شعر
منتظر مخواه از رخ ماهت نگاه بردارم مخواه چشم بپوشم ، مخواه بردارم اگر به یـُمن ِ قدمهای مهربانت نیست بگو که سجده از این قبله گاه بردارم مگر بهشت نگاه تو عاشقم بکند که دست از سر ِ نقد  ِ گناه بردارمگناه  ِ هرچه دلم بشکند به گردن توست گناه  ِ هر قدمی اشتباه بردارم تو قرص ماهی و  من کودکی که می خواهم به قدر کاسه ای از حوض ِ  ماه بردارم بیا که چشم ِ جهانی هنوز منتظر است

بیا که دست از این اشک و آه بردارم

(0) نظر
برچسب ها :
شعر
وقت رفتن بار ِ دلــتـنگـیـت ُ  بستی ، دیگه وقت رفتنه داری میری و فقط خاطره هات سهم منهدلم از حادثه خونه ،  چشام از خاطره خیسدوس داری برو ولی نامه برامون بنویس                 *به تو می رسم اگه موج  ِ مسافر بذاره  اگه دلبستگیــا  لحظــه ی آخـــر بذاره به تو می رسم به تو  پولک نقره کوب ماه !به تو می رسم به تو طلای این شب سیاه !به تو می رسم به چشم  ِ انتظاری که داریبه تو می رسم به آغوش  ِ بهاری که داری به تو که آینه ها محو تماشات می شدنشبای تیره  چراغونی  ِ چشمات می شدن             *می تونی  دل  بـِکــنـــی تا ته ِ  دنیا برسیامروزُ رها کنی تا خود  ِ فردا برسیمی تونی همسفر ِ خاطره های بد باشی می تونی راه رسیدن به شبُ بلد باشیمی تونی تو چار دیوار ِ غربت  ِ دنیا بریمی تونی هر جا بمونی ،  می تونی هرجا بریامّا هرگـــز نمی تونی غمُ تنها بذاریتو مســــافری نمی شه غربتُ جا بذاری خاطرت هرجا که باشی بازم اینجا می مونه

تا ابد غصه ی غربت  ، تو دلت جا می مونه

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
صدای خیس ورق می خورد شب  ، با پنجه ی تقدیر در باران
ومی رقصید عطر ِ کال ِ  کاج  ِ پیر در باران
نگاه ِ بـِرکه  ، سرشارازتب ِ  رویای وارونه
ومی رویید از ژرفای آن تصویر در باران ..................................................میان  ِ چشم ها مانده ست سرگردان  ، هزاران سال
خمار ِ خواب های خیس وبی تعبیر در باران
دل ویک گوشوار ِ کاغذی ، انگیزه ی بودن
ومن  ، باران ندیده  ، دختری دلگیر  د ر باران
صدای خیس ِ مردی درگلوی تار می روئید
کسی مثل خودم، مثل خودش درگیر در باران
به جرم  ِ بی گناهی ،  دارهای چشم ها می دوخت
به سرتاپای من ،  یک درد ِ دامنگیر در باران
غمی کم کم خودش را دررگ ِ  دیوانه ام می ریخت
جنون بود وتب ِ  رقاصی  ِ زنجیر در باران
جنون بودآن شب وآئینه ای صد پاره دردستم


ومن حل می شدم با آیه ی تکثیر  در  باران   

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
چشم های تو  وقتی سکوت ِ دهکده  فریاد می شود
تاریخ  ، از انحصار ِ تو آزاد می شود
تاریخ  ، یک کتاب ِ قدیمی ست که در آن
از زخم های کهنه ی من یاد می شود
از من گرفت دخترِ ِخان هرچه داشتم
تا کی به اهل  ِ دهکده بیداد می شود؟
خاتون! به رودخانه ی قصرت سری بزن
موسی  ، دل  ِ من  است که نوزاد می شود
با این غزل  ، به مـُلک  ِ سلیمان رسیده ام
این مرد ِ خسته  ، همسفر ِ باد می شود
ای ابروان  ِوحشــی  ِتو لشکر ِ مغول!‏
پس کی دل  ِ خراب ِ من  ، آباد می شود؟

در تو هزار مزرعه  ،  خشخاش ِ  تازه است
آدم به چشـــــــــــــم های تو معتاد می شود

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
پایان ِ من گفتی که پــَر بکش ، برو از آسمان من باشـد ، قبـول ، کفتر ِ نا مهربان من هر بار گفته ام که : تو را دوست دارمت پـُر می شود از آتش ِعشقت دهان من این جمله که برای بیانش به چشم تو افتـاده است باز به لکنـت ،  زبان من آنقدر عاشقـم که تو عاشـق نبوده ای دیگر رسیـده کارد  ، بر این استـخوان من نه ، شاهنامه نیست که تو پهلوان شوی این یک تراژدی ست ـ غم  ِداستان من یک شب بیا و ضامن  ِ من باش  نازنین ! وقتی دخیـل  ، بستـه به تو آهوان ِ من دل بــرکن و به شهـرِ دل  ِ من بیا عزیز! زخـم زبان مردم  ِ چشـمت  ، به جان ِ من باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم

آخر رسیـده است به پایـان  ، زمان من

 

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
دوست ...   آقا گمانم من شما را دوست...حسی غریب و آشنا را دوست...نه نه! چه می گویم فقط این کهآیا شما یک لحظه ما را دوست؟منظور من این که شما با من...من با شما این قصه ها را دوست...ای وای! حرفم این نبود اما سردم شده آب و هوا را دوست...حس عجیب پیشتان بودننه! فکر بد نه! من خدا را دوست...از دور می آید صدای پاحتا همین پا و صدا را دوست...این بار دیگر حرف خواهم زد

آقا گمانم من شما را دوست...

 

 
(1) نظر
برچسب ها :
شعر
               زمـــــزمــهمن همان شبان ِ عاشقم سینه چاک و ساکت و غریب بی تکلّف و رها در خراب ِ دشتهای دورساده و صبوریک سبد ستاره چیده ام برای تویک سبد ستارهکوزه ای پُر آبدسته ای گل از نگاه ِ آفتابیک رَدا برای شانه های مهربان تو!در شبان ِ سرد چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تودر هجوم درد...من همان بلال ِ الکنم ،  در تلفظ ِ تو ناتوان

وای از این عتاب! آه....

 

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
بغض تازهدر من ترانه های قشنگی نشسته اندانگار از نشستن  ِ بیهوده  خسته اندانگا ر سالهای  زیادی ست  بی جهت امید  خود  به این دل ِ دیوانه  بسته اندازشور و مستی  ِ پدران ِ  گذ شته مان حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...من باز گیج می شوم از موج واژه هااین بغضهای تازه که در من شکسته اند من گیج گیج گیج ،  تورا  شعر می پرم

اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند

 

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
پـشت پـنـجـرههــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـمشـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَمهــی پـشت ِ پنجـــره می آیمشاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت راکالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــودگــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــیزانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــیمـکـتــوب ِ یــار ؛ نـیـاورده ســت ؟.....هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم 

هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...

 

 

(1) نظر
برچسب ها :
شعر
دو شعر برگزیده           آن دم که با تو  امای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من
آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من
آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من
بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من

 

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
به نام عشق  من را به غیر عشق به نامی صدا نکنغم را دوباره وارد این ماجرا نکنبیهوده پشت پا به غزلهای من نزنبا خاطرات خوب من اینگونه تا نکنموهات را ببند دلم را تکان ندهدر من دوباره فتنه و بلوا به پا نکنمن در کنار توست اگر چشم وا کنی خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکنبگذار شهر سرخوش زیبائیت شودتنها به وصف آینه ها اکتفا نکنامشب برای ماندنمان استخاره کن

اما به آیه های بدش اعتنا نکن....

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
باغ نگاه گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیموقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیمداغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم توهر چند از دو چـشم خودت می چکانیممـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو امتا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیمیک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کندانـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیموقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه هاتصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیمتو، آن گلی که می شــکفی در خیال منپُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیمدر کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلمسرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیمزیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئیای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیمحـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن

ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر

سفرنامه ی باران

آخرین برگ سفرنامه ی باران

این است

که زمین چرکین است

 

(0) نظر
برچسب ها :
شعر

گل های زندان

گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا

بارید و خوش بارید

وان روشنی آسمانی را

نثار این حصار بی طراوت کرد

از ساحل دریاچه ی اسفند

با بی کرانی آیینه اش تابید و خوش تابید

اما

مرغان صحرا خوب می دانند

گلهای زندان را صفایی نیست

اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند

این بستگان آهن و خو کرده با دیوار

بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی

با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان خرسند

هرگز نمی دانند

کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست

 

(0) نظر
برچسب ها :
شعر

عبور

سفر ادامه دارد و شب از کناره می رود

گریوه ها و دشت های رهگذر

دوباره شکل یافتند و روشنی

که آفریدگار هستی است

دوباره آفریدشان

سفر ادامه دارد و من از دریچه ی ترن

به کوه ها و دشت ها سلام عاشقانه ای

که جویبار جاری و

جوان روشنی ست

در کویر پیر سوختن

روانه می کنم

لطافت هوای بانداد را

ز گیسوان دختری که از میان پنجره

فشانده موی نرم خویش را به دوش باد

روایتی رها و عاشقانه می کنم

سفر ادامه دارد و در آستان صبحدم

درخت های پسته در کنار راه

سکوت سبز خویش را به آب داده اند

و رشد سالیانه ی ستاک های ترد را

پس از تحمل عبوس یک درنگ قهوه ای

به ابر و باد و آفتاب داده اند

سفر ادامه دارد و میان بهت دشت ها

کبوتران وحشی از میان حلقه های چاه

نگاه های حیرت اند سوی آسمان

که می روند و می روند و می روند

فراتر از یقین بدان سوی گمان

سفر ادامه دارد و

پیام عاشقانه ی کویر ها به ابرها

سلام جاودانه ی نسیم ها به تپه ها

تواضع لطیف و نرم دره ها

غرور پاک و برف پوش قله ها

صفای گشت گله ها به دشت ها

چرای سبز میش ها و قوچ ها و بره ها

سفر ادامه دارد و بهار با تمام وسعتش

مرا که مانده ام به شهر بند یک افق

به بی کرانه می برد

و من به شکر این صفا و

این رهایی رهاتر از خدا

تمام بود خویش را

که لحظه ای ست از ترنم غریب سیره ای

نثار بی کرانی تو می کنم

زمان ادامه دارد و سفر تمام می شود

 

(0) نظر
برچسب ها :
شعر

کافه نادری

توی کافه نادری کنج همون میز بلوط

دو تا صندلی لهستانی هنوز منتظرن

تا من و تو بشینیم گپ بزنیم مثل قدیم

شب بشه مشتریا تا آخرین نفر برن

ما همیشه اولین و آخرین بودیم عزیز

هم تو تابستون داغ هم تو پاییزای سرد

تابلوی بسته و باز پشت شیشه ی در

بعد رفتن ما او کافه چی وارونه می کرد

چشمک ستاره ها رو می شمردیم یادته ؟

واسه تنهایی شب غصه می خوردیم یادته ؟

من مثه سایه ی تو تو واسه من مثل نفس

هردومون برای همدیگه می مردیم یادته ؟

دستامون تو دست هم گم می شدیم تو خواب شهر

دل دیوونه ی من هی قدمات میشمرد

کوچه ها رو رد می کردم تا خیابون بزرگ

عطر ناب تو من رو تا آخر دنیا می برد

حالا تو نیستی این کوچه صدام نمی زنه

حالا تو نیستی بی تو دیگه کافه کافه نیست

دیگه هیچ ستاره یی جرات چشمک نداره

حتی جای تن تو رو تن این ملافه نیست

چشمک ستاره ها رو می شمردیم یادته ؟

واسه تنهایی شب غصه می خوردیم یادته ؟

من مثله سایه ی تو تو واسه من مثل نفس

هردومون برای همدیگه می مردیم یادته ؟

(0) نظر
برچسب ها :
X