بیا که دست از این اشک و آه بردارم
تا ابد غصه ی غربت ، تو دلت جا می مونه
ومن حل می شدم با آیه ی تکثیر در باران
در تو هزار مزرعه ، خشخاش ِ تازه است
آدم به چشـــــــــــــم های تو معتاد می شود
آخر رسیـده است به پایـان ، زمان من
آقا گمانم من شما را دوست...
وای از این عتاب! آه....
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند
هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...
با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خواندهای به گوش من این، مهربان من
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....
ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم
گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا
بارید و خوش بارید
وان روشنی آسمانی را
نثار این حصار بی طراوت کرد
از ساحل دریاچه ی اسفند
با بی کرانی آیینه اش تابید و خوش تابید
اما
مرغان صحرا خوب می دانند
گلهای زندان را صفایی نیست
اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند
این بستگان آهن و خو کرده با دیوار
بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی
با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان خرسند
هرگز نمی دانند
کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست
سفر ادامه دارد و شب از کناره می رود
گریوه ها و دشت های رهگذر
دوباره شکل یافتند و روشنی
که آفریدگار هستی است
دوباره آفریدشان
سفر ادامه دارد و من از دریچه ی ترن
به کوه ها و دشت ها سلام عاشقانه ای
که جویبار جاری و
جوان روشنی ست
در کویر پیر سوختن
روانه می کنم
لطافت هوای بانداد را
ز گیسوان دختری که از میان پنجره
فشانده موی نرم خویش را به دوش باد
روایتی رها و عاشقانه می کنم
سفر ادامه دارد و در آستان صبحدم
درخت های پسته در کنار راه
سکوت سبز خویش را به آب داده اند
و رشد سالیانه ی ستاک های ترد را
پس از تحمل عبوس یک درنگ قهوه ای
به ابر و باد و آفتاب داده اند
سفر ادامه دارد و میان بهت دشت ها
کبوتران وحشی از میان حلقه های چاه
نگاه های حیرت اند سوی آسمان
که می روند و می روند و می روند
فراتر از یقین بدان سوی گمان
سفر ادامه دارد و
پیام عاشقانه ی کویر ها به ابرها
سلام جاودانه ی نسیم ها به تپه ها
تواضع لطیف و نرم دره ها
غرور پاک و برف پوش قله ها
صفای گشت گله ها به دشت ها
چرای سبز میش ها و قوچ ها و بره ها
سفر ادامه دارد و بهار با تمام وسعتش
مرا که مانده ام به شهر بند یک افق
به بی کرانه می برد
و من به شکر این صفا و
این رهایی رهاتر از خدا
تمام بود خویش را
که لحظه ای ست از ترنم غریب سیره ای
نثار بی کرانی تو می کنم
زمان ادامه دارد و سفر تمام می شود
توی کافه نادری کنج همون میز بلوط
دو تا صندلی لهستانی هنوز منتظرن
تا من و تو بشینیم گپ بزنیم مثل قدیم
شب بشه مشتریا تا آخرین نفر برن
ما همیشه اولین و آخرین بودیم عزیز
هم تو تابستون داغ هم تو پاییزای سرد
تابلوی بسته و باز پشت شیشه ی در
بعد رفتن ما او کافه چی وارونه می کرد
چشمک ستاره ها رو می شمردیم یادته ؟
واسه تنهایی شب غصه می خوردیم یادته ؟
من مثه سایه ی تو تو واسه من مثل نفس
هردومون برای همدیگه می مردیم یادته ؟
دستامون تو دست هم گم می شدیم تو خواب شهر
دل دیوونه ی من هی قدمات میشمرد
کوچه ها رو رد می کردم تا خیابون بزرگ
عطر ناب تو من رو تا آخر دنیا می برد
حالا تو نیستی این کوچه صدام نمی زنه
حالا تو نیستی بی تو دیگه کافه کافه نیست
دیگه هیچ ستاره یی جرات چشمک نداره
حتی جای تن تو رو تن این ملافه نیست
چشمک ستاره ها رو می شمردیم یادته ؟
واسه تنهایی شب غصه می خوردیم یادته ؟
من مثله سایه ی تو تو واسه من مثل نفس
هردومون برای همدیگه می مردیم یادته ؟