بخش اوّل : گذرى بر زندگانى حضرت آيت الله العظمى بهجت

بخش اوّل : گذرى بر زندگانى حضرت آیت الله العظمى بهجت

آیة الله العظمى محمد تقى بهجت فومنى در اواخر سال 1334ه .ق . در خانواده اى دیندار و تقوا پیشه ، در شهر مذهبى فومن (5) واقع در استان گیلان ، چشم به جهان گشود. هنوز 16 ماه از عمرش نگذشته بود که مادرش را از دست داد و از اوان کودکى طعم تلخ یتیمى را چشید.

درباره نام آیت الله بهجت خاطره اى شیرین از یکى از نزدیکان آقا نقل شده است که ذکر آن در اینجا جالب مى نماید، و آن اینکه :

پدر آیت الله بهجت در سن 16 - 17 سالگى بر اثر بیمارى وبا در بستر بیمارى مى افتد و حالش بد مى شود به گونه اى که امید زنده ماندن او از بین مى رود وى مى گفت : در آن حال ناگهان صدایى شنیدم که گفت :

« با ایشان کارى نداشته باشید، زیرا ایشان پدر محمّد تقى است » .

تا اینکه با آن حالت خوابش مى برد و مادرش که در بالین او نشسته بود گمان مى کند وى از دنیا رفته ، اما بعد از مدتى پدر آقاى بهجت از خواب بیدار مى شود و حالش رو به بهبودى مى رود و بالاخره کاملاً شفا مى یابد.

چند سال پس از این ماجرا تصمیم به ازدواج مى گیرد و سخنى را که در حال بیمارى به او گفته شده بود کاملاً از یاد مى برد.

بعد از ازدواج نام اوّلین فرزند خود را به نام پدرش مهدى مى گذارد، فرزند دوّمى دختر بوده ، وقتى فرزند سوّمین را خدا به او مى دهد، اسمش را « محمّد حسین » مى گذارد، و هنگامى که خداوند چهارمین فرزند را به او عنایت مى کند به یاد آن سخن که در دوران بیمارى اش شنیده بود مى افتد، و وى را « محمّد تقى » نام مى نهد، ولى وى در کودکى در حوض آب مى افتد و از دنیا مى رود، تا اینکه سرانجام پنجمین فرزند را دوباره « محمّد تقى » نام مى گذارد، و بدینسان نام آیت الله بهجت مشخّص مى گردد.

کربلایى محمود بهجت ، پدر آیت اللّه بهجت از مردان مورد اعتماد شهر فومن بود و در ضمن اشتغال به کسب و کار، به رتق و فتق امور مردم مى پرداخت و اسناد مهم و قباله ها به گواهى ایشان مى رسید. وى اهل ادب و از ذوق سرشارى برخوردار بوده و مشتاقانه در مراثى اهل بیت علیهم السّلام به ویژه حضرت اباعبد الله الحسین علیه السّلام عر مى سرود، مرثیه هاى جانگدازى که اکنون پس از نیم قرن هنوز زبانزد مدّاحان آن سامان است . (6) مناجات ذیل از آن نمونه است :

 

  • خدایا! حرمتِ ختم رسولان به دندان و لب بشکسته آن گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! امیر المؤ منین شاه معظّم به دستى در ز خیبر کَند آسان به سوز سینه زهراى مضطر به پهلویى که شد بشکسته از در گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! به حقّ آن دل و آن قلب مسموم به نار قهر خود ما را مسوزان به آن حلقى که اندر زیر خنجر لب تشنه جدا شد سر ز پیکر گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! به اشک چشم آن بیمار تب دار به سوز قلبش از قتل جوانان به علم باقر، آن نور الهى که گردد روشن از نورش سیاهى گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! بحقّ بر شوکت اسلام افزود به نشر علم و دین کوشید و ایمان الهى ! حرمت موسى بن جعفر به محرومىّ او از آل اطهر گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! به حقّ آن ولىّ نازنینت به حقّ حرمت شاه خراسان تقى متّقى را ما غلامیم معطّر از مى حُبّش مشامیم گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! که بود از جور اعداء زار و غمگین به حقّ آن شه مظلوم نالان خداوندا! به حقّ میر عسگر ز زهر معتمد شد کشته آخر گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! امام عصر، نوردیده و دین به جان نازنین آن بهین جان گذر از جرم ما یا حىّ سبحان !(7)

  • به حقّ اعظم آن نور یزدان به حقّ زحمتش در راه قرآن خداوندا! به حقّ عرش اعظم به آن فرقى که زد [تیغ ] ابن ملجم گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! به آب دیده دخت پیمبر به طفل بى گناه محسنِ آن به حقّ مجتبى آن شاه مظلوم مکن از درگهت ما را تو محروم گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! طلب کرد آب تا سازد گلو تر به حقّ رتبه شاه شهیدان به زین العابدینِ سجّاد بیمار به آن گردن که شد زنجیر اشرار گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! به حقّش مصطفى داده گواهى به علم و حلم آن معنىِّ قرآن به حقّ جعفر صادق که حق بود درِ علم و عمل بر خلق بگشود گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! به آب روى آن نور مطهّر به حقّ آن مناجاتش ز احسان خداوندا! به حق نور مُبینت به کام پر ز زهر دل غمینت گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! محبّ آن شهنشاه انامیم به حق آن شه از زهر بى جان به اِعزاز نقى آن رهبر دین چراغ دیده طاها و یاسین گذر از جرم ما یا حىّ سبحان ! به حقّ آن چشم بیناى پیمبر به روح اطهر آن شاه خوبان به حقّ حرمت ختم الوصیّین شه با عدل و دادو فرّ و تمکین گذر از جرم ما یا حىّ سبحان !(7) گذر از جرم ما یا حىّ سبحان !(7)

بارى ، آیت اللّه بهجت در کودکى تحت تربیت پدرى چنین که دلسوخته اهل بیت علیهماالسّلام به ویژه سیّد الشهداءعلیه السّلام بود، و نیز با شرکت در مجالس حسینى و بهره مندى از انوار آن بار آمد. از همان کودکى از بازیهاى کودکانه پرهیز مى کرد و آثار نبوغ و انوار ایمان در چهره اش نمایان بود، و عشق فوق العاده به کسب علم و دانش در رفتارش جلوه گر.

(0) نظر
برچسب ها :
سخن نخست

سخن نخست

امروز از روزگار نیامده اى سخن مى گویم که جز مؤ من ناب و نایاب و گمنام را، راه نجاتى نخواهد بود. مؤ منى که چون به صحنه در آید کسى او را نشناسد و اگر نباشد، کسى سراغش را نگیرد.

چنین مردمى ، شب پیمایان و ظلمت شکنان را چراغهاى هدایت و پرچم راهنماى اند. (3)

بسم الله الرحمن الرحیم

مهربان آفریدگار یکتا را، سپاس مى گویم و بر درگاه حضرتش سجده ى شکر مى سایم . همانکه از گلشن رحمتش رسولانى امین برخاستند تا کاروان درمانده ى بشر را به سر منزل امن رهنمون شوند. زان پس جان عطشناک حیرت زدگان را از شراب ولایت لبریز کرد. او آنگاه که بزرگمرد اهل بیت (علیهم السلام ) را از دیدگان کدر و دسترس ناشایستگان زبون پنهان کرد، از کوهسار کرامتش کوثر فقاهت را جارى ساخت ، تا اندک بازماندگان حق جو از معارف خداوندى تهیدست نمانند. صدها سال پى در پى ، از آن روز تا امروز، دلدادگانى شوریده حال آمده اند و رفته اند؛ هر یک اخترى تابناک و گوهرى شب چراغ ؛ برخى بى نشان و بعضى نامدار و پرآوازه .

اما فقیهان دین ، آنگاه که سیر در آراى فقیهانه را به سلوک در سراپرده ى ملکوت آمیختند، جذبه اى دیگر یافتند.

فقیه نامور معاصر، حضرت آیت الله العظمى بهجت ، از همانهاست که « ژرفاى روحشان را عظمت پروردگار لبریز کرده است و هر چیز جز او در نگاهشان خرد است » . (4) خردمندى فرزانه که نور وجودش روشنگر محفل سوته دلان و محضر والایش روح پرور و دل نواز است .

خواندن و اندیشیدن در شرح حال مردانى بزرگ چون او، مى تواند امید بخش روشنگرىِ فرهیختگان ، دانشوران ، دانشجویان و طلاب و البته استادان محترم حوزه و دانشگاه باشد.

شرح حال نگارى این بزرگمرد، جسارتى بس بزرگتر مى طلبید. من نیز شور جوانى را مهار نکردم و در کوششى طاقت فرسا، دریچه اى گشودم تا شیفتگان آن عزیز وارسته ، نظاره گر عشق آتشین او به خداوند باشند.

و اگر نبود یارى یاران و راهنمایى استادان مهر ورزم ، هرگز این نوشتار سرانجام نمى یافت . خصوصاً استاد معظم حضرت آیت الله محفوظى و حجج اسلام والمسلمین آقایان ؛ هادى قدس ، محسن غرویان ، حسن عرفان ، رضا مظفرى ، حمید قاسمى ، ولى لطفى و علیرضا گرم آبدشتى .

نیز همت برادر عزیرم آقاى ابراهیم خانه زرین مدیر محترم انتشارات مشهور که در امر چاپ و نشر نگارنده را یارى نمودند.

آنچه مانده ، پوزشى است تقدیم اصحاب اندیشه و اهالى قلم تا کاستى هاى فراوان این دفتر را به نویسنده تذکر دهند و او را از نصحیت مشفقانه محروم نکنند.

(0) نظر
برچسب ها :
به نام هدايتگر ره پويان

به نام هدایتگر ره پویان

 

  • جان پرور است قصّه ارباب معرفت رمزى برو بپرس و حدیثى بیا بگو

  • رمزى برو بپرس و حدیثى بیا بگو رمزى برو بپرس و حدیثى بیا بگو

از آن روز که نفحات حیات بخش محبوب بر من وزیدن گرفت و غنچه وجودم را شکفت و به سوى حقیقت نهفته در کون هستى ام درکشید، که : «أَلتَّوْفیقُ مِنْ جَذَباتِ الرَّبِّ.»(1) : (توفیق از راههایى است که پروردگار به وسیله آن بنده را به سوى خود جذب مى کند.)، دریافتم که بدون راهنماىِ راه یافته نمى توان به سوى معشوق حقیقى رهنمون گردید. : (با کسانى نشست و برخاست کنید که دیدارشان شما را به یاد خدا آورد، و گفتارشان در دانشتان بیافزاید.) راهزنم شد.

... و چنین بود تا اینکه با تمسّک به این حقیقت که دوست ره پویان از خود رسته و به هیچ نپیوسته را رها نمى گذارد و پهنه زمین از راهنمایان خدایى هرگز خالى نخواهد بود، الگویى را مى جستم که در غیبت خورشید پنهان خاندان وحى علیه السّلام به دوست جذبم کند، و با دیدن او زنگار از دلم زدوده شود، و با تمام وجود در یاد محبوب محو گردم .

... و در این زمان ، این همه و صد افزونتر از آن را در اوحدى دوران ، فرزانه دلسوخته ، مستغرق در یاد محبوب و مستهتر در ذکر معبود، فروغ دل سالکان و بهجتِ عارفان ، خدا آشناى کامل ، سلمان زمان و پیرو راستین آیت عظماى الهى ، امیر مؤ منان علىّ بن ابى طالب علیه السّلام در علم عمل : آیتِ حقّ، حاج محمّد تقى بهجت - ادام اللّه ظلّه الوارف - متجلّى دیدم .

با اینکه عارف راستین را جز خدا و عارف همسان او نمى تواند بشناسد. در پى شناخت ابعاد دست یافتنى او، به هر کس که امید مى رفت از انفاس مسیحایى اش بهره مند شده باشد، و از هر نگاشته اى که شمیم نسیم بیدارگر او مى آمد سراغ گرفتم ، و با رنج فراوان بضاعت مُزْجاتى را که فراروى شماست آماده و تقدیم جویندگان اسوه هاى معارف ناب نمودم . و مورد استقبال شایان اهل اندیشه و شیفتگان این عالم ربّانى قرار و به صورت شفاهى و یا از طریق نگارش نامه مورد لطف و تقدیر آنان قرار گرفتم .

و این استقبال مرا بر آن داشت تا در این باره تلاشى مضاعف نمایم ، لذا بعد از دو چاپ پى در پى بر آن شدم افزون بر جستارهایى که عده اى از عزیزان ارسال نموده بودند، به سراغ برخى دیگر از شاگردان آن عارف نامى بروم و مطالب و اندوخته هاى آنان را بر این دفتر بیفزایم ؛ از این رو چاپ سوّم را با اضافات فراوان به همراه تجدیدنظر و ویرایش جدید حضور خوانندگان تقدیم مى دارم .

(0) نظر
برچسب ها :
خانواده و تربيت / زندگي عَنقاي عقل و عاطفه نگاهي به فضاي تربيت و محيط خانوادگي شهيد هاشمي‏نژاد «در بزرگداشت 7 مهر، سالروز شهادت»

خانواده و تربیت / زندگی عَنقای عقل و عاطفه نگاهی به فضای تربیت و محیط خانوادگی شهید هاشمی‏نژاد «در بزرگداشت 7 مهر، سالروز شهادت»

غلامرضا گلی‏زواره

مشعل فروزان فضیلت

در صفحات تاریخ شکوهمند تشیع نام اندیشمندانی ثبت شده است که تلاشها و مجاهدتهای آنان در عرصه‏های علمی، فرهنگی و اجتماعی برای جامعه اسلامی منشأ اثر بوده است. انقلاب اسلامی به عنوان یکی از شگفت‏انگیزترین قیامهای شیعه در عصر حاضر، شخصیتهایی را پرورش داد که هر یک استوانه‏های حقیقی این نهضت مقدس به شمار می‏رفتند. آنان در جای جای سرزمین ایران پرچم ستیز با طاغوت زمان را بر دوش کشیدند و برای یاری معمار انقلاب اسلامی و تحقق آرزوی مسلمانان در بند و زنجیر، رنجها و مرارتهای فراوانی را به جان خریدند و تا پای شهادت دست از مبارزه برنداشتند. شهید سیدعبدالکریم هاشمی‏نژاد از جمله یاران امام خمینی بود که به خصوص در خطه خراسان شعله مقاومت و ایثار را همپای دیگر هم‏رزمانش فروزان نگه داشت. وی پس از فراگیری مقدمات علوم دینی در بهشهر و در حوزه علمیه روستای کوهستان، از توابع این شهر، در تکاپوی فراگیری علوم عمیق دینی عازم قم، نجف اشرف و مشهد گردید و در محضر علمایی چون آیات عظام کوهستانی، بروجردی، امام خمینی و میلانی زانو زد و از معرفت آنان بهره‏مند گردید و به درجه اجتهاد رسید و به عنوان استادی بزرگ در حوزه علمیه به تدریس و تربیت طلاب علوم اسلامی و سایر جویندگان دانش دینی پرداخت.

شهید هاشمی‏نژاد پس از ارتحال آیت‏اللّه‏ بروجردی به مشهد مقدس بازگشت و به تدریس فقه و اصول مشغول شد و همزمان با اوج‏گیری قیام 15 خرداد 1342 به عنوان یکی از شاگردان و یاران امام فعالانه به عرصه مبارزه و مقاومت وارد گردید. حبس، شکنجه و فشارهای سیاسی عوامل رژیم طاغوت در عزم او خللی وارد نکرد و او در ادامه مبارزه خود، کانون بحث و انتقاد دینی مشهد را تأسیس کرد که محفل جوانان و دانشجویان و پایگاهی بزرگ برای پاسخ به سؤالات مذهبی و سیاسی آنان گردید. اولین کتاب نفیس و ارزنده آن شهید «مناظره دکتر وپیر» نام دارد که در آن به شیوه‏ای جالب به مسایل اسلامی جوانان پاسخ داده شده است. همان موقع به دلیل توجه و علاقه جوانان به این اثر، مورد استقبال شدید نسل جوان قرار گرفت ولی رژیم پهلوی از اثرات این کتاب بر جامعه و به خصوص نسل جوان ترسید، به همین دلیل آن را توقیف نمود و تا سرنگونی نظام طاغوتی انتشار آن ممنوع بود.

شهید هاشمی‏نژاد در کنار مبارزات سیاسی به منظور هدایت تفکر اسلامی نگارش و تألیف کتاب را فراموش نکرد. آن دانشمند به خون خفته بعد از آنکه در سالهای 1348 یا 1349 پس از سخنرانی در مسجد سید اصفهان از منبر ممنوع گردید به تشکّل و راهنمایی دانشجویان پرداخت. در سال 1352 در منزل به مناسبت ایام دهه فاطمیه بر فراز منبر رفته و مبارزات ائمه را مطرح کرده و حکومت وقت را افشا نمود که به دنبال آن عوامل ساواک او را دستگیر نموده و روانه زندان ساختند.1

او با خصوصیات ویژه خود همچون شجاعت و مهارت در سخنرانی نقش عظیمی در تاریخ مبارزات علمای شیعه ایفا کرد. سخنان ایشان در مسجد فیل مشهد کاپیتولاسیون را به نقد کشاند و آن را افشا نمود، این خشم رژیم را برانگیخت و عوامل ساواک به مسجد مزبور حمله کرده و عده‏ای را در آنجا به شهادت رسانید.2 او انسان وارسته‏ای بود که فروتنی از صفات بارزش به شمار می‏رفت. شهید هاشمی‏نژاد عطوفت را از مکتب نبوی، قاطعیت و صلابت و به خصوص بیانات آتشین را در مکتب حضرت علی(ع) و امام حسین(ع) آموخته بود. جامعیتش نیز زبانزد خاص و عام بود، فریادگری و عدالت‏جویی ابوذر، زهد و تعبّد اویس قرنی، اقتدار، سیاست و مدیریت مالک اشتر را در خویش جمع کرده بود. به درستی که او مجموعه‏ای از ارزشها و باورها را در وجود خویش تجسم بخشیده و چون خورشیدی در میان دانشوران و پارسایان می‏درخشید. از جمله خصلتهای کم‏نظیرش آن بود که در عرصه‏ای که احساس مسؤولیت جهت حضور خود می‏نمود، با انرژی زیاد، دقت و تعمق و با پرهیز از هر گونه شتاب‏زدگی و ساده‏انگاری ظاهر می‏گردید و با

ریاکاری، عوام‏زدگی، گوشه‏نشینی، بی‏نظمی و عافیت‏طلبی به شدت مخالف بود. ایمان استوار و اعتقاد راسخش به او صداقت و صراحتی کم‏نظیر بخشیده بود.3 امام خمینی در باره‏اش فرموده‏اند:

«شهید هاشمی‏نژاد که من از نزدیک با او آشنا بودم و خصال و تعهد آن شهید را لمس کرده بودم و مراتب و مجاهدت آن بر اشخاصی که او را می‏شناسند پوشیده نیست.»4

مقام معظم رهبری نیز او را چنین معرفی کرده‏اند: «هاشمی‏نژاد از لحاظ شخصی، فرد متواضعی بود، انسانی شجاع، خوش‏فکر و خوش‏قریحه، زحمت کشیده و درس خوانده بود. صداقت و اخلاص و وفای او را همه می‏دانند.»5

(0) نظر
برچسب ها :
پيامها و نتايج

پیامها و نتایج

* نیاز به محبت از نیازهای اساسی انسان است که از ابتدای وجود تا زمان مرگ در انسان وجود دارد.

* محبت والدین به فرزند بهتر است که در رفتار نشان داده و اظهار شود.

* محبت به کودک موجب سلامت جسمی، روانی، قدرشناسی، اعتماد به نفس و امام صادق(ع):

خدا بنده‏اش را به واسطه شدت محبتی که نسبت به فرزند خود دارد مورد مرحمت قرار می‏دهد.

مصونیت از انحراف کودک می‏شود.

رسول خدا(ص) می‏فرمود: «من بچه‏ها را به جهت پنج خصوصیت دوست دارم:

آنکه بسیار گریه می‏کنند و دیده گریان کلید جنت است؛ آنکه با خاک بازی می‏کنند (متکبر و پرنخوت نیستند)؛ آنکه با یکدیگر دعوا می‏کنند اما زود آشتی کرده و کینه به دل نمی‏گیرند؛ آنکه چیزی برای فردای خود ذخیره نمی‏کنند، چون آرزوی دور و دراز ندارند؛ آنکه خانه می‏سازند و بعد خراب می‏کنند، دلبسته و وابسته به چیزی نیستند.»15 * دکتر فاطمه طباطبایی در باره علاقه امام به کودکان می‏گوید: علاقه حضرت امام به کسانی زیادتر بود که به خدا نزدیکتر بودند. مثلاً بچه‏ها را خیلی دوست داشتند. وقتی علی مرا می‏بوسیدند، می‏گفتند این بچه جدیدالعهد و ملکوتی است، این بچه به مبدأ نزدیکتر است، این بچه پاکیزه‏تر است.16 * همان طور که بیان شد دوست داشتن فرزند و نوادگان و نزدیکان امری طبیعی و فطری است، ولی دوست داشتن همه کودکان دارای ارزش است، یکی از معیارهای سلامت روانی، دوست داشتن همه انسانها خصوصا کودکان است، و کسانی که همه کودکان را دوست دارند به سلامت روحی و روانی نزدیکترند و به تعبیر دیگر به کمال و رشد خویشتن نزدیک شده‏اند.

امام خمینی با سن بالا و حجم کار فراوان اوقاتی از زندگی خویش را با کودکان سپری می‏کردند و در مقابل سر و صدا، جست و خیز و دیگر کارهای کودکان اظهار ناراحتی نکرده و به اطرافیان نیز سفارش می‏کردند این گونه رفتارهای کودکان طبیعی بوده و بزرگترها باید با سعه صدر و صبر و حوصله رفتار آنان را بپذیرند.

* پرخاشگری، گوشه‏گیری و بسیاری از اختلافات دیگر کودکان معلول کمبود امنیت، محبت و شادی است که کودکان در زندگی تجربه کرده‏اند.

* همه نظریه‏پردازان آسیب‏شناسی روانی بر عقیم گذاشتن نیاز به محبت به عنوان اصلی اساسی در تصویر مربوط به ناسازگاری تأکید داشتند.17

(0) نظر
برچسب ها :
تأثير محبت بر روي كودكان

تأثیر محبت بر روی کودکان

* محبت برای انسان یک نیاز طبیعی است، چنانکه انسان به آب و غذا نیاز دارد به محبت نیز نیاز دارد. انسان نفس خویش را طبعا دوست دارد و دلش می‏خواهد که محبوب دیگران نیز باشد. کودک بیش از بزرگترها به این آب حیات نیاز دارد.

* محبت چون یک نیاز طبیعی است وجود و عدم آن در تعادل و عدم تعادل روح تأثیر فراوان دارد. کودکی که در محیط گرم محبت پرورش می‏یابد روانی شاد و دلی آرام و بانشاط دارد. به زندگی امیدوار و دلگرم است، خود را در این جهان پرآشوب تنها و بی‏کس نمی‏داند، تا تعادل و آرامش نفسانی خویش را از دست بدهد. در پرتو محبت صفات عالی انسانیت و عواطف و احساسات کودک به خوبی پرورش می‏یابد و نتیجه آن، پرورش انسانی متعادل خواهد بود.

* سلامت جسم؛ احساس محبوبیت، در آرامش نفس تأثیر دارد و آرامش نفس نیز بدون شک در سلامت اعصاب و جسم تأثیر فراوانی خواهد داشت. جسم و جان کودکی که از محبتهای گرم پدر و مادر اشباع می‏شود و از آرامش نفسانی و اعتماد برخوردار است، بهتر از کودکی که فاقد چنین نعمت بزرگی است، رشد و پرورش می‏یابد.

* اظهار محبت را یاد می‏گیرد؛ کودک در محیط گرم محبت، اظهار محبت را از پدر و مادر یاد می‏گیرد، خوش‏قلب و خیرخواه و انسان‏دوست بار می‏آید، چون طعم شیرین محبت را چشیده در فردای زندگی حاضر است این آب حیات را بر دیگران نیز ایثار کند. چنین انسانی وقتی بزرگ شد، همین اظهار محبت را نسبت به همسر خود، نسبت به فرزندان خود و نسبت به دوستان و معاشرین و همه انسانها انجام خواهد داد. با محبتهای گرم خود همه را شاداب می‏گرداند و در مقابل، از محبتهای متقابل دیگران نیز برخوردار خواهد شد.

* به محبت‏کننده علاقه پیدا می‏کند؛ چون انسان حب ذات دارد، علاقه‏مندان خود را نیز دوست می‏دارد، نسبت به آنان خوش‏بین می‏شود. وقتی کودک مورد محبت پدر و مادر قرار گرفت، متقابلاً به آنان علاقه‏مند می‏گردد.

پدر و مادر را افرادی قدرشناس و خیرخواه و قابل اعتماد می‏شناسد و به حرف آنان بهتر گوش می‏دهد. چنین پدر و مادری بدون شک بهتر می‏توانند در تربیت صحیح فرزندان خویش موفق باشند.

* مصونیت از انحرافات؛ اظهار محبت، کودک را از ابتلاء به عقده نفسانی و احساس کمبود حقارت مصون می‏دارد، برعکس کودکی که از محبتهای گرم پدر و مادر محروم بوده، یا نیاز او درست اشباع نشده، در نفس خویش احساس محرومیت می‏کند. نسبت به پدر و مادر و دیگران که او را دوست ندارند عقده نفسانی پیدا می‏کند، چنین انسانی در معرض هر گونه انحراف و فسادی خواهد بود. به عقیده بسیاری از دانشمندان اکثر تندخویی‏ها، خشونتها، لجبازیها، زورگویی‏ها، بدبینی‏ها، اعتیادها، افسردگی‏ها، گوشه‏گیری‏ها، ناامیدی‏ها، ناسازگاری‏های افراد، معلول عقده حقارتی است که در اثر محرومیت از محبت به وجود آمده است. در اثر این عقده حقارت ممکن است دست به دزدی یا قتل نفس یا طغیان بزند تا از پدر و مادر و مردمی که او را دوست ندارند انتقام بگیرد. حتی ممکن است خودکشی کند تا از وحشت دردناک محبوب نبودن نجات یابد.

بسیاری از کودکان و نوجوانانی که از منزل و شهر و دیار خود فرار کرده‏اند انگیزه فرار خود را کم‏مهری پدر و مادر معرفی کرده‏اند.14

(0) نظر
برچسب ها :
علاقه و اظهار محبت امام خميني به كودكان

علاقه و اظهار محبت امام خمینی به کودکان

امام خمینی که الگوی مجسم اسلام در قرن معاصر بودند، در تمامی امور زندگی همانند جد بزرگوارش پیامبر گرامی اسلام(ص) عمل می‏کردند، ایشان به لحاظ سلامت روانی دارای سلامت روان بوده و شخصیتی رشد یافته بودند و به دلیل همین سلامت روحی و روانی به کودکان علاقه‏مند بوده و به آنان عشق می‏ورزیدند.

در باره علاقه‏مندی امام به کودکان، خانم زهرا اشراقی نقل می‏کند: گاهی من دخترم فاطمه را به منزل ایشان نمی‏بردم. یک روز وارد خانه امام که شدم، دیدم دارند توی حیاط قدم می‏زنند. تا سلام کردم، گفتند:

یک روز وارد خانه امام که شدم دیدم دارند توی حیاط قدم می‏زنند.

تا سلام کردم، گفتند:

«بچه‏ات کو؟» گفتم:

«نیاورده‏ام. اذیت می‏کند.» به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: اگر این دفعه بدون فاطمه می‏خواهی بیایی خودت هم نباید بیایی.

«بچه‏ات کو؟» گفتم: «نیاورده‏ام. اذیت می‏کند.» به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: اگر این دفعه بدون فاطمه می‏خواهی بیایی، خودت هم نباید بیایی.

این نکته نشانگر روح ظریف امام است. از ایشان می‏پرسیدم: آقا! شما چرا اینقدر بچه‏ها را دوست دارید؟ چون بچه‏های ما هستند دوستشان دارید؟ می‏گفتند: نه، من حسینیه که می‏روم، اگر بچه باشد، حواسم دنبال او می‏رود. این قدر من دوست دارم بچه‏ها را! بعضی وقتها که صحبت می‏کنم، می‏بینم که بچه‏ای گریه می‏کند یا دست تکان می‏دهد و اشاره به من می‏کند، حواسم پیش او می‏رود.10 عیسی جعفری نیز از علاقه و محبت امام به کودکان چنین می‏گوید:

آقا خیلی مهربان بودند. یک روز با علی به باغی رفتیم. یکی از محافظان، دختری داشت، علی به زور گفت:

باید او را ببریمش پهلوی امام. سپس او را برد پیش امام. وقت ناهار بود. امام به علی گفت:

دوستت را بنشان، می‏خواهیم ناهار بخوریم.

او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد. ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحم امام نباشد، ایشان گفتند نه، بگذارید ناهارش را بخورد.

بعد که ناهارش را خورد، رفتیم و بچه را آوردیم. امام پانصد تومان هم به بچه هدیه داده بودند. این قدر با بچه‏ها الفت داشتند و مهربان بودند، تنها با علی این طور نبودند، بلکه همه بچه‏ها را دوست داشتند.11 یکی از برادران فیلمبردار در جماران می‏گوید: وقتی امام از بیمارستان قلب به منزلشان آمدند، برای فیلمبرداری به اتاقشان رفتم. آن روز پسر کوچکم همراهم آمده بود. قبلاً به او گفته بودم که توی اتاق باید ساکت باشی و شلوغ نکنی. من مشغول فیلمبرداری شدم و پسرم هم مشغول بازی شد. دیدم خیلی سر و صدا راه انداخته. او را صدا زدم و با عصبانیت گفتم: «مگر قرار نبود سر و صدا نکنی؟ مگر نمی‏دانی امام مریض هستند؟» امام که حرفهای مرا شنیدند، به آرامی به من گفتند: «به بچه کاری نداشته باش، بچه‏ها آرامش قلب من هستند ...» از طرف امام شرمنده شدم. دیدم امام چه علاقه‏ای به بچه‏ها دارند و نمی‏توانند ناراحتی بچه‏ها را ببینند.12 دکتر فریده مصطفوی در باره علاقه‏مندی امام خمینی چنین نقل می‏کنند:

امام بچه‏های خردسال را خیلی دوست می‏داشتند. آن قدر به بچه‏های کوچک علاقه‏مند بودند که می‏گفتند:

«در نجف از حرم که برمی‏گشتم، بچه‏ها را با وجود اینکه کثیف بودند، خیلی دوست می‏داشتم. بچه‏ها تا جلوی منزل دنبال آقا می‏آمدند.»13

(0) نظر
برچسب ها :
اظهار محبت و علاقه پيامبر(ص) به كودكان

اظهار محبت و علاقه پیامبر(ص) به کودکان

مهر و عطوفت رسول اکرم(ص) شامل همه کودکان می‏شد، رسول اکرم(ص) وقتی از سفری مراجعت می‏فرمودند و در راه با کودکان مواجه می‏شدند به احترام آنان می‏ایستادند، کودکان می‏آمدند، حضرت بعضی را در آغوش می‏گرفتند و بعضی را بر پشت و دوش خود سوار می‏کردند و به اصحاب خویش نیز توصیه می‏فرمودند که چنین کنند، بچه‏ها از این صحنه‏های مسرت‏آمیز بی‏اندازه خوشحال می‏شدند و این خاطرات شیرین را هرگز فراموش نمی‏کردند.7 روزی پیامبر(ص) نشسته بودند، حسن(ع) و حسین(ع) وارد شدند، حضرت به احترام آنها از جای برخاستند و به انتظار ایستادند، کودکان در راه رفتن ضعیف بودند، لحظاتی چند طول کشید، نرسیدند. آن حضرت به طرف کودکان پیش رفتند و از آنان استقبال نموده آغوش باز کرده و هر دو را بر دوش خود سوار نمودند و به راه افتادند و در همان حال فرمودند:

«فرزندان عزیز، مرکب شما چه خوب مرکبی است و شما چه سواران خوبی هستید.»8 گاهی مادران، کودکان خردسال خویش را به پیامبر گرامی اسلام می‏دادند که برای آنها دعا کند، اتفاق می‏افتاد که احیانا آن کودکان جامه ایشان را در اثر ادرار آلوده می‏کردند، مادران ناراحت و شرمنده می‏شدند و حضرت به آنان می‏فرمود: ادرارش را قطع مکنید و کودک را به حال خود می‏گذاشت تا ادرارش تمام شود، سپس برایش دعا می‏کرد یا نامی برای او انتخاب می‏نمود و بدین ترتیب باعث سرور و شادی پدر و مادر طفل می‏گشت، و آنها احساس نمی‏کردند که پیامبر از ادرار فرزندشان ناراحت شده باشد.9 محبت را باید از دل به زبان و عمل آورد تا کودک آن را با تمام وجود احساس و لمس کند.

(0) نظر
برچسب ها :
خانواده و تربيت / جوانه‏ها محبت نياز اساسي كودكان

خانواده و تربیت / جوانه‏ها محبت نیاز اساسی کودکان

محمدرضا مطهری محبت به کودکان نیاز به محبت و یا به عبارت کامل‏تر نیاز به محبت متقابل (اینکه فرد هم بتواند مورد محبت واقع شود و هم بتواند به دیگران محبت نماید) از نیازهای اساسی انسان به شمار می‏رود. بر اساس تحقیقات روانشناسی این نیاز در سراسر زندگی فرد، خصوصا در سالهای اولیه زندگی نقشی مؤثر دارد. چنانکه رشد و سلامت شخصیت کودک همان اندازه که به نیازهای بدنی مبتنی است، نیازمند به محبت می‏باشد.1 علاقه به فرزند یک امر طبیعی است، کمتر پدر و مادری پیدا می‏شود که قلبا فرزند خود را دوست نداشته باشند، ولی دوست داشتن تمامی کودکان دارای ارزش است. انسانهای رشد یافته که درجاتی از کمال را طی نموده‏اند تمامی کودکان را دوست دارند، چون تمامی هستی را جلوه‏های خداوندی می‏دانند و کودکان نیز یکی از جلوه‏های خداوندی‏اند.

«کودکان به محبتی نیازمندند که آثار آن را در رفتار والدین (بزرگترها) مشاهده و لمس نمایند. محبتهای قلبی والدین نسبت به کودکان باید در نوازشها، بوسه‏ها، در آغوش گرفتنها، تبسمها و حتی آهنگ محبت‏آمیز سخنان والدین مشاهده شود. ممکن است والدین فرزند خود را دوست داشته باشند، اما این محبت را اظهار نکنند، این نوع محبت تأثیر چندانی ندارد و گاه اثر منفی دارد چون تفکر کودک در سطح عینیات می‏باشد و هر چیزی را که مشاهده و لمس کند برایش معنی و مفهوم پیدا می‏کند.»2 بنابراین والدین باید دوست داشتن و علاقه خویش را در رفتار نشان داده و ابراز نمایند، محبت را باید از دل به زبان و عمل آورد تا کودک آن را با تمام وجود احساس و لمس کند.

پیامبر اکرم(ص) می‏فرماید: «هرگاه یکی از شما کسی را دوست دارد باید او را آگاه گرداند.»3 امام صادق(ع) فرمود: حضرت موسی از خدای متعال سؤال کرد افضل اعمال چیست؟ فرمود: «دوست داشتن فرزندان بهترین اعمال است، زیرا آفرینش آنان بر توحید است و اگر مرگشان فرا رسید به رحمت من داخل بهشت خواهند شد.»4 و نیز امام صادق(ع) فرمود: «خدا بنده‏اش را به واسطه شدت محبتی که نسبت به فرزند خود دارد، مورد مرحمت قرار می‏دهد.»5 فضل بن‏عمر می‏گوید بر امام کاظم(ع) وارد شدم دیدم آن حضرت فرزند [علی بن‏موسی‏الرضا [را در دامان خود نشانده او را می‏بوسد و زبانش را می‏مکد و گاه بر شانه‏اش می‏گذارد و گاه او را در آغوش می‏گیرد و می‏گوید: پدرم فدای تو باد. چه بوی خوشی داری و چه اخلاق پاکیزه‏ای و چه روشن و آشکار است، فضل و دانشت.6

(0) نظر
برچسب ها :
ضرب المثل

با رمال شاعر است، با شاعر رمال، با هر دو هیچکدام با هرهیچکدام هر دو !

بازی اشکنک داره ، سر شکستنک داره !

بازی بازی، با ریش بابا هم بازی !

با سیلی صورت خودشو سرخ نگهمیداره !

با کدخدا بساز، ده را بچاپ !

با گرگ دنبه میخوره، با چوپان گریه میکنه !

بالابالاها جاش نیست، پائین پائین ها راش نیست !

بالاتو دیدیم ، پائینتم دیدیم !

با مردم زمانه سلامی و والسلام .

تا گفته ای غلام توام، میفروشنت !

با نردبان به آسمون نمیشه رفت !

با همین پرو پاچین، میخواهی بری چین و ماچین ؟

باید گذاشت در کوزه آبش را خورد !

(1) نظر
برچسب ها :
1

درباره نویسنده:

گلی ترقی در سال 1318 متولد شده است. نخستین مجموعه داستان او "من هم چه گوارا هستم" در سال 1348 منتشر شد. رمان "خواب زمستانی" ، کتاب شعر "دریا پری، کاکل زری"، و مجموعه داستان های "جایی دیگر"، "خاطره های پراکنده" و "دو دنیا" آثار دیگر او را تشکیل می دهند.

کتابهای مربوط:

خواب زمستانی

دو دنیا

من هم چه گوارا هستم

انار بانو و پسرهایش

فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ایرفرانس.

دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بی خوابی. یعنی کلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و این که می روم و می مانم و دیگر برنمی گردم (از آن فکرهای الکی)، یا برعکس، همین جا، در همین تهران عزیز ـ با همه خوبی ها و بدی هایش ـ می مانم و از جایم تکان نمی خورم (از آن تصمیم های الکی تر) و خلاصه این که گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشت های ابدی (ابدی به اندازه ی عمر من) و این پرواز نصف شب و کشیدن چمدان ها و عبور از گمرک ـ پل صراط ـ و تفتیش تحقیرآمیز بدن و کفش و جیب و کیف و سوراخ گوش و دماغ.

خداحافظی. بدون حرف، بدون نگاه، سرد و سریع، با بغضی پنهانی و خشمی بی دلیل، که نباید نشان داد و حسی تلخ که باید فرو بلعید و زد به چاک.

ورودی خواهران. ظاهرم قابل قبول نیست. روسری ام عقب رفته و آخرین دگمه ی پای روپوشم باز است. بسیار خب. حق با شماست. سر و وضعم را مرتب می کنم. باربری که چمدان و کیف دستی ام را آورده، عجله دارد. پولش را می خواهد. دنبال مسافری دیگر می گردد.

می گویم: «باید تا گمرک با من باشی.»

طی کرده بودیم. حرف خودش را می زند. می خواهد برود. چمدانم را روی نوار نقاله می گذارد تا از زیر دستگاه بازرسی بگذرد. به مسافری دیگر اشاره می کند.

به خودم می گویم: «عصبانی نشو خانم جان. ول کن. اینطوری ست. پولش را بده برود.»

دیواری شیشه ای این طرفی ها را از آن طرفی ها جدا می کند. آن ها که می مانند و آن ها که می روند. هر دو دسته غمگین و افسرده اند و حرف های صامت و نگاه های پرحرفشان از قطر آن دیوار شیشه ای عبور می کند و چون غباری خاکستری روی صورت ها می نشیند.

دل و روده ی چمدانم را با دقت بررسی می کنند. چیزی مشکوک و ترسناک، که نمی دانم چیست، در چمدانم است.

انگشتی تهدیدکننده به اندرون چمدان من اشاره می کند.

«آلت قتاله.»

«کدام آلت قتاله؟ توی چمدان من؟»

بازرس با مأموری دیگر گفتگو می کند. خم می شوند و به تصویری مجهول روی صفحه ی دستگاه بازرسی نگاه می کنند.

بدرقه کننده ها از پشت دیوار شیشه ای سرک کشیده اند. آن ها که در اطراف من هستند پچ پچ می کنند. ته چشم هایشان پرسشی گنگ موج می زند. در یک آن تغییر شکل داده ام و به نظر موجودی خطرناک می آیم. گناهکارم و محکومیتم قطعی ست.

تروریست؟

شاید. امکان هر فکر و هر کاری می رود.

آلت قتاله تبرزین طلایی ست که برای پسرم از خنزرپنزر فروشی گمنامی در اصفهان خریده بودم. مفت نمی ارزد. کسی را هم نمی شود با آن کشت، به خصوص خلبان هواپیما را.

چمدانم را کنار می گذارند. می بایست محتویاتش را با دقت بررسی کنند. مسافرها با شک و حیرت، شاید ترس، نگاهم می کنند و نگاه ها خیره به من و چمدانم است.

می گویم: «بابا، این یک تبرزین کهنه است. مال درویش هاست. خوشم آمد خریدم. توی چمدانم است. من که نمی توانم با آن کاری بکنم. کدام کار؟»

گوششان بدهکار نیست. تبرزین ـ آلت قتاله ـ را با احتیاط از توی چمدانم در می آورند. مردم نگاه می کنند. مأمور گمرک می گوید که قدیمی ست، زیرخاکی ست، گرانبهاست، میراث فرهنگی ست.

زکی!

کاغذ خریدش همراهم است. سرتا پایش پنج هزار تومان هم نمی ارزد. رویش را با کلمات عربی، احتمالاً آیه ای از قرآن، تزئین کرده اند.

«باید آقای طوطی آن را ارزیابی کند.»

بلندگو آقای طوطی را صدا می زند. یکی دو نفر می خندند و کسی زیر لب کلمه ای را طوطی وار تکرار می کند. دستی بازویم را می گیرد.

«خانم جان ...»

خانم پیری ست چیزی می گوید. چیزی می خواهد. نمی فهم. عجله دارم. باید تکلیفم را با آلت قتاله روشن کنم.

می گویم: «من این تبرزین را نمی خواهم. مال شما. ولم کنید.»

سرنوشتم دست آقای طوطی ست. باید صبر کنم. چشمم کور.

خانم پیر از پشت به شانه ام می زند. دوباره می گوید: «خانم جان. الهی فدایت شوم. دیرم شده. می ترسم جا بمانم.»

پیرزنی دهاتی ست. گیج و دستپاچه است. التماس می کند پرسشنامه ی گمرکی را برایش پر کنم.

می گوید: «خانم جان. چشمم نمی بیند. سواد درستی ندارم. پسرهایم گفتند ننه، سوار شو بیا. نمی دانستم آنقدر مکافات دارد. دو دفعه توی اداره ی گذرنامه غش کردم. هلاک شدم.»

می گویم: «صبر کن. کار دارم. از کسی دیگر بخواه.»

می گوید: «از کی؟ هیچ کس وقت ندارد.»

جوانی تر و تمیز ـ شیک و پیک ـ را نشانش می دهم.

می گوید: «ازش پرسیدم. فرنگ بزرگ شده. بلد نیست بنویسد. می ترسم پسرهای من هم بی سواد شده باشند. فارسی از یادشان رفته باشد. خدا به من رحم کند.»

بلندگو دوباره آقای طوطی را صدا می زند. خانم پیر ول کن نیست. دور خودش می چرخد. نمی داند کجا باید برود و چه کار باید بکند.

می پرسد: «خانم جان، طیاره ی سوئد کجاست؟»

پاسپورتش را ورق می زنم. خالی ست. اولین سفرش است. اسمش اناربانو چناری ست. تندتند ورقه اش را پر می کنم. متولد هزار و دویست و نود و شش است. هشتاد و سه سال دارد. با من همسفر است، همان پرواز، می رود به پاریس و از آنجا به سوئد.

می گوید: «ده سال است که پسرهام را ندیده ام. دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. گفتم الهی قربانتان بروم. چرا رفته اید آن سر دنیا؟ یزد خودمان چه عیب و ایرادی داشت؟ جد کردند که می خواهیم برویم. الا بلا. شوهر خدابیامرزم گفت جنون جوانی است. زده به سرشان.»

آقای طوطی دنبال من می گردد. کوتاه و لاغر است، قد بچه ای ده ساله، اما دماغی بزرگ و پیر دارد و شیشه ی عینکش به کلفتی ته استکان است. تبرزین را امتحان می کند. حرف نمی زند. می گیردش زیر نور چراغ.

می گوید: «این تبرزین قدیمی ست.»

سرم را تکان می دهم. انار بانو سرک می کشد. دستش را به سر تبرزین می مالد.

می گوید: «خانم جان، مگر سوغاتی قحط بود؟ این مال درویش هاست.»

می پرسم: «قدیم یعنی کی؟»

آقای طوطی از سماجت من ناراضی ست. وقت ندارد. می گوید: «سرش باستانی ست. دمش جدید است.»

در هر حال، از آن جا که می توان با آن سر خلبان هواپیما و تمام خدمه و مأمورین انتظامی را برید و مسافرها را گروگان گرفت و هواپیما را به آفریقا برد، خطرناک است.

می گویم: «تبرزین هخامنشی مال شما.»

قبول نمی کنند. باید آن را پس داد. خانم پیر از کنار من جم نمی خورد. آقای طوطی عجله دارد. خوابش می آید. خمیازه می کشد.

تبرزین را دست می گیرم. می آیم توی محوطه ی فرودگاه تا آن را به دوستی که برای بدرقه ام آمده بود، بدهم. از بدرقه کننده اثری نیست. پشت شیشه ای ها می خندند و برایم دست می زنند. از شرم به خودم می پیچم.

دسته ای چهل پنجاه نفری، پیر و جوان و انواع بچه های قد و نیم قد، با گل های پلاسیده ی گلایول، منتظر مسافرهای رسیده از هند هستند. شلوغ پلوغ و خرتوخر است.

بچه ای پایم را لگد می کند. می دود و دسته گل پلاسیده اش را با خوشحالی تکان می دهد.

تبرزین را به باربری که کنار در ایستاده هدیه می کنم. نفس زنان و بداخلاق برمی گردم و می بینم که خانم پیر، گیج و مضطرب، سرجایش ایستاده و به اطراف نگاه می کند. راهش را بلد نیست. چشمش که به من می افتد، ذوق می کند. دستش را برایم تکان می دهد. خودش را به من می رساند.

می گوید: «خانم جان، کجا بودی؟ گفتم رفتی و من جا ماندم.»

به دنبالم می آید. کیف دستی اش سنگین است و هن و هن می کند. عرق از سر و رویش جاری ست. دستمالی چهارخانه از توی جیب روپوشش بیرون می کشد و صورتش را خشک می کند، دستمالی بزرگ نصف یک رومیزی.

می گوید: «سهیلا خانم توی ده ما معلم مدرسه است. اسم تمام شهرهای دنیا را می داند. به من گفت ننه اناری، سوئد تابستانش هم یخبندان است. صد و پنجاه درجه زیر صفر می شود. گاو و گوسفندها ایستاده خشک می شوند. من هم از ترس هر چه لباس پشمی داشتم روهم روهم تنم کردم، دارم از گرما هلاک می شوم.»

هواپیما یک ساعت تأخیر دارد. شاید هم دو ساعت. معلوم نیست. بدرقه کننده ها، با صبر و حوصله ای غم انگیز، پشت دیوار شیشه ای ایستاده اند. این طرفی ها به آن طرفی ها نگاه می کنند. صداهایشان به گوش هم نمی رسد.

تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شک و دلهره به آن آویخته است. فکرهای سیاه توی سرم می چرخند. شاید ممنوع الخروج باشم؟ شاید آن هایی را که دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این «شاید» به کلمه ی «هرگز» متصل است و «هرگز» کلمه ی تلخ و تاریکی ست که تازگی ها، مثل ادراک گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت ها منتظر خودنمایی نشسته است.

انار بانو چناری، ساکت و صامت، مثل سایه به دنبال من است. یک ریز حرف می زند . دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دست هایش بیرون می ریزد.

می گوید: «خوش به حال آن هایی که بچه های سر به راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان می آمد. همش می خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یک جای دیگر. کجا؟ خودشان هم نمی دانستند. ما که جوان بودیم یک جا بیشتر نمی شناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.

اول و آخر دنیا!

می گویم: «ننه خانم، خوش به حالت که جای خودت را پیدا کرده ای.»

حواسش پیش پسرهایش است. یادش رفته کجاست و چه راه درازی در پیش دارد. چشم هایش پر از خواب است، خواب یزدی که پشت سر گذاشته و شهر غریبی که در انتظارش است.

می گوید: «برای پسرهام نامه دادم. من که سواد ندارم. من گفتم سهیلا خانم نوشت. پرسیدم: شماها آنجا که هستید، آن سر دنیا، خوش و سالم اید؟ جواب دادند ننه، ما اینجا بی کس و کاریم. استخوان هایمان از سرما یخ زده. بعضی شب ها زارزار گریه می کنیم. حالا می خواهیم برویم آمریکا. سهیلا خانم گفت آمریکا شیطان است. شوهرم مرد و زنده شد. گفت پسرهای من هرجایی شده اند. پایشان از زمین کنده شده. هر جا بروند غربتی اند.»

می گویم: «عجله کن. باید کیف دستی ات را نشان بدهی.»

انار خانم دو تا کیف دستی دارد. در اولی را باز می کند. پر از خرت و پرت است: چند جعبه شیرینی، دو سه قواره تافته ی یزدی، چند تا کاسه پلاستیکی و دو جفت کفش مردانه، سوغات برای پسرها. کیف دستی دوم پر از انار و بادمجان است.

می گوید: «انارهای باغ خودمان است.»

کارمان تمام می شود. از این خوان می گذریم. چمدان هایمان را برمی داریم و راه می افتیم. انار خانم پشت سرم می آید. بلیت او را با بلیت خودم نشان می دهم. جایمان مشخص می شود. می رویم به طبقه ی بالا. پاسپورتم را آماده توی دست می گیرم. دلم بدون دلیل، شاید از روی عادت، شور می زند. منتظر اتفاقی ناگوار هستم. قلبم می زند. می ترسم از این که چیزی کم یا زائد داشته باشم، که مهری در پاسپورتم نخورده باشد، که علامتی خاص مانع رفتنم شود. چرا؟ نمی دانم. هر چیزی ممکن است. پرسش و دلهره ای همگانی ست.

به خیر می گذرد.

تفتیش بدنی مثل آن وقت ها نیست. آسان تر شده است. انار بانو قلقلکی ست. دست که به تنش می خورد به خودش می پیچد و غش و ریسه می رود. دو تا النگوی طلا به هر دو دست دارد، به اضافه ی یک انگشتر عقیق که نشان می دهد. زیادی نشان می دهد و با چشم های مضطرب به اطراف، به دور، به من نگاه می کند. یک جفت گوشواره ی یاقوت، که ارزش چندانی ندارد، ته جیبش قایم کرده است. می ترسد گیر بیفتد و به جرم قاچاق جواهر دستگیر شود. گیر هم می افتد. می لرزد.

می گوید: «این گوشواره ها را برای عروسم می برم. سهیلا خانم داده. کور شوم اگر دروغ بگویم. عروسم فرنگی ست. مسلمان شده. نماز می خواند»، و التماس می کند.

کاریش ندارند. می تواند برود. گوشواره ها را بهش می دهند.

می گوید: «پسر بزرگم زن فرنگی گرفته، از دهات سوئد. گفتم ننه، برگرد بیا به شهر خودت. دخترهای یزدی مثل پنجه ی آفتابند. ما که زبان سوئدی بلد نیستیم. چه طوری با زنت حرف بزنیم؟»

می رسیم به سالن انتظار. انار بانو کنار من روی صندلی ولو می شود. چرت می زند. چیزهایی زیر لب می گوید. سرش توی سینه اش افتاده و پاهایش از هم باز مانده است. انگار خواب پسرهایش را می بیند، پسرهای هوایی که در سرزمین های یخبندان، به دنبال زندگی بهتر می گردند. خم می شود رو به جلو و از صندلی اش می سرد. از جایم می پرم. مسافر کناری نیز به کمک او می شتابد. بلندش می کنیم. هاج و واج است. نمی داند کجاست. پسر بچه ای بلند می خندد و زنی با اندوه سرش را تکان می دهد.

«خانم جان»، صدایش بغض آلود است. روسری اش را صاف و مرتب می کنم. خودش را جمع و جور می کند. گردنش را بالا می گیرد. سعی می کند بخندد یا، دست کم، لبخند بزند. می خواهد حفظ ظاهر کند، اما چشم هایش لبریز از خواب و خستگی ست و بدن پیرش در حال سقوط است.

مسافرها را صدا می زنند. باید سوار شد. صفی درهم و طویل خروج را مشکل کرده است. انار بانو برای رفتن عجله دارد و قاتی مسافرها می لولد. پای پله های هواپیما، مبهوت و هراسان، می ایستد و خیره خیره به بال های عظیم هواپیما نگاه می کند. کیف دستی اش سنگین است. نای جم خوردن ندارد. دو پله بالا می آید و می ایستد. راه را بند آورده است. خدمه ی زمینی هواپیما به کمکش می آید. زیر بغلش را می گیرد و پله به پله، او را بالا می کشد.

جایش کنار من است. ذوق می کند. می نشیند و کیف دستی اش را با زور و زحمت، زیر پا جای می دهد.

می گوید: «ای پسرها، امان از دست شماها. کاش عشقتان از دلم می رفت و این طوری سرگردان نمی شدم.»

کفش هایش را درمی آورد. می نالد. جوراب های کلفت سیاه به پا دارد. گرمش است. صورتش غرق عرق است.

می گوید: «خدا را شکر که جایم پیش شماست. سهیلا خانم بهم گفت که ننه اناری، اگر شانس بیاوری، کنار یک آدم همراه می نشینی، مثل دختر خودت. حیف که من دختر ندارم. دختر با مادر ایاق است. محال بود من را بگذارد برود سوئد. شما چی؟ بچه دارید؟»

می چرخم و پشت به او صورتم را توی بالش فرو می کنم. باید بخوابم.

بازوی نرم و گوشت آلود ننه اناری فشاری ملایم به شانه ام می دهد. بدن گرم و خسته اش روی صندلی پخش می شود و نیمی از جای من را اشغال می کند. ته نفسش بوی گرسنگی می دهد اما تنش خوش بوست. لبه ی پتو را روی چشم هایم می کشم و به خوابی که پشت پلک هایم نشسته، خیره می شوم.

می پرسد: «خانم جان، شما هم به سوئد می روید؟»

سرم را تکان می دهم.

می گوید: «می ترسم جا بمانم.»

جواب نمی دهم.

«خانم جان، هر وقت رسیدیم سوئد من را خبر کن.»

می گویم: «بخواب خانم اناری. بخواب.»

خانم مهماندار کمربند مسافرین را بازرسی می کند. کمربند من بسته است. اناربانو از راه و رسم سفر با هواپیما سررشته ندارد. گیج شده است. وول می زند. آرنجش محکم به پهلویم می خورد.

می گوید: «خانم جان. من که زبان خارجی بلد نیستم.»

خانم مهماندار می خواهد کمربند او را برایش ببندد. سر کمربند زیر تنه ی انار بانوست. در نمی آید. دستم را با زور و زحمت، زیر بدن داغ و خسته اش می کنم. قلقلکش می آید. به خودش می پیچد و غش و ریسه می رود.

می گویم: «لطفاً، خودت را بلند کن»، و سر کمربند را میان انگشتانم می گیرم، می کشم، بیرون نمی آید. محکم تر می کشم. فایده ندارد. چاق و سنگین است. روی کمربند و روی دست من نشسته و خیال جنبیدن ندارد. مهماندار هواپیما به کمک می آید و دستش را از سمت دیگر زیر او می سراند. انار بانو سخت قلقلکی ست. بالا و پایین می پرد. ولو می شود. یک وری روی من می افتد و سر کمربند از زیر بدنش درمی آید.

می گوید: «وای خانم جان، مردم. گوشت تنم آب شد. چقدر خندیدم. کاش پسرهام می دیدند»، و دوباره غش و ریسه می رود. دستم را می گیرد و میان دست های زبر و گرمش نگه می دارد.

مهربان و خوش صورت است و چشم های گرد و سیاهش برق می زند. دوباره می گوید: «خانم جان. هر وقت رسیدیم سوئد خبرم کن. می ترسم جا بمانم.»

بهش توضیح می دهم که هواپیما مثل اتوبوس نیست. ده جا توقف نمی کند. از فرودگاه تهران بلند می شود و در فرودگاه شارل دوگل می نشیند. باید پیاده شود و طیاره اش را عوض کند.

گیج تر می شود. مبهوت نگاهم می کند. سر از حرف هایم درنمی آورد. «سوئد» تنها جایی ست که شنیده و به خاطر سپرده است.

می گوید: «خانم جان، سه روز است که تو راهم. از یزد با اتوبوس رفتم تهران. اتوبوسمان خراب شد. لاستیکش ترکید. کجکی رفت، خورد به یک پیرمرد خرکچی. پیرمرد بیچاره عمرش را داد به شما. خلاصه، سرت را درد نیاورم. شب توی راه خوابیدیم. ساس و پشه تا صبح پوستم را کند. هلاک شدم. فکر کردم تو راه می میرم. من هزار درد و مرض دارم. سنم هشتاد به بالاست. اما عشق دیدن این دو تا پسر بهم قوت می دهد. این کیف دستی که می بینید پر از برنج و انار است. چند تا شیشه رب انار هم آورده ام. چه ربی. مال ده خودمان است. برای همین به من می گویند ننه اناری، و بلند می خندد. دست می کند و از توی کیفش دو تا انار سرخ درشت درمی آورد.

«بفرمایید، میل کنید.»

سرم را تکان می دهم. انارش را آبلمبو می کند. چشمم خیره به پوست شفاف انار است که شبیه به بادکنکی نازک شده و آماده ی ترکیدن است.

می گویم: «نه. نه. نمی خواهم. فشارش نده» و خودم را کنار می کشم. روپوشم سفید است.

(0) نظر
برچسب ها :
آتش زردشت

آتش زردشت

هفت نفر بودیم و در اتاق پذیرایی مجموعه ی خانه های بنیاد نشسته بودیم دور میزی گرد با دو فلاسک چای و پنج شش لیوان و یک ظرف قند و یک زیر سیگاری . سه طرف اتاق شیشه بود و طرف دیگر دست راست طرح باری بود چوبی بی هیچ قفسه بندی پشتش و در وسط دری بود به اتاق تلویزیون و تلفن سکه ای با یک کاناپه و یک قفسه کتاب که بیشتر آثار هاینریش بل بود طرف چپ در هم شومینه بود که از سر شب من و بانویی کنده تویش گذاشته بودیم و بالاخره با خرده چوی و کاغذ روشنش کرده بودیم که حالا داشت خانه می کرد و با شعله ی کوتاه سرخ میان کنده ها می سوخت

ما ، من و بانویی ، که یک ههفته بود رسیده بودیم با نقاشی ایرانی و زنش دو سه شب بود که صندلی ها را دور میز و رو به شومینه می چیدیم و شب می آمدیم تا با آتش گرم شویم گرداگردمان آن طرف شیشه ها سیاهی چند درخت پر شکوفه بود بر چمنی که فقط تکه هاییش روشن بود

غیر از ما یک زن نویسنده روس هم بود به اسم ناتاشا و یک زوج آلبانیایی که ما فقط اسم مرد را می دانستیم . اسمش یلوی بود که یکی دو ماهی اینجا بوده تنها و بعد که در آلبانی جنگ داخلی می شود سعی می کند زن و بچه هایش را بیرون بکشد و حالا چند روزی بود که زن و دخترش آمده بودند و امشب اولین باری بود که به جمع ما می پیوستند . همان روز اولی که رسیدند بانویی گفت: این دختر کوچکه شان تا مرا می بیند می رود توی خانه شان

گفتم : از من هم می ترسد تا مرا دید جیغ زنان رفت پشت پدرش قایم شد

دو سه روز طول کشید تا با حضور ما اخت شد فقط انگار آلبانیایی می دانست و حالا دیگر با آن موهای کوتاه پسرانه از صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا شب توی اتاق تلویزیون بود و مثلا به تلفن ها جواب می داد و همه اش هم چند باری می گفت ناین و تلفن را قطع می کرد و ما که به تلفن نزدیکتر بودیم تا صدای زنگ را می شنیدیم می دویدیم تا قبل از قطع تلفن برسیم نمی دانم از کی شاید هم از زن مرد نقاش سیلویا که فرانسوی بود و کمی هم فارسی می دانست شنیدیم در تیرانا بچه ها و مادرشان اغلب مجبور بوده اند درازکش روی زمین بخوابند تا هدف تیرهای آدم های مسلح قرار نگیرند

بانویی لیوان چای به دست می گفت : عصر که آمدم تا اخبار تلویزیون آلمان را ببینم که مثلا از تصویرهاش بفهمم چه خبر است تصویر تظاهرات جلو سفارت آلمان را که نشان دادند آنیسا گفت : تیرانا گفتم : ناین ، ایران ، تهران جیغ زد : ناین تیرانا با مهربانی خم شدم طرفش گفتم : ناین تهران و به خودم اشاره کردم جیغ زد : تیرانا تیرانا ! و دوید بیرون

هنوز فنجان اول چای مان را نخورده بودیم که اول زن یلوی و بعد خودش آمدند و با تعارف سیلویا نشستند یلوی رو به بانویی کرد و گفت : ناین تیرانا و خندید

بانویی گفت : ناین تهران

به به انگلیسی گفت : آمدم که اخبار گوش بدهم . آنیسا هم بود

یلوی شانه بالا انداخت و دست هایش را تکان داد و رو به سیلویا چیزی گفت

سیلویا گفت : انگلیسی نمی فهمد فقط کلمات مشترک را تشخیص می دهد

بانویی به فارسی و رو به سیلویا گفت : شاید ناراحت شده باشند لطفا توضیج بده که چی شده

سیلویا به فارسی شکسته بسته گفت : حال ندارم . می فهمد

یلوی آهنگ ساز بود و غیر از آلبانیایی و روسی آلمانی و فرانسه می دانست و نمی دانم چند زبان دیگر . من و با نویی انگلیسی می دانستیم و مراد چند کلمه ای انگلیسی می فهمید اما فقط فارسی حرف می زد زن یلوی ظاهرا انگلیسی کمی می فهمید یا نمی فهمید و فقط همچنان لبخند می زد ناتاشا کمی انگلیسی می دانست و روسی پس اگر سیلویا و یلوی و بانویی یا من و احتمالا ناتاشا حوصله می کردند می شد فهمید که هر کس چه می گوید اما سیلویا مریض احوال بود شاید هم واقعا مریض بود نمی دانم از کی شنیده بودیم که سینه اش را عمل کرده اند

صدای تلفن که بلند شد ناتاشا بلند شد و دوید به طرف تلفن و به انگلیسی گفت از پاریس است با من کار دارند

درست حدس زده بود داشت حرف می زد انگار به روسی ما ساکت نشسته بودیم و به آتش و شاید به سایه ی درخت های پرشکوفه ی آن طرف شیشه ها نگاه می کردیم و به صدای ناتاشا گوش می دادیم که بلند بلند حرف می زد من بلند شدم و برای چهارتامان چای ریختم و به یلوی اشاره کردم که می خواهد یا نه و به انگلیسی گفتم : چای

با اشاره ی سر و دست فهماند که نمی خواهد و چیزی هم گفت سیلویا گفت : این ها بیشتر چای کیسه ای می خورند

زن یلوی به انگلیسی گفت : بله

برایش ریختم برداشت و بو کرد و حتی لب نزد صدای خنده ی ناتاشا بلند و جیغ مانند می آمد یلوی سری تکان داد و با دست انگار صدا را پس زد از سیلویا پرسیدم : انگار از ناتاشا و شاید همه ی روس ها خوشش نمی آید ؟

سیلویا فقط دو کلمه ای به فرانسه به ییلوی گفت بعد که یلوی جوابش را داد دو پر شالش را که به گرد شانه و بازوهای لاغرش پیچانده بود بیشتر کشید و گفت : یلوی می گوید : صداش و حرکاتش خیلی یعنی زیادی متجاوز هست انگار فقط خودش اینجا هست

زبانه ی آتش حالا بلندتر شده بود و به پوسته ی کنده های گرد تا گردش می رسید چه جانی کنده بودیم تا روشنش کنیم بانویی خرده چوب می ریخت و من فوت می کردم بالاخره هم روزنامه ای را مچاله کردیم و زیر خرده چوب ها و برگ ها گذاشتیم تا خانه کرد وقتی مراد و سیلویا کندهبه دست پیداشان شد ما نشسته بودیم و به آتش نگاه می کردیم که از میانه ی سیاهه برگ ها و روزنامه لرزان لرزان قد می کشید و به گرد خرده چوب ها می پیچید

یلوی چیزی گفت . سیلویا گفت : اخبار ایران را شنیده

مراد گفت : این که خیلی حرف زد

سیلویا با صدای خسته گفت : برای شما ندارد - چه می گویید ؟- هان تازگی .

دانشجو ها و محصل ها رفته اند جلو سفارت آلمان فریاد کرده اند زیاد . راجع به همین دادگاه برلن خواسته اند به سفارت آلمان حمله کنند اما پلیس بوده زنجیر بسته بودند دست به دست پلیس ضد شورش بوده بعد هم رفته اند

ناتاشا آمد می خندید خم شده بود به طرف یلوی و بلند بلند چیزی می گفت و به سر و صورتش اشاره می کرد و به گردنش و به یخه ی پیراهن سفیدش وبه پاهاش و بعد انگار زیر بغل هاش چوب زیر بغل ساخت و باز خندید یلوی نمی خندید سر به زیر انداخت و با صدای نرم و آهسته اش برای سیلویا توضیح داد سیلویا گفت : می گوید: دوستش قرار هست بیاید جلوش توی ایستگاه از همه چیزش گفته بعد بالاخره یادش آمد چوب زیر بغل دارد

به ناتاشا نگاه کردیم نگاهمان کرد متعجب بود به انگلیسی توضیح داد و باز به سر و صورتش خط بالای لب و به یخه و حتی دامن بلوزش و بالخره شلوارش اشارهکرد و بالاخره شکل دو چوب زیر بغل را ساخت و بلند بلند خندید بانویی و من هم خندیدیم بانویی گفت : ناتاشا می گوید فردا دارد می رود پاریس . بار اولش است که به کسی که اسما می شناخته زنگ زده که بیاید جلوش ناتاشا از طرف پرسیده چطور بشناسمت ؟ طرف هم گفته : خوب من کلاه به سر دارم خاکستری است سبیل هم دارم کراواتم زرشکی است با خط های آبی کتم هم چهارخانه است شلوار طوسی هم می پوشم بعد هم گفته : اگر دیر رسیدم ناراحت نباش ماه پیش پایم شکسته و هنوز مجبورم با چوب زیر بغل راه بروم

مراد و سیلویا و ما دو تا هم خندیدیم زن یلوی فقط لبخند می زد یلوی انگار به آتش نگاه می کرد ناتاشا شکل سبیلی بالای لبش ساخت به انگلیسی گفت : سبیل و با تکان هر دو شانه خندید و بالاخره کنار بانویی نشست این بار یلوی به آلبانیایی حتما برای زنش گفت و به ناتاشا اشاره کرد و بعد به پشت لبش و پیراهنش و بالاخره شکل چوب زیر بغل را ساخت زنش هم خندید بی صدا ناتاشا باز بلند خندید

مراد گفت : از یلوی بپرس این جریان شاه آلبانی دیگر چیست ؟

سیلویا چیزی گفت و یلوی در جواب فقط با انگشت به سرش اشاره کرد و باز به آتش نگاه کرد زنش همچنان لبخند می زد

مراد باز گفت : درباره ی این شاهه دقیق ازش بپرس برای من جالب است نکند ما هم باز برگردیم به همان نقطه ی اول

لویا پرسید . بعد بالاخره ترجمه کرد : می گوید : ما ، مشکل ما مافیا هست مافیای روسی و ایتالیایی اسلحه دارند همه بعضی ها هم از گرسنگی حمله می کنند چی می گویید ؟ ( و با دست چیزی را در هوا مشت کرد ) هر چه پیدا بشود کرد

گفتم : غارت

بله مرسی غارت می کنند از خانه ها مغازه ها می گوید خالی است

یلوی باز توضیحی داد و بعد از آنیسا اسم برد و به انگلیسی گفت : دختر من و همچنان باز به فرانسوی حرف زد

ناتاشا از او به روسی شاید چیزی پرسید بعد مدتی با هم حرف زدند ناتاشا بلند شده بود و داد می کشید یلوی همچنان نرم و سر به زیر افکنده جواب می داد

سیلویا آهسته گفت : من نمی فهمم که اما گمان دارم سر روسی بودن یا آلبانیایی بودن همین مافیاهاشان حرفشان هست

من پرسیدم : قبلش چی می گفت ؟

یادم نمی آید

داشت از آنیسا اسم می برد

بلبه بله یادم رفت این ها خانواده ی یلوی بیشتر وقت هاشان روی زمین خواب می کرده اند نه خواب نه بیدار بوده اند ( به شیشه ی کنارش اشاره کرد ) از ترس تیر روی زمین خوابیده می بودند حالا هم آنیسا شب ها خواب می بیند و از تخت می پرد پرت می شود نه خودش می رود روی زمین چه می گویید شما ؟

ناتاشا حالا داشت به انگلیسی شکسته بسته برای بانویی توضیح می داد اول هم عذر خواست که عصبانی شده بانویی ترجمه کرد : می گوید: یلوی بی رحمی می کند ما با هم اغلب دعوامان می شود او همه ی بدبختی هاشان را گردن ما روس ها می اندازد خوب درست است که مافیای روسی هست بیشتر هم همان مأموران امنیتی سابق اند گ.پ.او اعضای عالیرتبه ی دولتی سابق حالا شده اند حامی دار و دسته اراذل همه ی موسسات دولتی را و حتی کارخانجات را همان حاکمان قبلی بین خودشان تقسیم کرده اند آبانی چند قرن زیر سلطه ی ترک های عثمانی بوده آخرین ملت بالکان هم بوده که مستقل شده بعد هم که ما روسها رفتیم کمونیست شان کردیم آن وقت نوبت آلبانی آخرین کشور اروپای شرقی بود که مستقل شد با شورش هم شروع شد حالا همان حاکمان قبل یک شبه شده اند لیبرال و دمکرات مافیای ایتالیا هم آمده جوان های گرسنه هم هستند بیکارند چند نفر که دور هم جمع بشوند و یکی دو خانه غارت کنند می شود یک دار و دسته کادرهای ارتش هم دست به کار شده اند پلیس هم حقوق که نمی گیرند برای همین غارت می کنند می کشند

ناتاشا با یلوی حرف زد یلوی هم چیزی گفت و بالاخره رو به سیلویا کرد و ترجمه کرد سیلویا گفت : یک ماهی هست که با هم چیز می کنند دعوا نه حرف می زدند من این حرف ها را حوصله ی ترجمه ندارم هر جا مثل هر جا می باشد مثل یوگوسلاوی سابق جنگ است می کشند به زنها ... خودتان می فهمید انقلاب کرده اید

گفتم : در انقلاب ایران این حرف ها نبود هیچ کس به زنی تجاوز نکرد جایی را غارت نکردند

سیلویا گفت : شیشه ی بانک ها را می شکستند یک سینما را با همه هر کس که بود توش آتش انداختند من خودم بودم ایران به صورت زن ها اسید پاشیدند

بانویی گفت : این ها استثنا بود مردم به جایی برای غارت حمله نمی کردند شیشه ی بانک ها را شکستند اما حتی یک مورد هم نشنیدیم که کسی پولی بردارد

سیلویا گفت : کتاب های یکی از همین طاغوت ها - مراد بوده دیده - ریخته بودند توی استخر کتاب ها بیشتر کتابهای خطی بوده همه جا شبیه هم هستند

بانویی گونه هاش گل انداخته بود و حالا داشت با دست راست چنگ در موهای کوتاه کرده اش می کشید

به انگلیسی برای ناتاشا توضیح دادم که چطور بود از تجربه هام می گفتم یک ستون دو ریالی که توی اتاق تلفن دیده بودم یا زنی بچه به بغل که سبد میوه به دست جلو در خانه شان ایستاده بود و به هر کس که می گذشت تعارف می کرد از مردی هم گفتم که کاسه به یک دست و شلنگ به دست دیگر به راهپیمایان آب می داد این را هم تعریف کرددم که بچه های محل پیت نفت مرا گرفتند و تا دم در خانه مان آوردند شب ها هم چوب به دست سر کوچه پاس می دادند آخرش هم از موتور سواری گفتم که اسلحه به دست دیدمش اولین آدم غیر ارتشی که اسلحه به دست دیدم و از شادی هورا کشیدم گفتم : همان وقت فهمیدم که حالا دیگر نوبتماست

ناتاشا پرسید : حالا که فکر نمی کنی نوبت شماها بوده ؟

گفتم : همین طوری فکر کردم که دیگر مردم دست خالی نیستند

ناتاشا به انگلیسی گفت : آقای یلوی فکر می کند هر وقت خون و خونریزی باشد برنده کسی است که می تواند بکشد اما من فکرمی کنم

بعد خطاب به یلوی و زنش شاید به روسی چیزهایی گفت بعد یلوی همان طور آرام و یکنواخت جوابی داد که نفهمیدیم تا بالاخره سیلویا با آن صدای تیز و حرکات دست گفت و گفتو باز یلوی گفت سیلویا گفت : باز - چی می گویید ؟ - مثل سگ و گربه به هم پریده اند

بعد هم به فرانسوی چیزهایی گفت

مراد آهسته از سیلویا پرسید : چی داشتی می گفتی ؟

همان چیزهایی که اوایل انقلاب دیدیم

مراد به فارسی گفت : سیلویا اشتباه می کند آن وقایع را از دید یک خارجی می دید هر خشونت جزیی می ترساندش وقتی توی یک راهپیمایی راهش نداده بودند گریه کنان برگشت خانه بعد از تظاهرات زن ها در اعتراض به شعار « یا روسری یا توسری » دیگر نماند

بانویی اول برای ناتاشا ترجمه کرد بعد ناتاشا برای یلوی بعد هم به فارسی گفت : به سر خود من هم آمد کاپشنی داشتم که کلاه سر خود بود

سیلویا گفت : کلاه چی ؟

کلاه داشت برای مثلا برف یا سرما

سیلویا گفت : خوب بعدش چی ؟ بفرمایید

هیچی زنی بود که پشت سر من می آمد اولش خواهش کرد که سرم را بپوشانم چون نامحذم هست خودش هم کمکم کرد و کلاه را سرم کشید کمی که رفتم سر و گردنم عرق کرد و من کلاه را انداختم پشت سرم این بار زن بی آنکه حرفی بزند به سرم کشید باز من انداختم و چیزی هم بهش گفتم لبخند می زد و با چشم و ابرو مردهای طرف پیاده رو را نشان داد من یکی دو صف جلوتر رفتم و کلاه را پس زدم باز کسی به زور سرم کشید خودش بود فقط چشم هایش پیدا بود و باز به پیاده رو اشاره کرد این بار من کلاه را پشت سرم زیر لبه ی کاپشن فرو کردم و زیپش را تا زیر گلو کشیدم بالا چند قدم که جلوتر رفتم کفلم آتش گرفت به پشت سرم مگاه کردم یکی دو دختر چارقد به سر پشت سرم بودند و کنارم هم زنهای چادری فقط یک چشمشان پیدا بود باز جلوتر رفتم و باز تنم سوخت نمی شد ادامه داد از صف بیرون آمدم اما فرداش باز فکر کردم اتفاقی بوده هر روز اتفاقی می افتاد و ما باز فکر می کردیم اتفاقی است یا ساواکی ها هستند که سنگ می پرانند

بعد به انگلیسی شروع کرد تا برای ناتاشا ترجمه کند گوش نمی داد با یلوی داشت حرف میزد و حالا دیگر یلوی هم داد می کشید و انگشت اشاره ی دست راستش را رو به ناتاشا تکان تکان می داد

سیلویا گفت : باز دعواشان شد

و به فرانسوی به یلوی چیزی گفت یلوی دستی به صورتش کشید و به دو انگشت چشم هاش را مالید بعد سیگاری روشن کرد زیر لب داشت با زنش حتما به آلبانیایی حرف می زد

زبانه ی باریک آتش حالا رسیده بود به سر کنده ها از بدنه ی کنده ها هم زبانه می کشید و آن پایین دیگر نه سیاهه ی خرده چوبی بود و نه پوسته پوسته های سیاه کاغذ سوخته که رنگ های سرخ و صورتی در هم می رفت و به کناره های گاهی آبی ختم یم شد زبانه های باریک و بلند آبی

یلوی خطاب به ما من و بانویی حرف می زد سیلویا گفت : معذرت خواست می گوید یکی از آهنگهای زمان انور خوجه مال من هست عضو حزب بوده و عضو اتحادیه ی نویسندگان و هنرمندان بعدش می گفت یک آهنگ ساختم قشنگ خیل خیلی زیبا نمی دانم چی باید گفت نگذاشتند پخش بشود

مراد گفت : ممنوع

بله ممنوع می گردد اما آن آهنگ که همیشه پخش می شود از رادیو نه می شده بدون نام آهنگ سازش یلوی باز هم گفت یادم نیست مهم نیست همه جا یک جور هست شما هم دارید مانندهاش توی این دنیا زیاد هست

ناتاشا به انگلیسی گفت : من به یلوی می گویم چرا همه اش را از چشم روس ها می بیند ؟ همین بلا هم سر ما آمد مقامات ما هم یک شبه صاحب میلیون ها ثروت شدند صاحب ملک و املاک و ویلا مافیاه هم هست قاچاق هم هست گاهی سیگارشان را با دلار آتش می زنند آن وقت زن ها دخترهای جوان می روند به دوبی یک هفته دو هفته و بعد بر می گردند با غذا با پول تا خانواده شان از گرسنگی نمیرند

به مراد آهسته گفتم : ما را بگو که جوانی مان را برای رسیدن به چه آرمانی تلف کردیم

ناتاشا از بانویی پرسید : شوهرت چه گفت ؟

بانویی به انگلیسی گفت : این ها یعنی راستش همه ی ما برای یک کتاب حتی یک جزوه ی چند صفحه ای ترجمه از روسی گاهی سال ها زندان رفته ایم که مثلا برسیم به شما کشور ما بشود لهشت باکو بهشت لنینگراد حالا ...-

دیگر گوش نمی دادم به ناتاشا هم که انگار داشت در جواب چیزی می گفت گوش ندادم خوشه خوشه های شعله ها کوتاه و بلند جمع شده بودند و زبانه ی بلند و باریک رو به دهانه ی ناپیدای لوله ی شومینه گر می کشید با اشاره به آتش به فارسی بلند گفتم : آتش زردشت

بانویی به انگلیسی گفت : آتش زردشت

یلوی خندید و به زنش چیزی گفت که زردشت اش را فهمیدم

سیلویا گفت : زردشت بله آتش قبله بوده نه ؟

هیچ کدام حرفی نزدیک که به آتش نگاهمی کردیم به زبانه ی بلند و رنگ در رنگ و شاید به سینه ی آتش که سرخ بود و گرم و دیگر حتی یک لکه ی سیاه هم در کانونش نبود

(0) نظر
برچسب ها :
«بر سر يك سفره»

«بر سر یک سفره»

غافلگیر شده بود. نه دستش به سفره میرفت و نه میتوانست در برابر حرف پیشوا که او را به خوردن دعوت میکرد، مقاومت کند. هنوز مچ پایش از لگدی که خورده بود، درد میکرد. قبل از آمدن به منزل پیشوای هشتم، وقتی داشت از چاه آب میکشید، اسحاق لگدی به پایش کوبیده بود و گفته بود: زود باش، کارت را تمام کن دیگر، سر موقع نمیرسیم.

او سطل را بالا کشیده و دنبال اسحاق راه افتاده بود. همیشه باید یک گام عقبتر حرکت میکرد. سایهی تاریکی بود که از پس مردی سفید میرفت. هیچ وقت اعتراضی در کار نبود. چه زمانی که بارهای سنگین را حمل میکرد، چه موقعی که زیر آفتاب عرق میریخت و چه آن موقع که تازیانه میخورد. رنج یک غلام چه اهمیتی داشت؟!

حالا پای سفره زیر چشمی به چهرهی اسحاق نگاه میکرد. سعی میکرد با دیدن قیافه او، فکرش را حدس بزند. اما نمیتوانست چیزی بفهمد و همین درونش را بر میآشفت.

اسحاق بارها بین بقیه گفته بود که از دوستداران پیشوای هشتم است و امشب با عدهای دیگر به خدمت پیشوا آمده بود. وقت شام، غلامان و خدمتگزاران پیشوا بر سر همان سفرهای که انداخته بودند، نشستند. قبل از آن، پیشوا همه را دعوت کرده بود که بنشینند، ولی او در آستانه در ایستاده بود و دستهای کار کردهاش را در بغل گرفته بود. پیشوا به او اشاره کرده و گفته بود: چرا نمینشینی؟ همه منتظر تو هستیم.

غلام خواسته بود حرفی بزند، اما اسحاق به او اشاره کرده بود که در سکوت بنشیند. غافلگیر شده بود. او فقط میخواست بگوید یک غلام که اجازه ندارد وقت غذا پا به اتاق بگذارد! خواسته بود بگوید یک غلام که تا پایان خوردن غذای اربابش، نمیتواند دست به چیزی بزند. اما فقط نشسته بود.

از همان فاصلهای که با پیشوا داشت چیزهایی شنید. انگار مردی در گوش پیشوا به پچپچه چیزی گفت.

او نمیخواست گوش بسپارد، اما حرفهای آن مرد را پاره پاره میشنید و در ذهنش کامل میکرد.

ـ بهتر نیست دستور ... برای ... سفره جداگانهای ... تا با هم غذا بخورند.

پیشوا جواب داد: نه! این حرف را رها کن، خدای ما یکی، مادر ما یکی و پدر ما یکی است و پاداش هر فردی نسبت به اعمال او میباشد.

پیشوا این را با صدای بلند گفت و در یک لحظه همه خدمتگزاران و غلامان چشم در چشم صاحبانشان دوختند. اما او فقط توانست ثانیهای گذرا در چشم اسحاق خیره بماند و سریع سرش را پایین انداخت.

خوشحال بود؟ نه، اصلاً.

مگر سرنوشتش چقدر میتوانست تغییر کند. سعی کرد به این موضوع فکر نکند. با دست لرزان شروع به خوردن کرد. قطره اشکی در گوشه چشمش میدرخشید.

با خود اندیشید «اگر همه قلب بزرگ او را داشتند، آن وقت شاید...»

منبع:

خورشید شرق، نوشته عباس بهروزیان

(0) نظر
برچسب ها :
دستورالعمل يازدهم

دستورالعمل یازدهم

بسمه تعالی

الحمدلله وحده و الصلاة علی سید الانبیاء محمد و آله سادة الأوصیاء الطاهرین و اللعن الدائم علی اعدائهم من الأولین و الآخرین.

و بعد، مخفی نیست بر اولی الألباب که اساسنامه حرکت در مخلوقات، شناختن محرّک است که حرکت، احتیاج به او دارد، و شناختن ما منه الحرکه و ما إلیه الحرکه و ما له الحرکه، یعنی بدایت و نهایت و غرض، که آن به آن، ممکنات، متحرک به سوی مقصد می باشند.

فرق بین عالم و جاهل، معرفت علاج حوادث و عدم معرفت است؛ و تفاوت منازل آنها در عاقبت، به تفاوت مراتب علم آنها است در ابتدا.

پس، اگر محرک را شناختیم و از نظم متحرکات، حسن تدبیر و حکمت محرّک را دانستیم، تمام توجه ما به اراده تکوینیه و تشریعیه اوست، خوشا به حال شناسنده، اگر چه بالاترین شهید باشد؛ و وای به حال ناشناس، اگر چه فرعون زمان باشد.

در عواقب این حرکات، جاهل می گوید: «ای کاش خلق نمی شدم »، عالم می گوید: «کاش هفتاد مرتبه، حرکت به مقصد نمایم و باز برگردم و حرکت نمایم و شهید حق بشوم».

مبادا از زندگی خودمان، پشیمان شده برگردیم؛ صریحاً می گویم: ـ مثلاًـ اگر نصف عمر هر شخصی در یاد منعم حقیقی است و نصف دیگر در غفلت، نصف زندگی، حیات او محسوب و نصف دیگر، ممات او محسوب است، با اختلاف موت، در اضرار به خویش و عدم نفع.

خداشناس، مطیع خدا می شود و سر و کار با او دارد؛ و آنچه می داند موافق رضای اوست، عمل می نماید؛ و در آنچه نمی داند، توقف می نماید تا بداند؛ و آن به آن، استعلام می نماید و عمل می نماید، یا توقف می نماید؛ عملش، از روی دلیل؛ و توقفش، از روی عدم دلیل.

آیا ممکن است بدون این که با سلاح اطاعت خدای قادر باشیم، قافله ما به سلامت از این رهگذر پر خطر، به مقصد برسد؟ آیا ممکن است وجود ما از خالق باشد و قوت ما از غیر او باشد؟ پس قوت نافعه باقیه نیست، مگر برای خداییان، و ضعفی نیست مگر برای غیر آنها.

حال اگر در این مرحله، صاحب یقین شدیم، باید برای عملی نمودن این صفات و احوال، بدانیم که این حرکت محققه از اول تا به آخر، مخالفت با محرّک دواعی باطله است، که اگر اعتنا به آنها نکنیم، کافی است در سعادت اتصال به رضای مبدأ اعلی:

« أفضل زاد الراحل إلیک عزم إرادة ».

والحمدلله اولاً و آخراً، و الصلاة علی محمد و آله الطاهرین و اللعن الدائم علی أعدائهم أجمعین.

مشهد مقدس

چهارشنبه مرداد ماه هـ.ش.

مطابق با ربیع الاول ه. ق.

منبع:

Nosazi.Ir

(0) نظر
برچسب ها :
دستورالعمل دهم

دستورالعمل دهم

بسمه تعالی

همه می دانیم که رضای خداوند اجّل، با آنکه غنی بالذات [است] و احتیاج به ایمان بندگان و لوازم ایمان آنها ندارد، در این است [ که]:

بندگان، همیشه در مقام تقرب به او باشند، پس می دانیم که برای حاجت بندگان به تقرب به مبدأ الطاف و به ادامه تقرب، [خداوند] محبت به یاد او و ادامه یاد او دارد.

پس می دانیم به درجه اشتغال به یاد او، انتفاع ما از تقرب به او، خواهد بود؛ و در طاعت و خدمت او، هر قدر کوشا باشیم به همان درجه، متقرب و منتفع به قرب خواهیم بود؛ و فرق بین ما و سلمان سلام الله علیه، در درجه طاعت و یاد او که مؤثر در درجه قرب ما است، خواهد بود.

و آنچه می دانیم که اعمالی در دنیا محل ابتلاء ما خواهد شد، باید بدانیم؛ که آنها هر کدام مورد رضای خداست، ایضاً خدمت و عبادت و طاعت او محسوب است.

پس باید بدانیم که هدف باید این باشد که تمام عمر، صرف در یاد خدا و طاعت او و عبادت، باید باشد، تا به آخرین درجه قرب مستعد خودمان برسیم، و گرنه بعد از آنکه دیدیم بعضی، به مقامات عالیه رسیدند و ما بی جهت، عقب ماندیم، پشیمان خواهیم شد.

وقفنا الله لترک الاشتغال بغیر رضاه بمحمد و آله صلوات الله علیهم اجمعین.

الأقل محمد تقی بهجة

مشهد مقدس

چهارشنبه هـ ش

مطابق با ربیع الاول هـ ق

(0) نظر
برچسب ها :
دستورالعمل نهم

دستورالعمل نهم

بسمه تعالی

آقایانی که طالب مواعظ هستند، از ایشان سئوال می شود: آیا به مواعظی که تا حال شنیده اید، عمل کرده اید، یا نه؟

آیا می دانید که: «هر که عمل کرد به معلومات خودش، خداوند مجهولات او را معلوم می فرماید؟»

آیا اگر عمل به معلومات - اختیاراً ـ ننماید، شایسته است توقع زیادتی معلومات؟

آیا باید دعوت به حق، از طریق لسان باشد؟ آیا نفرموده: «با اعمال خودتان، دعوت به حق بنماید؟»

آیا طریق تعلیم را باید یاد بدهیم، یا آنکه یاد بگیریم؟

آیا جواب این سئوال ها از قرآن کریم:

( والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا )، و از کلام معصوم: «من عمل بما علم، ورثه الله علم ما لم یعلم » و «من عمل بما علم، کفی ما لم یعلم»، [روشن نمی شود؟]

خداوند توفیق مرحمت فرماید که آنچه را می دانیم، زیر پا نگذاریم و در آنچه نمی دانیم، توقف و احتیاط نماییم تا معلوم شود.

 

  • نباشیم از آنها که گفته اند: نشستند و گفتند و برخاستند! نشستند و گفتند و برخاستند

  • پی مصلحت مجلس آراستند نشستند و گفتند و برخاستند نشستند و گفتند و برخاستند

وما توفیقی إلا بالله، علیه توکلت و إلیه انیب.

والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

الاقل محمد تقی البهجة

مشهد مقدس

یکشنبه هـ.ش.

مطابق با ربیع الاول هـ.ق.

(0) نظر
برچسب ها :
X