بارها گفتم هستیآغازی
هر گاه
هر بی گاه
اما دگر
بس است
بس........................
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
قلبها بی خبر از عاطفه اند
هنوز دارم به پشت سرم نگاه میکنم
نه تو هستینه حتی سایه امولی من هستم با تو بودن
هنوز به راه رفته ات نگاه میکنم
فکر میکردم روزی که برود من می میرم
ولی من اینجام نفس می کشم
راه می روم
زنده ام
برای او که دیگر نیست
این حس عارفانه از کجا آمد
هنوز نگاههای تو خاطرم را قلقلک می دهد
وشکوه مهربانی هایت ذهنم را آذین می بنددنمی دانم چرا ولی حس میکنم امروز بیشتر از هر وقت دیگری از تو دورم و بی نهایت به تو نزدیکم
امروز دیگر تو در منی
نه
ولی من تازه امروز تو را یافتم.....
دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ است
برای دیدنت دلم تنگ استعشقم
کاش
دیگر نمی توانم نه دیگر توان نوشتن ندارم اثری که از دل به دستانم رسیده نیرویم را می گیرد در عجبم از صبری که خدایمان می دهد فکر می کردم بدون تو نابودم ولی باز هستم و خواهم بود کاش آرامشت را بر هم نزنم که من صبرم به خاطر آرامش توست ناله هایم را بی پاسخ نگذاربا من سخن بگو.... دوستت دارم تا همیشه
ای کـــاش دلـــم اســیـــر و بــیـمار نبود
در بـــنـــد نــــگاه او گــــرفــتــار نــبـود
ن عاشق واو زعشق من بی خـبر است
ای کــاش دل و دلــبــــر و دلـــدار نـبود
یکی درد و یکی درمان پسندد | یک وصل و یکی هجران پسندد | |
من از درمان و درد و وصل و هجران | پسندم آنچه را جانان پسندد |
و خوابهایی
یک هـفته ی بعد صـورتم را شـسـتم
جهان در دیدگانم بود و گم شد
بر سنگ مزارمبنویسید که اشفته دلی خفته در این خلوت خاموش
در انجا بنویسید که او زاده ی غمبود و ز غم های جهان گشته فراموش
تا زمین در گردش و تااسمان در چرخش است
یاد یاران چون شما بر قلب ما ارامش است