه حرم مطهر مىباشند با چند نفر از دوستانش لب رود دجله در سامرا مىروند و مشغول لهو و لعب و نوشیدن عرق مىشوند پس از اینکه آخر شب برمى گردند، مهدى براى اینکه راه خود را نزدیکتر کند، داخل صحن مطهر مىشود و از درى که از در دیگر خارج شود و به منزل خود برود به مجرد داخل شدن به صحن مطهر عسکریین علیهما السّلام به زمین مىخورد و دیگر بلند نمى شود، وقتى که مردم مىآیند معلوم مىشود که سکته کرده و از او بوى عرق مىآید، او را برداشته و از صحن مطهر خارج مىکنند و همان آخر شب این خبر در تمام سامرا منتشر شد ومردم سامرا براى آگاه شدن از موضوع از منازل خود بیرون آمده و به صحن مطهر داخل مىشدند و هرکس که خبر را مىشنید به حرم وارد شده و با عادت مخصوص خود دعا و زیارت مىکردند.
مهدى بعد از چند روز در بیمارستان بهوش آمد در حالى که نصف بدنش مشلول بود و بعد از مدتى از بیمارستان سامرا به بغداد منتقل شده براى معالجه مدت هشت ماه معالجه و رفت و آمد بین سامرا و بغداد و متوسل شدن به ابوحنیفه امام حنفیها در جهان اهل تسنن و به دراویش معروف اهل تسنن در عراق، نتیجه حاصل نگردید.
تا اینکه یک روز مادر و اقوام و خویشان او پیشنهاد مىکنند که خوب است شفا را از خود حضرات عسکریین دریابیم لهذا و چون پدر و برادر بزرگ مهدى از خدمه بودند بنا شد چند شب در حرم مطهر بیتوته کنند و تا صبح آنجا باشند تا آنکه شب سوم که شب مبعث پیغمبر صلّى الله علیه وآله 27 ماه رجب سال 1386 هجرى (درست همان شبى که ضریح حضرت ابوالفضل علیه السّلام وارد عراق شد) ساعت دو بعد از نصف شب مهدى که گردنش با خزفى به ضریح حضرت عسکریین بسته شده بود، در خواب مىبیند که شخصى با عمامه سبز بالاى سر او ایستاده به او مىگوید بلند شو. گفت من شلل دارم نمى توانم بایستم، باز هم تکرار کرده و مىرود.
مهدى مىگوید از خواب بیدار شدم دستم را به ضریح گرفتم وبلند شدم باور نمى کردم. ضریح را گرفتم و با دستهایم تکان دادم چندین مرتبه تا آنکه یقین کردم که خواب نیستم و من به حالت اول برگشتم این بود که بنا کردم به فریاد زدن تا آنکه برادرم خضیر که در ایوان حرم مطهر حضرت عسکریین خواب بود، بیدار شد و او هم وقتى برادر عاجز خود را دید که بر پاى خود ایستاده، دور ضریح مىگردد و چنان با هر دو دستش تکان مىدهد که ضریح به لرزش درآمده به او هم حالت بخصوص دست مىدهد تا آنکه بعد از مدتى یک نفر دیگر از خدمه که موظف در باز کردن صحن بود مىآید و این دو برادر را در چنین وضعى مىبیند مىرود به آقاى شیخ مهدى حکیم اذان گوى جعفریهاى سامرا مىگوید و ازوى مىطلبد که بیاید روى گلدسته اعلان کند، ایشان این کار را مىکند. وقت اذان صبح تمام اهل سامرّا در حرم مطهر حضرت عسکریین جمع شده وباز براى مرتبه دوم صحن و حرم مطهر پر از اهل سامرا مىشود، گوسفندهاى زیادى کشته و شیرینى و شربت مىدهند و زنها هلهله کنان وارد مىشدند و دعا و نیایش مىکردند.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مرحوم حاج محمد رضا بقال ساکن کوى آستانه هرساله روز اربعین چهل من برنج طبخ کرده و به مردم مىداد، سالى که کربلا مشرف مىشود همان مقدار چهل من را معین کرده و به فرزندش سفارش مىکند که روز اربعین طبخ کند و به مردم بدهد، شب بعد از اربعین در کربلا در خواب حضرت سیدالشهداء علیه السّلام را مىبیند مىفرماید محمد رضا امسال که کربلاآمدى اطعام را نصف کردى چون بیدار مىشود نمى فهمد تا پس از مراجعت به شیراز و گذشتن سه روز از ورودش و اطعام در آن سه روز از فرزندش پرسش مىنماید که امسال چه کردى گفت به سفارش روز اربعین شما عمل کردم. بالا خره پس از اصرار اقرار کرد که بیست من بیشتر طبخ نشده و بیست من را گذاردم براى هنگام مراجعت شما که این سه روز طبخ شد.
در این داستان، شگفتیها و عبرتها و دانستنیهاى چندى است که براى تذکر به آنها اشاره مىشود:
1 - شجاعت و شهامت و بزرگوارى و بردبارى را از این مرد شریف عرب باید یاد گرفت: «اَلشُّجاعُ الشَّدیدُ الْقَلْب حَینَ الْباءَسِْ» یعنى شجاع کسى است که هنگام سختى و حادثه ناگوار، قویدل باشد. متزلزل نشود، جزع ننماید، خود را کنترل کند وبه راستى سهمگین ترین حادثه ها و سختیها مرگ ناگهانى فرزند است، آن هم در شب زفاف او، آن هم به طور کشته شدن.
پدرى که در چنین هنگامه اى عقل و ایمان خود را از دست ندهد و از جاده بندگى منحرف نشود؛ یعنى خود و فرزندش را ملک خدا داند و مرگش را قضاى او شناسد و مرجع فرزند و خودش را خداى عالم بداند فرزندش جایى رفته که خودش نیز باید برود و از روى اعتراف به این حقایق بگوید (اِنّا للّهِِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ) سزاوار است که مورد بشارت و صلوات و رحمت و پاداش بى نهایت خداوند باشد: (اُولئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ) و چنین اشخاصى وزن و صلابت و استقامتشان را امام علیه السّلام به کوه تشبیه فرموده است: «اَلْمُؤْمِنُ کَالْجَبَلِ الرّاسِخِ لا یُحَرّکُهُ الْعَواصِفُ؛ مؤمن مانند کوه محکم است که بادها و طوفانها او را جابجا نمى کند».
در برابر کسانى که در پیش آمدهاى ناگوار صبر و تحمل ندارند و از طریق عقل وایمان زود منحرف مىشوند و به قضاء و قدر الهى خشمگین مىگردند و ایراد مىکنند، ایشان به مانند کاهى هستند که کوچکترین بادى از بادهاى حوادث آنها را متزلزل مىسازد تا جایى که مبتلا به شوک و سکته قلبى مىشوند.
صبر دیگران در مرگ آن جوان داماد و تبدیل نکردن عیش به عزا نیز شگفت آور است، بلى به برکت بزرگ خود، آنها هم داراى صبر شدند چنانکه صبر حضرت زینب علیها السّلام شگفت است و صبر دیگر بانوان حرم حسین علیه السّلام به برکت آن مخدره بوده است.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز جناب آقاى سبط نقل فرمودند که مرحوم آقا سید ابراهیم شوشترى که یکى از ائمه جماعت اهواز و بسیار محتاط و مقدس بود پس از ازدواج سخت پریشان و مبتلا به فقر وتهیدستى مىگردد به طورى که از عهده مخارج خود و خانواده اش برنمى آید، ناچار مخفیانه به نجف اشرف مىرود و نزد یکى از طلبه هاى شوشتر در مدرسه مىماند چند ماه که مىگذرد کاروانى از شوشتر مىآید و به او خبر مىدهند که خانواده ات از رفتن تو به نجف باخبر شده اند و اینک همسر و پدر ومادر و خواهرانت آمده اند.
نامبرده سخت پریشان مىشود که در این موقعیت که نه جا دارد نه تمکن مالى، چکند؟ به هرطورى که بود سراغ خانه خالى را از این و آن مىگیرد به او نشانه دکاندارى را مىدهند که کلید خانه خالى در دست او است به او مراجعه مىکند مىگوید بلى ولى این خانه بدقدم است و هرکس در آن نشسته مبتلا به پریشانى و مرگ زودرس مىشود.
سید مىگوید چه مانعى دارد (اگر هم بمیرم چه بهتر از این زندگى فلاکت بار زودتر راحت مىشوم) پس کلید خانه را مىگیرد و داخل خانه مىگردد مىبیند تار عنکبوت همه جا را گرفته و خانه پر از کثافت و آشغال است و معلوم است که مدتها مسکون نبوده است.
پس از نظافت، خانواده اش را در آن جاى مىدهد شب که مىخوابد ناگهان مىبیند عربى با عقال لف (که از عقالهاى معمولى عربى سنگین تر و محترمانه تر است) آمد و با تشدد بر روى سینه اش نشست و گفت سید چرا در خانه من آمدى الا ن تو را خفه مىکنم.
سید در جواب گفت: من سید اولاد پیغبرم گناهى ندارم.
عرب گفت: بلى چرا در خانه من نشستى
سید گفت: حالا هرچه بفرمایى انجام مىدهم و از تو هم اکنون اجازه مىگیرم.
عرب گفت: خوب حالا یک چیزى. باید در سرداب بروى و آن را پاک و تمیز کنى و پرده گچى که بر آن کشیده شده بردارى، آنگاه قبر من پیدا مىشود باید زباله هاى آن را بیرون برى و هرشب یک زیارت حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام (ظاهرا زیارت امین اللّه گفته بود) بخوانى و روزانه فلان مقدار (که ازخاطر ناقل محو گردیده) قرآن بخوانى، آن وقت مانعى ندارد در این خانه بمانى.
سید گوید: به همان ترتیب سطح سرداب را که گچینه بود کندم به قبر رسیدم و سرداب را تنظیف کردم و هرشب زیارت امین اللّه و هر روز به تلاوت قرآن مجید مشغول بودم، ولى از جهت مخارج، سخت در فشار بودم تا اینکه روزى در صحن مطهر نشسته بودم، شخصى که بعد معلوم شد حاج رئیس التجار معروف به سردار اقدس وابسته شیخ خزعل بود، مرا دید و احوالپرسى کرد و به عدد افراد خانواده ام یک لیره عثمانى داد و ماهیانه مبلغ معین مکفى حواله داد و خلاصه وضعیت معیشت ما خوب شد و کاملاً در آسایش واقع شدیم.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
سیدالعلماء العاملین جناب آقاى حاج سید محمد على سبطالشیخ نقل فرمودند یکى از شیوخ عرب که رئیس قبیله اى از اطراف بغداد بوده تصمیم مىگیرد براى ازدواج پسرش دخترى از بستگانش خواستگارى نماید و مرسومشان چنین است که در یک شب مجلس عقد و زفاف را انجام مىدهند.
در شب معینى دعوت مىنماید و وسایل پذیرایى و جشن و اطعام به طور تفصیل فراهم مىکند و از مرحوم حاج شیخ مهدى خالصى که در آن زمان مرجع تقلید عرب بوده براى انجام صیغه عقد دعوت مىکند.
پس از حضور شیخ و آمادگى مجلس عقد، عده اى از جوانان به دنبال داماد مىروند و او را با تشریفات مخصوصى مطابق مرسوم به مجلس عقد بیاورند و در عرض راه هلهله کنان داماد را مىآورند و ضمنا طبق مرسوم تیرهاى هوایى مىانداختند، در این اثناء جوان سیدى که جزء آنها بود و تفنگ پر به دستش بود، ناگهان تیر خالى مىشود و به سینه داماد مىخورد و کشته مىگردد، سید بیچاره فرار مىکند، سپس این فاجعه در مجلس عقد به پدر داماد گفته مىشود.
مرحوم شیخ مهدى خالصى پدر را امر به صبر مىکند وبه این بیان لطیف آرامش مىکند مىفرماید: «آیا مىدانى رسول خدا صلّى الله علیه وآله بر همه ما حق بزرگى دارد وهمه ما نیازمند شفاعت او هستیم پدر تصدیق مىنماید. شیخ مىفرماید این جوان سید عمدا کارى نکرده، تیرى بدون اختیارش بیرون آمده و به فرزند تو رسیده و به قضاى الهى فرزندت از دنیا رفته است، این سید را به خاطر جدش عفو کن و در این مصیبت صبر نما و تسلیم خواست خدا باش تا خداوند اجر صابرین به تو دهد».
پدر داماد پس از پذیرفتن اندرزهاى شیخ، قدرى ساکت مىشود و فکر مىکند سپس مىگوید هر چه فکر مىکنم مىبینم امشب جمعى میهمان داریم وما آنها را به مجلس عیش و سرور دعوت کردیم ومبدل شدن آن به عزا سزاوار نیست و براى تکمیل اداى حق رسول اللّه صلّى الله علیه وآله بروید آن جوان سید را بیاورید به جاى پسرم دختر را براى او عقد کنید و به حجله برید.
شیخ بر او احسنت و مرحبا مىگوید. دنبال سید مىروند و او را پیدا مىکنند، سید باور نمى کرده که چنین تصمیمى درباره اش گرفته شده و خیال مىکرده به این بهانه مىخواهند او را ببرند و بکشند، تا پس از تاءمین واطمینان که به او دادند مىآید و در همان شب، شیخ دختر را براى سید عقد مىکند و مجلس زفاف انجام مىگیرد، فردا هم جنازه پسر را دفن مىنمایند
2 - شخص عاقل هرگاه ناصح امین مهربانى او را اندرزى دهد یا امر به صبر در پیش آمدى بنماید باید براى او متواضع و خاضع شده و اندرزش را از جان و دل بپذیرد تا سعادتمند گردد مانند این مرد شریف عرب در برابر مرحوم خالصى.
و اگر جاهلى کند و بر شخص ناصح تکبر نماید مثل اینکه اگر امر به صبرش کند به او بگوید تو چه خبر از دل من دارى تو چه مىدانى که من در چه حالى هستم تو که جایت درد نمى کند و مانند این کلمات ناهنجار.
یا اگر او را امر به تقوا کند و از گناه نهى نماید مثلاً بگوید فحش نده، نزاع نکن ومانند اینها، تکبر کند و بگوید تو کیستى که به مثل من اندرز مىدهى، تو برو کار خودت را درست کن، تو خودت چنین و چنانى! به راستى چنین جاهلى نه تنها از سعادت محروم است بلکه بر شقاوت خود مىافزاید. در قرآن مجید درباره چنین اشخاصى مىفرماید: «و چون او را گویند پرهیزگار باش، زور کافرى و غرور، او را به گنهکارى بگیرد و او را همان دوزخ پسندیده است که بد آرامگاهى است»(56)
هر که به گفتار نصیحت کنان گوش نگیرد بخورد گوشمال
گوش نگیرد بخورد گوشمال گوش نگیرد بخورد گوشمال
5 - موضوع دوستى و اکرام و احسان به سادات و ذرّیه رسول خدا صلّى الله علیه وآله و وجوب و فضیلت و ثوابهاى فراوان و آثار متعدد آن است که مطلبى ضروریست و براى تذکر، دقت در آیه مودت کافى است: «بگو اى پیغمبر از شما نمى طلبم مزد بر رسالت خود جز دوستى بستگانم»(58).
و در جاى دیگر مىفرماید: «و این دوستى بستگانم که مزد رسالت من است براى منفعت خود شماست»(59).
زیرا مسلمانان به وسیله این دوستى به شفاعت آن حضرت مىرسند چنانچه فرمود: «در قیامت شفاعت مىکنم کسانى را که ذریه مرا گرامى داشته و آنها را در سختیها یارى کردند و حاجت آنان را برآوردند»(60).
و به راستى دوستى با رسول خدا صلّى الله علیه وآله لازمه اش دوستى با ذریه آن حضرت است تا جایى که اولادهاى آن حضرت در نزدش محبوبتر و عزیزتر از اولاد خودش باشد چنانچه علاّمه امینى - علیه الرحمه - از دیلمى در مسند و حافظ بیهقى در کتاب شعب الایمان و ابوالشیخ در کتاب ثواب و جمعى دیگر روایت کرده اند از رسول خدا صلّى الله علیه وآله که فرمود: «هیچ بنده اى ایمان (کامل) به خدا ندارد مگر وقتى که من در نزد وى از جانش محبوبتر باشم و عترتم و منسوبینم از منسوبینش محبوبتر باشند»(61).
و به راستى که ایمان کامل و محبت صادقه و شجاعت حقیقى آن مرد شریف عرب بود که در آن شب حاضر شد جوان سید را به جاى پسرش داماد کند. من حیرانم که در عالم جزاء، خدا و رسول با این مرد شریف چه معامله مىکنند(62).
غرض از نقل این داستان و تذکراتى که داده شد آن است که خواننده عزیز؛ نمونه مردان خدا را بشناسد و درس ایمان و محبت و شجاعت و شهامت را از آنان یاد گیرد. امیرالمؤمنین علیه السّلام مىفرماید: «شجاع کسى است که بر خواهش نفس خود چیره شود»(63). یعنى از میل و خواسته نفس خود بگذرد و داراى گذشت باشد، خودخواه و خودپرست نباشد.
در برابرش «جبان» یعنى ترسو کسى است که کوچکترین میل نفسانیش او را متحرک سازد و از نرسیدن به آن دلهره داشته باشد، محکوم و ذلیل و اسیر خواهشهاى نفسانى خود باشد.
از اینجاست که در حدیث رسیده: «بهشتیان پادشاهانند»(64). آرى سلطان حقیقى کسى است که بر نفس خود مسلط باشد وخود را به غیر از خدا به هیچ آفریده اى از انواع داراییها وافراد بشر نیازمند نداند. و خلاصه خود را از همه کس و همه چیز بى نیاز و تنها به حضرت آفریدگار نیازمند بداند.
6 - مطلب مهم دیگرى که باید در ذیل این داستان یادآورى شود آن است که اگر کسى از روى اشتباه یعنى بدون قصد و عمد، جنایتى از او سر زند، خشمگین شدن بر او و دشمنى با او برخلاف عقل و شرع است مانند قتل خطایى این جوان سید.
اما از لحاظ «عقل»: کسى که از روى اشتباه خطایى از او سرزده عقلا او را توبیخ و سرزنش نمى کنند (مگر اینکه در مقدمات اختیارى آن تقصیر کرده باشد) بلکه مىگویند بیچاره تقصیرى نکرده است (و براى جبران کسرى که به طرف وارد آمده دیه معین شده است).
«اما شرعا»: در سوره احزاب آیه پنج مىفرماید: «نیست بر شما گناهى و تنگى در آنچه به خطا ازشما واقع شود، لیکن گناه و تنگى در چیزى است که با قصد دل شما واقع گردد (از قول یا فعل»(65) بلى کسى که بر او جنایت شده مخیر است بین مطالبه دیه یا کمتر از آن یا بخشیدن آن. و البته بخشیدنش، بهترواجرش با خداوند است و دیه قتل خطایى هزار مثقال طلا یا ده هزارمثقال نقره است ودیه سایراجزاى بدن در رساله هاى عملیه ثبت است.
4 - دیگر موضوع مهماندارى و مهمان نوازى و مهماندوستى است که از مکارم اخلاق و محاسن افعال و از لوازم ایمان است، چنانچه رسول خدا صلّى الله علیه وآله مىفرماید: «کسى که به خدا و روز جزاء ایمان دارد باید میهمان خود را گرامى دارد»(57).
و روایات درباره فضیلت میهمان نوازى بسیار است و براى اهمیت آن همین بس که مروى است شخص میهمان نواز با حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السّلام محشور است.
و آشکار است که از اکرام میهمان سعى در شادمانى اوست به طورى که اگر میزبان ناراحتى دارد باید آن را آشکار نسازد مبادا میهمان ناراحت گردد، به راستى زهى فتوت و جوانمردى آن مرد شریف عرب که در آن شب نگذاشت مجلس شادمانى میهمانانش مبدل به عزاى پسرش و ناراحتى آنها گردد.
درخصوص قتل نفس چون مهم است آدمى باید سخت مواظب باشد که از روى اشتباه نیز مرتکب نشود مثلاً کسى که تفنگ پر به دستش مىباشد خیلى باید احتیاط کند و چون احتیاط نکرد و به خطاء قتل نفس نمود علاوه بر دادن دیه به ورثه، باید یک بنده آزاد کند و اگر نیست یا ندارد شصت روز روزه بگیرد چنانچه در سوره نساء معین فرموده است.(66)
بنابراین، در برابر قتل خطایى یا جنایت بدنى خطایى، کسى که جنایت بر او وارد شده یا بستگانش حق دشمنى و کینه توزى و انتقام جویى از قاتل یا جانى ندارند و نباید در دل خود چیزى از دشمنى و کدورت آن «بى تقصیر» جاى دهند و اگر بتوانند آن جنایت را نشده قرار دهند و به حساب خدا گذارند و او را عفو نمایند بسیار خوب است و اگر تا این حد گذشت ندارند، تنها مطالبه دیه نمایند.
تفصیل حرمت بغض مؤمن در امور خطایى و سایر موارد در کتاب قلب سلیم بحث حقد نوشته شده است.
3 - یکى از دستورات الهى که در سوره والعصر بیان مىفرماید آن است که شخص مسلمان هرگاه گرفتارى، مصیبت زده اى را مىبیند از جهت مال و دارایى یا از طرف بدن و بیمارى یا مرگ بستگان و دوستان، وظیفه اش آن است که او را امر به صبر نماید و با تذکر فناى دنیا و زودگذر بودن آن و تغییرهاى آن و اینکه بلا و گرفتارى عمومى و همگانى است و نظایر آن را برایش بیان کند و بقا و دوام آخرت و پاداشهاى بى نهایت خداوند را یادآوریش نموده بدین وسیله اورا آرامش دهد: (وَتَوا صَوْا بِالصَّبْرِ).
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز سیدناالمعظم حضرت آقاى موسوى - دامت برکاته - نقل فرمودند داستانى را که خود از صاحب آن شنیده بودند و در جلد 2 تاریخ سامرا صفحه 193 نقل شده است و خلاصه اش آنکه حاج میرزا سید باقرخان تهرانى مشهور به حاج ساعدالسلطان در سال 1323 قمرى به قصد زیارت ائمه عراق حرکت مىکند چون به کاظمین علیهما السّلام مىرسد فرزند یگانه چهارساله اش به نام «سید محمد» به چشم درد سختى مبتلا مىشود چند روزى مشغول معالجه مىشود فایده نمى بخشد.
پس به سمت سامرا حرکت مىکند به قصد اینکه ده روز آنجا بماند و در راه به واسطه شدت گرما و غبار راه و حرکت عربانه درد چشم بچه سخت تر و چند برابر مىشود پس از ورود به سامرا بچه را نزد قدس الحکما که معروف به حافظالصحه وافلاطون زمانش بود مىبرد، مشغول معالجه مىشود ثمرى نمى بخشد و مىگوید حتما باید بچه را بزودى برسانى به بغداد نزد فلان که متخصص بیمارى چشم است و مسامحه مکن که خطرناک است.
پدر بچه از شنیدن این مطلب سخت پریشان و نالان و حیران مىگردد چون فرزند منحصر اوبوده لکن چون تصمیم داشته ده روز بمانند حرکت نمى کند ومشغول دعا و زیارت مىشود تا هفت روز، پس درد چشم بچه سخت تر شده به طورى که یک لحظه از گریه و ناله آرام نداشت. اهل خانه و همسایه ها تا صبح خواب نرفتند چون صبح شد حافظالصحه را مىآورند چون چشم بچه را باز مىکند و در آن به دقت نظر مىکند حالش تغییر مىکند و دست بر دست مىزند وناله مىکند وبه پدر بچه اعتراض مىنماید و مىگوید چشم بچه را کور کردى، من به شما سفارش کردم. تاءکید نمودم زود او را به بغداد برسانید و چند مرتبه تاءکید و سفارش کردم و شما به حرف من اعتنا نکردید تا چشم بچه کور شد و دیگر رفتن بغداد ثمربخش نیست.
و این درد و ناراحتى که فعلاً دارد به واسطه قرحه و زخمى است که در چشم اوست و بینائى چشمش را از بین برده است. پدر بچه از شنیدن این مطلب سخت پریشان و بمانند بدن بى جان مىشود، سپس حافظالصحه براى معالجه قرحه که بماننددو دانه بادام از چشم بیرون بود، مشغول مىشود تا از درد آرام گیرد و کورى با درد نباشد، پس به سختى دو چشم او را که بیرون شده بود بر گردانید بداخل چشم و بچه از شدت درد غش کرد و این مطلب به محضر آیت اللّه میرزا محمد تقى شیرازى و سایر علما رسید همه ناراحت و غصه دار شدند.
و چون مدت اقامت که ده روز بود تمام شد، عربانه کرایه مىکند و عازم بر حرکت مىشود و براى زیارت وداع به حرم مطهر مشرف و پس از زیارت نزد ضریح امامین علیهما السّلام مىنشیند مشغول خواندن زیارت عاشورا مىشود، پس در آن حال خادم ایشان حاج فرهاد بچه را بغل کرده به حرم مشرف مىشود و سپس چشم بچه را که با پارچه اى بسته بود به ضریح مىمالد و پس از زیارت از حرم بیرون مىرود.
پدر بچه که منظره بچه اش را مىبیند و متذکر مىشود که بچه با چشم سالم به عراق آمد و حال با چشم کور برگردد، پس بى اختیار گریان و نالان مىشود، فریاد مىزند، مىلرزد، خواندن تتمه زیارت عاشورا را فراموش مىکند و خود را به ضریح مىچسباند و در سخن با امام رعایت ادب نمى کند ومى گوید آیا سزاوار است بچه ام را با این حالت کورى برگردانم، پس بى حال شده گوشه اى مىنشیند، ناگاه بچه در حالى که دائى او به دنبالش بوده وارد حرم مىشود و بر دامن پدرش مىنشیند و مىگوید پدر جان! خوب شدم، چشمم روشن شده دردى هم ندارد، پدر حیران شده دست در چشمان بچه کشیده مىبیند هیچ اثرى از قرحه نیست و حتى قرمزى هم ندارد، از دائى بچه مىپرسد این بچه ربع ساعت پیش در حرم بود، چشمان کور و بسته شده چه پیش آمد شده
دائى بچه مىگوید: بلى هنگامى که از حرم بیرون شدیم بچه بر شانه من بود و در صحن راه مىرفتم و منتظر آمدن شما بودم ناگاه بچه سر از شانه من برداشت و با دستش پارچه اى که بر چشمش بود برمى داشت و مىگفت ببین آقا دائى! چشمم خوب شده است و براى بشارت به شما زود او را به حرم فرستادم که شما شاد شوید، پدر سجده شکر مىکند و از امامین همامین علیهما السّلام عذرخواهى و شکرگزارى مىنماید و با شادى و فرح از حرم بیرون مىشود و مىآید نزد حافظالصحه و بچه را در بیرون خانه نزد دائى او مىسپارد و به حافظالصحه مىگوید مىخواهم حرکت کنیم براى بغداد دوائى بدهید براى چشم بچه که در راه به آن مداوا کنیم.
طبیب مىگوید که چرا مرا مسخره مىکنى براى چشم کور شده دوائى نیست، شما در اثر مسامحه او را کور کردید. پس پدر صداى بچه مىزند، دائى او را مىآورد چون طبیب چشم او را گشوده و روشن مىبیند بهت زده وحیران مىگردد. چشمان بچه را مىبوسد، اطرافش مىگردد و سخت گریان مىشود و مىگوید کجا شد دو غده چشم تو؟ چطور شد کورى تو؟ پس جریان شفا را برایش مىگوید و صلوات بر اهل بیت مىفرستند.
سپس به منزل میرزاى شیرازى مىروند میرزا هم که با سابقه بود گریه شوق مىکند، چشمان بچه را مىبوسد و مىفرماید سزاوار است بمانید تا شهر را چراغانى کنیم، پدر عذر مىآورد و در همان روز براى کاظمین علیهما السّلام حرکت مىکند.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
جناب آقا شیخ عبدالنبى انصارى دارابى از فضلاى حوزه علمیه قم، قضایاى عجیبى دارند که براى نمونه یکى از آنها در اینجا از نوشته هاى خود ایشان نقل مىشود.
مدت یک سال بود که دچار کسالت شدید سردرد و سرگیجه شده بودم و در شیراز سه مرتبه و در قم پنج مرتبه و در تهران سه مرتبه به دکترهاى متعددى مراجعه وداروها و آمپولهاى فراوانى مصرف نموده بودم ولى تمام اینها فقط گاهى مسکن بود و دوباره کسالت عود مىکرد، تا اینکه یکى از شبها در عین ناراحتى به سختى رفتم به منزل آیت اللّه بهجت که یکى از علماى برجسته و از اتقیاى زمان است، براى نماز جماعت، در بین نماز حالم خیلى بد بود به طورى که یکى از رفقا فهمید و پرسید فلانى مثل اینکه خیلى ناراحت هستى
گفتم مدت یک سال است که این چنین هستم و هرچه هم به دکتر مراجعه نموده ام و دارو مصرف نموده ام هیچ تاءثیرى نداشته، آن آقا که خود از فضلا و متقین بود فرمود: ما دکترهاى بسیار خوبى داریم به آنها مراجعه کنید.
فورا فهمیدم و ایشان اضافه فرمود که متوسل به حضرت زهرا علیها السّلام شوید که حتما شفا پیدا مىکنید. حرف ایشان خیلى اثر کرد و تصمیم گرفتم متوسل شوم، آمدم در خیابان با همان حالت ناراحتى با یکى دیگر از فضلا برخورد کردم که او هم حقیر را تحریص بر توسل نمود.
سپس به حرم حضرت معصومه علیها السّلام رفتم و بعد به منزل و در گوشه اى تنها شروع به تضرع و توسل و گریه نمودم و حضرت زهرا سلام اللّه علیها را واسطه قرار دادم و بعد خوابیدم. شب از نیمه گذشته بود، در عالم خواب دیدم مجلسى برقرار شد و چند نفر از سادات در آن مجلس شرکت داشتند و یکى از آنها بلند شد و براى بنده دعایى کرد.
صبح از خواب بیدار شدم سرم را تکان دادم دیدم هیچ آثارى از سردرد و سرگیجه ندارم، ذوق کردم و فورا رفتم با حالت نشاط و خوشحالى - که مدتى بود محروم بودم - رفقا را دیدم و عده اى را دعوت کردم و مجلس روضه اى در منزل برقرار نمودم و ان شاء اللّه تا پایان عمر این روضه ماهانه خانگى را خواهم داشت و اکنون که حدود هشت ماه از این جریان مىگذرد الحمدللّه حالم بسیار خوب و توفیقاتم چندین برابر شده و با کمال امیدوارى اشتغال به درس و تبلیغ داشته و دارم.
چهارم رجب 1394 هجرى قمرى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز نقل فرمود شب 23 ماه رمضان بالاى بام منزل تنها احیاء داشتم هنگام سحر ناگاه حالت سستى و بى خودى به من دست داد در آن حال متوجه شدم که تمام عالم اعلا مملو از جمعیت و غلغله است و سر و صداى فراوانى است ازصدایى که فصیحتر و به من نزدیکتر بود پرسیدم تو را به خدا تو کیستى فرمود جبرئیل. گفتم امشب چه خبر است گفت فاطمه با مریم و آسیه و خدیجه و کلثوم براى زیات قبر حسین مىروند و این جمعیت ارواح پیغمبران و ملائکه هستند.
گفتم براى خدا مرا هم ببرید، فرمود زیارت تو از همینجا قبول است و سعادتى داشتى که این منظره را ببینى.
مؤلف گوید: به راستى حاجى مزبور علاقه شدیدى به حضرت سیدالشهداء نصیبش شده است در همان مجلس دو ساعتى چند مرتبه که اسم مبارک آن حضرت را مىبرد بى اختیار گریان و نالان مىشد و چند دقیقه نمى توانست سخن گوید و مىفرمود طاقت ذکر مصیبت آن حضرت را ندارم.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در تاریخ شنبه آخر جمادى الثانیه 94 جناب حاج ملا على بن حسن کازرونى - که داستان 54 از ایشان نقل گردید - از کویت به شیراز آمدند و بیمار بودند و براى درمان به بیمارستان نمازى مراجعه کردند. کتاب مفاتیح الجنان و قرآن مجید همراه آورده و فرمود که به قصد شما آورده ام و این دو هدیه را داستانى است.
اما مفاتیح: شما که با سابقه اید که من در کودکى بى پدر و مادر شدم و کسى مرا به مکتب نفرستاد و بى سواد بودم تا سالى که به عزم درک زیارت عرفه، کربلا مشرف شدم، روز عرفه برخاستم مشرف شوم از کثرت جمعیت راه عبور مسدود بود به طورى که نمى توانستم حرم مشرف شوم و هرچه فحص کردم یک نفر باسواد را که مرا زیارت دهد و با او زیارت وارده را بخوانم کسى را ندیدم شکسته و نالان حضرت سیدالشهداء را خطاب کردم:
آقا! آرزوى زیارتت مرا اینجا آورده، سوادى ندارم، کسى هم نیست مرا زیارت دهد. ناگاه سید جلیلى دست مرا گرفت فرمود: با من بیا پس از وسط انبوه جمعیت راه باز شد پس از خواندن اذن دخول وارد حرم شدیم زیارت وارث را با من خواند و پس از زیارت به من فرمود: پس از این زیارت وارث و امین اللّه را مىتوانى بخوانى و آنها را ترک مکن و کتاب مفاتیح تماما صحیح است و یک نسخه آن را از کتابفروشى شیخ مهدى درب صحن بگیر. حاج على مزبور گوید در آن حال متذکر شدم لطف الهى و مرحمت حضرت سیدالشهداء را که چطور این آقا را براى من رسانید و در چنین ازدحامى موفق شدم پس سجده شکرى بجا آوردم چون سر برداشتم آن آقا را ندیدم هرطرف که رفتم او را ندیدم از کفشدارى پرسیدم گفت آن آقا را نشناختم.
خلاصه چون ازصحن خارج شدم و شیخ مهدى کتابفروش را دیدم پیش از آنکه از او مطالبه کتاب کنم این مفاتیح را به من داد و گفت نشانه صفحه زیارت وارث و امین اللّه را گذاشته ام، خواستم قیمت آن را بدهم، گفت پرداخته شده است و به من سفارش کرد این مطلب را فاش نکن ؛ چون به منزل رفتم متذکر شدم کاش از شیخ مهدى پرسیده بودم از کسى که حواله مفاتیح براى من به او داده است.
از خانه بیرون آمدم که از او بپرسم فراموش کردم و از پى کار دیگرى رفتم، مرتبه دیگر به قصد این پرسش از خانه بیرون شدم باز فراموش کردم خلاصه تا وقتى که در کربلا بودم موفق نشدم.
سفرهاى دیگر که مشرف مىشدم در نظر داشتم این پرسش را بکنم تا سه سال هیچ موفق نشدم، پس از سه سال که موفق به زیارت شدم شیخ مهدى مرحوم شده بود (رحمة اللّه علیه).
و اما قرآن مجید پس از عنایت مزبور به حضرت سیدالشهداء علیه السّلام متوسل شدم که چون چنین عنایتى فرمودید خوب است توانائى قرآن خواندن را مرحمت فرمایید تا اینکه شبى آن حضرت را در خواب دیدم پنج دانه رطب دانه دانه مرحمت فرمود و من خوردم و طعم و عطرش قابل وصف نیست و فرمود مىتوانى تمام قرآن را بخوانى.
پس از آن این قرآن مجید را شخصى از مصر برایم هدیه آورد و من مرتب از آن مىخواندم و سپس هر کتاب حدیث عربى را مىتوانم بخوانم.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
عبد صالح و متقى وارسته جناب حاج مجدالدین شیرازى که از اخیار زمان هستند چنین تعریف مىکنند که:
بنده در کودکى، چشم درد گرفتم نزد میرزا على اکبر جراح رفتم، شیاف دور چشم حقیر کشید غافل از اینکه قبلاً دست به چشم سودائى گذاشته بود، چشم بنده هم سودا شد، اطراف چشم له شد ناچار پدرم به تمام دکترها مراجعه کرد علاج نشد، گفت از حضرت رضا علیه السّلام شفا خواهم گرفت، به زیارت حضرت مشرف شدیم، به خاطر دارم که پدرم پاى سقاخانه اسماعیل طلا ایستاد با گریه عرض کرد یا على بن موسى الرضا علیه السّلام داخل حرم نمى شوم تا چشم پسرم را شفا ندهید.
فردا صبح گویا چشم حقیر اصلاً درد نداشت و تا کنون بحمداللّه درد چشم نگرفته ام. وقتى از مشهدمقدس مراجعت کردیم خواهرم مرا نشناخت و از روى تعجب گفت تو چشمت له بود چطور خوب شدى من تو را نشناختم
و همچنین حاجى مزبور نقل مىنماید که: در سنه چهل شمسى خودم با خانواده به مشهدمقدس مشرف شدم و عجایبى چند دیدم، از جمله در مسافرخانه دو مرتبه بچه ام از بام افتاد بحمداللّه و از نظر حضرت رضا علیه السّلام هیچ ملالى ندید.
هنگام برگشتن در ماشین این موضوع را تعریف کردم، زنى گفت تعجب مکن من اول خیابان طبرسى در مسافرخانه سه طبقه بودم، بچه ام از طبقه سوم کف خیابان افتاد و از لطف حضرت رضا علیه السّلام هیچ ناراحتى ندید.