نریمان عزیزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذیر. از لطف تو خیلى متشکرم. نوار و عکس ها رسید. مرا به عوالمى فرو برد. مى خواستم جوابى مفصل براى شما بنگارم که مرگ جمال(13) مرا منقلب کرد و رشته افکارم را گسست... راستش را بخواهى، یک سال و نیم پیش نامه اى براى تو نوشتم، بحث و تحلیلى از اوضاع این جا بود. ولى هیچ گاه ختمش نکردم و هر وقت به نامه نیمه کاره نگاه مى کردم به یاد تو مى افتادم. روزگار، فراز و نشیب فراوان دارد. و گویى به جویندگان حق و حقیقت مقدر شده است که لذتشان در اشک و تکاملشان در تحمل شکنجه ها باشد. من در روزگار حیات خود جز حق نگفته ام، جز رضاى خدا و طریقه حقیقت راهى نرفته ام، دلى را نیازرده ام، به کسى ظلم نکرده ام )جز به خودم و نزدیک ترین کسانم. آن هم در راه حق(... همیشه سعى داشته ام حتى مورى را آزار ندهم؛ همیشه سمبل مهر و وفا و فداکارى بوده ام... ولى همیشه درد و رنج، قوت و غذایم بوده است.
من همیشه خود را براى مرگ آماده کرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال، براى من قابل هضم نیست و هنوز باور ندارم که جمال من، مرده است. و این فرشته آسمانى، دیگر نخندد، دیگر ندود و دیگر در اطرافیانش روح و نشاط ندمد...
متأسفانه رنج من فقط جمال نیست... همان طور که در نوار خود ضبط کرده اى و حقیقت را با زبان بى زبانى بازگو کرده اى من همه آن ها را از دست داده ام!(14)
جمال را، سال پیش از دست داده بودم و براى من فقط یک آرزو بود. یک تخیل، یک امید که شاید روزى تجلى کند و حیات پدر خویش را دنبال نماید و وارث موجودیت و شخصیت پدرش باشد... با این حساب من همه را از دست داده ام و مرگ جمال، دردى اضافى بر آن درد دائمى قبلى است که مرا رنج مى داده و رنج مى دهد...
ما، اغلب خود را محور دنیا و مافیها فرض مى کنیم و فکر مى کنیم که همه دنیا به خاطر ما مى گردد، آسمان و زمین و ستارگان به خاطر خوش آمد ما، در سیر و گردشند. فکر مى کنیم که آسمان در غم ما خواهد گریست و یا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد، یا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت... اما بعد مى فهمیم که در این دنیاى بزرگ میلیون ها انسان مثل ما آمده اند و رفته اند و هیچ تغییرى در گردش روزگار بوجود نیامده است... این ما هستیم که مغروریم و خود را بزرگ مى پنداریم... ولى از کاهى کوچک هم، کم تریم که در اقیانوس هستى به دست طوفان هاى بلا و امواج متلاطم بالا و پایین مى رویم، بدون آن که از خود اختیارى داشته باشیم و یا قدرتى که مسیر امواج را، یا حرکت خویش را تغییر دهیم... با درک این حقیقت باید از مرکب غرور پیاده شویم و طریقت رضا و تسلیم را شیوه خود کنیم، دردها را بپذیریم، به لذات زودگذر غره نشویم، خود را ابدى فرض نکنیم و از آمال و آرزوهاى دور و دراز چشم بپوشیم...
من مى خواستم عشق زن را با پرستش خداى یگانه مخلوط کنم. مى خواستم »پروانه« را بپرستم و این پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛ مى خواستم در وجود او محو شوم و »حالت« فنا را تجربه کنم، مى خواستم زندگى زناشویى را به پرستش و فنا و وحدت بیامیزم، مى خواستم خدا را لمس کنم، مى خواستم جسم و روح را به هم بیامیزم، مى خواستم هستى را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه کنم... ولى او چنین ظرفیتى نداشت و شاید دیگر کسى پیدا نشود که چنین ظرفیتى داشته باشد... درک این واقعیت یک یأس فلسفى در من ایجاد کرده، احساس تنهایى شدیدى مى کنم. تنهایى مطلق. یک تنهایى که من در یک طرف ایستاده ام و خدا در طرف دیگر و بقیه همه اش سکوت، همه اش مرگ، همه اش نیستى است... گاهى فکر مى کنم که خدا نیز تنها بوده که انسان را آفریده تا از تنهایى به درآید. خدا، اول آسمان و زمین و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفرید، ولى هیچ یک جوابگوى تنهایى او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفرید. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد کرد تا جبران تنهایى خود را بنماید. ولى من انسان، از او مى ترسم. تنها در برابرش ایستاده ام و از احساس این که جز او کسى را ندارم و جز او به طرفى نمى توان رفت و فقط و فقط باید به طرف او بروم، از این اجبار از این عدم اختیار، از این طریقه انحصارى وحشت زده شده ام و بر خود مى لرزم.
مى دانم که باید با همه چیز وداع کنم، از همه زیبایى ها، لذت ها، دوست داشتن ها، چشم بپوشم. باید از زن و فرزند بگذرم، حتى دوستان را نیز باید فراموش کنم، آن گاه در آن تنهایى مطلق، خدا را احساس کنم. باید از تجلیاتش، درگذرم و به ذاتش درآویزم، باید از ظاهر، فرار کنم و به باطن فرو روم. و در این راه هیچ همراهى ندارم. هیچ دستیارى ندارم، هیچ هم دردى ندارم. تنهایم، تنهایم، تنها...
آرى این سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسان ها، که معمولاً در کشاکش مشکلات و در غوغاى حیات نمى فهمند و مانند مردگان، ولى مى جنبند، حرکت مى کنند و چیزى نمى فهمند...
سرنوشت ما نیز، در ابهام نوشته شده است که نه گذشته به دست ما بوده و نه آینده به مراد ما مى گردد. دردها و ناراحتى ها همراه با لذت هاى زودگذر و غرور بى جا، آدمى را در خود مى گیرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر کاه به هر گوشه اى مى برند و ما هم تسلیم به قضا و راضى به مشیت او به پیش مى رویم، تا کى اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
سؤالات زیادى کرده بودى که اکنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصله اى نیز برایم نمانده که همه را تجزیه و تحلیل کنم. هم اکنون که این نامه را به پایان مى رسانم دو روزى از جنگ اعراب و اسرائیل مى گذرد. هواپیماهاى اسرائیلى از بالاى سر ما مى گذرند و جنگنده هاى اسرائیلى در آب هاى صور در مقابل چشمان ما رژه مى روند. فداییان فلسطینى گروه گروه اسلحه به دست به سوى سرنوشت درگذرند. به صحنه مى روند و بازگشتشان با خداست. معلّمین و دیگران اغلب گوششان به رادیوست. روزنامه ها مملو از فتوحات مصر و سوریه است... هر لحظه خبرى مى رسد و یا رادیوى مصر و سوریه اعلام مى کنند که چند تا هواپیماى اسرائیلى سرنگون شده... و اسرائیل تکذیب مى کند! امیدوارم که خداى بزرگ به اشک هاى یتیمان و خون شهداى فراوان رحمى کند و شر ظلم و ستم اسرائیل را از سر آوارگان و بیچارگان عرب کم کند! ترس و خوف دائمى و خطر تهاجم و بمباران اسرائیلى ها همیشه وجود دارد. این بار شاید به خواست خدا از قدرت و سیطره جهنمى آن ها کاسته گردد. نامه را ختم مى کنم و به تو و همه دوستان درود مى فرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.
ارادتمند مصطفى چمران
اى درد اگر تو نماینده خدایى که براى آزمایش من قدم به زمین گذاشته اى تو را مى پرستم، تو را در آغوش مى کشم و هیچ گاه شکوه نمى کنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مى کنم و خداى بزرگ را عاشقانه مى پرستم.
اى خدا، این آزمایش هاى دردناکى که فرا راه من قرار داده اى؛ این شکنجه هاى کشنده اى را که بر من روا داشته اى، همه را مى پذیرم.
خدایا، با غم و درد انس گرفته ام. آتش بر من سلامت شده و شکست و ناملایمات، عادى گشته است.
خطر و مرگ، دوستان صادق من شده اند. از ملاقاتشان لذت مى برم و مصاحبتشان را آرزو مى کنم.
خدایا، کودک که بودم از بلندى آسمان و ستارگان درخشنده اش لذت مى بردم، اما امروز از آسمان لذت مى برم زیرا بدون آن خفه مى شوم؛ زیرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحیم نکاهد دیگر خفه مى شوم.
روز قیامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر کس به پیش مى آید و در حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مى نمایاند... و به فراخور شأن و ارزش خود در جایى نزدیک یا دور مستقر مى شد... همه اشیا، نباتات، حیوانات، انسان ها و عقول مجرده به پیش مى آمدند و ارزش خویش را عرضه مى کردند.
مورچه آمد از پشتکار خود گفت و در جایى نشست. پرنده آمد، از زیبایى خود گفت از نغمه هاى دلنشین خود سرود و در جایى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زیبایى چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زیبایى تاج و یال و کوپال خود گفت. طاووس آمد از زیبایى پرهاى خود گفت. شیر آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر کس در شأن خود گفت و در هر مکانى مستقر شد.
گل آمد از زیبایى و بوى مست کننده خود شمه اى گفت.
درخت آمد و از سایه خود و میوه هاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشریّت گفت... هر کس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسان ها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشته هاى دور و دراز قصه ها گفتند. لذت اولیه را برشمردند و به خطاى اولیه اعتراف کردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود قرار گرفتند. آدم هاى دیگر آمدند، نوح آمد از داستان عجیب خود گفت، از ایمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاریخ افسانه اى خود گفت. ابراهیم آمد، از یادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتکده شد و بت ها را شکست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل کرد، و از بى وفایى قوم خود و رنج ها و دردهاى خود سخن راند. عیسى مسیح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربان شدن خویش یاد کرد. محمد - صلى اللَّه علیه وآله وسلّم - آمد، از رسالت بزرگ خود براى بشریت سخن راند، على - علیه السلام - آمد، همه آمدند و گفتند و در جاى خود نشستند.
فرشتگان آمدند، هر یک از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند. چه دنیایى بود و چه غوغایى، چه هیجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.
آن گاه عقل آمد، از درخشش آن چشم ها خیره شد، از ابهت آن مغزها به خضوع درآمدند. پدیده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتیاجات بشرى و دانش و غیره او را سجده کردند، عقل همچون خورشید تابان، در وسط عالم بر کرسى اعلایى فرو نشست.
مدتى گذشت، سکوت بر همه جا مستولى شد، نسیم ملایمى از رایحه بهشتى وزیدن گرفت، ترانه اى دلنشین فضا را پر کرد و همه موجودات به زبان خود خداى را تسبیح کردند.
باز هم مدتى گذشت، ندایى از جانب خداى، عالى ترین پدیده خلقت را بشارت داد، همه ساکت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى کرد و دل همچون فرستاده خاص خداى بر زمین نازل شد. همه او را سجده کردند جز عقل که ادّعاى برترى نمود!
عقل از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد که انسان ها چون حیوانات در جنگل ها، کوه ها و غارها زندگى مى کردند و او آتش را به بشر یاد داد. چرخ را براى نقل اشیاى سنگین دراختیار بشر گذاشت، آهن را کشف کرد، وسایل زندگى را مهیا نمود، آسمان ها را تسخیر کرد تا به اعماق دریاها فرو رفت. از گذشته هاى دور خبر داد و آینده هاى مبهم را پیش بینى کرد و خلاصه انسان را بر طبیعت برترى بخشید. عقل گفت که میلیون ها پدیده و اثر از خود به جاى گذاشته است و در این مورد چه کسى مى تواند با او برابرى کند؟
یک باره رعد و برق شد، زمین و آسمان به لرزه درآمدند، ندایى از جانب خداى نازل شد و به عقل نهیب زد که ساکت شو و گفت که تمام خلقت را فقط به خاطر او خلق کردم. اگر دل را از جهان بگیرم، زندگى و حیات خاموش مى شود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مى گردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زیبایى را حس مى کرد؟ چگونه عظمت آسمان ها را درک مى نمود؟
چگونه راز و نیاز ستارگان را در دل شب مى شنید؟ چگونه به وراى خلقت پى مى برد و خالق کل را درمى یافت؟
همه در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر کرسى خود نشست و دل چون چترى از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به نام اولین تجلى خداى بزرگ قرار گرفت.
از آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق یعنى پدیده آن، هدف حیات گردید. دل، تنها نردبانى است که آدمى را به آسمان ها مى رساند و تنها وسیله ایست که خدا را درمى یابد. ستاره افتخارى است که بر فرق خلقت مى درخشد.
خورشید تابانى است که ظلمت کده جهان را روشن مى کند و آدمى را به خدا مى رساند. دل، روح و عصاره حیات است که بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غایت آرزوى انسان است. بقیه زندگى فقط محملى براى تجلى عشق است.
اى آتش مرا دریاب، مرا دریاب که در آتشى دائمى مى سوزم، صبرم به پایان رسیده، دل پردردم دیگر طاقت ندارد، با اشک به خود سکون مى بخشم، ولى دیدگانم نیز دیگر رمقى ندارند.
خدایا به تو پناه مى برم. مهر خود را آن چنان در دلم جایگزین کن که جایى دیگر براى عشق دیگران نماند. سراپاى وجودم را آن چنان مسخّر اراده خود کن که به دیگرى نیاندیشم و محلى از اعراب براى اعمال دیگر نماند.
چند روزى است که در مرزهاى جنوب خبرى نیست... قبل از آن صداى انفجار همیشه به گوش مى رسید و معلوم بود که اسرائیلیان با توپ و هواپیما دهکده ها یا پایگاه هاى فداییان را مى کوبند. صداى انفجار از چند کیلومترى به خوبى به گوش مى رسید و در و دیوار مدرسه را مى لرزاند و هر چند روزى یکى از شهدا را از مرز مى آوردند و با مراسم مخصوص به خاک مى سپردند... مراسم دفن شهدا دیدنى است. زنان مرثیه مى خوانند، مردان سرود یا قرآن و فداییان به آسمان شلیک مى کنند. صدها نفر از فداییان فلسطینى و مردان و زنان و کودکان و بازماندگان شهدا رژه مى روند و این مراسم سوزناک و تهییج آمیز حتى در زیر باران هاى شدید نیز ادامه پیدا مى کند.
متأسفانه وضع فداییان در حال حاضر به هیچ وجه خوب نیست و از هر طرف بر آن ها فشار مى آید. پس از کشت و کشتارهاى اردن اکنون نوبت به لبنان رسیده است. از هر طرف فشار مى آید که حکومت لبنان نیز به فداییان بتازد. فداییان نیز این را مى دانند و به هیچ وجه بهانه نمى دهند. دولت به دنبال بهانه است و ما از این جهت بسیار ناراحتیم. شاید فقط خداى بزرگ قادر باشد از این فاجعه هاى دردناک جلوگیرى کند.
در این حوالى در هر چیزى »شدت« وجود دارد... آن ها که تنبل هستند به شدت تنبلى مى کنند و وقتى به همدیگر غضب مى کنند به شدت عصبانى و غضبناک مى شوند. وقتى دوست مى شوند به شدت عشق و علاقه مى ورزند و وقتى نفرت زده مى شوند به شدت دشمنى و نفرت مى ورزند. در شادى و قهقهه آن ها شدت وجود دارد. در گریه و دردشان نیز شدت مشاهده مى شود. وقتى نعره مى زنند شدت نعره شان آدمى را مى لرزاند و وقتى مهمان نوازى مى کنند خشوع و محبتشان آدمى را آب مى کند... خلاصه بگویم زندگى در اینجا شدّت و حدّت دارد. زندگى ساده اى نیست... عمر بر آدمى زیاد مى گذرد. یعنى یک جوان بیست ساله به اندازه مرد چهل ساله امریکایى خشم، عشق، کینه و زخم معده گرفته است. زخم معده در این حوالى زیاد است؛ زیرا احساسات تند و تیز، آدم را سالم باقى نمى گذارد. با عده زیادى از جوانان و دانشجویان عرب صحبت مى کردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بیست ساله، تقریباً سى تا سى وپنج ساله به نظر مى رسد. این سؤال مطرح شد که چرا این جوانان این قدر زود پیر مى شوند؟ جواب ها زیاد بود... یکى از جواب ها به نظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. یعنى همه چیزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگى هم شدت دارد. در عرض یک سال آدمى به اندازه ده سال زندگى مى کند، بنابراین زودتر هم شکسته مى شود. جریان عمر در امریکا ملایم و آرام است ولى در این حوالى طوفانى و گردابى است. در هر روز زندگى طوفانى وجود دارد و در هر قدم، گردابى است در کارها. قانون و عقل هم کم تر دخالت دارند، زیرا سرنوشت به دست طوفان و در دامان گرداب معیّن مى شود. دنیا، دنیاى قهر و کینه است، یک واقعه کوچک، ممکن است زندگى شما را کاملاً زیر و رو کند و یا یک تصادف ناچیز، هستى شما را به باد دهد.
فراز و نشیب زندگى را، شنیده بودم ولى تا این حد را تجربه نکرده بودم. در عرض سه ماهى که در این حوالى هستم، بیش تر از چندین سال پیر شده ام. وقتى از امریکا خارج شدم موى سفید در صورتم نبود، ولى اکنون فراوان است! وزنم آن قدر کم شده که تمام لباس ها برایم گشاد شده. بعضى از شلوارهایم آن قدر تنگ بود که هرگز در امریکا نپوشیدم ولى حتى آن ها الان خیلى گشاد و بزرگ به نظر مى رسند... با این همه صبر و تحملى که داشته و دارم، هیچ بعید نمى دانم که زخم معده گرفته باشم! زیرا اغلب اوقات، در آتش قهر و عصبانیت مى سوزم و خود را مى خورم. جنگ اعصاب در اینجا امرى طبیعى است و کسانى که به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند... راستى، آدمى از دور خیلى حرف ها مى زند و خیلى ادعاها مى کند ولى در بوته آزمایش، خمیره ها معلوم مى گردد. به نظر من جنگ با اسرائیل براى اعراب چندان مشکل نیست... مشکلات واقعى آنان به مراتب از جنگ با اسرائیل مشکل تر است. البته ممکن است در حین جنگ، مشکلات اساسى را نیز کم کم حل کرد، ولى باید دانست که اسرائیل خود زاییده آن مشکلات واقعى و اساسى بوده است و این مشکلات به مراتب بیش تر از چیزى است که از خارج فکر مى کردیم.
امروز، حوالى ظهر، دو هواپیماى میراژ اسرائیلى از ارتفاع کم، درحالى که دیوار صوتى را مى شکست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترین نقطه قرار گرفته و داراى بلندترین ساختمان ها است و به همین جهت نیز مورد نظر خلبانان اسرائیلى بود. تمام شیشه هاى ساختمان به لرزه درآمد. گویا انفجارى رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ریختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپیماها را براى چندلحظه دیدم که از روى مدرسه گذشته، از روى کمپ فلسطینیان نیز عبور کردند و با صداى گوش خراش خود گویا مى خواستند آن ها را نیز بترسانند... البته این اولین بارى نیست که هواپیماهاى اسرائیلى در بالاى سر ما حاضر مى شوند. چه بسیار که دود سفید هواپیماهاى اسرائیلى آسمان صور را منقوش مى کند و یا صداى شکننده هواپیماها از وراى ابرها باعث اضطراب مى گردد...
در میان راه، در جنوب لبنان، سربازان ایستاده اند و راه را کنترل مى کنند و براى گذار از این نقاط ، پاسپورت و یا اجازه عبور لازم است. وقتى در یکى از این پاسگاه ها زنى را سربازان مؤاخذه مى کردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصبانى شد و گفت:
- آسمان متعلق به اسرائیلى ها و زمین متعلق به فداییان(12) است، اصلاً شما چه کاره اید؟
خدایا چه نعمت بزرگى به من عطا کرده اى که از مرگ نهراسم و در مقابل تهدید و تطمیع کوته نظران و سفلگان به زانو درنیایم.
روزگار عجیبى است، ترور و وحشت بر همه جا حکومت مى کند. به زور سرنیزه و گلوله انسان ها را تسلیم اوامر و افکار خود مى کنند و مردم نیز، بوقلمون صفت در مقابل زور سجده مى کنند... اما من، من دردمند، منى که مرگ برایم شیرین و جذابست، منى که همیشه به مرگ لبخند زده ام و همیشه به استقبالش شتافته ام، منى که در این دنیا امید و آرزویى ندارم و با مرگ چیزى از دست نمى دهم... من در مقابل این دون صفتان احساس قدرت و آرامش مى کنم و اینان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب مى کنند که چطور ممکن است من این طور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قدعلم کنم و امواج سهمگین مرگ را بر جان بپذیرم و این چنین آرام و مطمئن لبخند بزنم؟
مادرى که فغان مى کند؛ پدرى که بیهوش شده است...
چقدر دردناک بود... چه آشوب و غوغایى! چه ضجه و شیونى! همه بیرون دویدند. از مسلّحین کوچه پشت مریضخانه پر شده بود. مسلّحین مى خواستند به زور وارد مریضخانه شوند. محافظین مسلح مریضخانه با قدرت جلوگیرى مى کردند. داد و فریاد و کشمکش بین مسلّحین به شیون و زارى زن ها اضافه شده بود... پدرى پیر بیهوش بر زمین افتاد. عده اى از مسلّحین مى خواستند او را به مریضخانه ببرند و عده اى مى خواستند او را به خانه اش منتقل کنند. هر کسى او را به طرفى مى کشید و پیراهنش بالا رفته بود و شکم ورم کرده اش بیرون افتاده بود. سرش به پایین افتاده و دست هایش آویزان شده بود. کفش هایش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحکى! اما چقدر دردناک! و چقدر تأثرانگیز بود!
نتوانستم تحمل کنم. از این بى تصمیمى و کشمکش بین افراد عصبانى شدم. به مسلّحین حرکت امر دادم که پیرمرد را به مریضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدایى، از جوانان ما، لاغراندام و سیاه چرده فوراً یک دست زیر پاهاى مرد انداخت و دست دیگرش را دور کمرش گره زد و با یک تکان و چرخش او را از دست مردم بیرون کشید و به سرعت داخل مریضخانه شد...
اما شیون زن پیرى توجه همه را جلب کرد. او مادرش بود که بى حال بر زمین افتاده ولى همچنان شیون مى کرد و زن ها او را به این طرف و آن طرف مى کشیدند...
به خود جوشیدم و از ته قلب خروشیدم و در این کوچه خاک آلود پایین و بالا مى رفتم و از خود مى پرسیدم چرا؟ چرا باید این چنین باشد؟ چرا این همه درد؟ این همه بدبختى؟ این همه جنایت؟ اشک مى ریختم و به سرعت قدم مى زدم... چرا باید پدر و مادرى به این روزگار تیره و تار بیافتند...
درد بود، شیون بود و بدبختى بود...
درد بود، شیون بود و بدبختى بود...
جوان برومندشان هدف قنص(11) قرار گرفته و جان داده بود...
در میان جنگندگان ما پیرمردى بود که سفیدى موهاى بلندش امتیازى خاص به او بخشیده بود. مسلسلى به دست داشت و به دنبال ما مى آمد. فرزند جوانش یکى از مسئولین نظامى ما بود و پیرمرد براى حفاظت فرزندش به طور فطرى اسلحه به دست گرفته، ما را محافظت مى کرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت که انسان مى توانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حیات را در آن بخواند. قدى کوتاه و لاغر و باوقار، چابک و شجاع، درگذر از موانع سریع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پیرى و ریش سفیدى پدر مسئول نظامى بود. گویا این پیرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را به خود احساس کردم... من نیز مجذوب او شده بودم و از این که جنگنده اى پیر این چنین شجاع به پیش مى تازد غرق در شادى و سرور بودم و از زیر چشم، تمام حرکات او را کنترل مى کردم و در قلبم روح جوان او را تحسین مى نمودم...
از سینما پلازا گذشتیم، منطقه اى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطینى ها بود که بین منطقه مسلمان ها و مسیحى ها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در این مدرسه کمین داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ کمین را ترک کرده بود و ما با جست و خیزهاى سریع خود را به مدرسه رساندیم که نزدیک پایگاه هاى دشمن بود. مدرسه را بازدید کردیم، راه هاى حمله و دفاع را دیدیم. دیوارهاى سوراخ سوراخ شده و نقطه هایى که در آن جا مردان جنگنده شهید شده بودند. راه هاى فرار و راه هاى سرّى دخول به دشمن را دیدیم... در آن جا بر دشمن مسلط بودیم و مى توانستیم تمام حرکات آن ها را زیر نظر داشته باشیم... و بالاخره از آن جا نیز گذشتیم و به نقطه اى رسیدیم که خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت دیوارهاى کوتاه کمین کرده بودیم و منتظر بودیم که یکى یکى با جست و خیز سریع خود را به نقطه امن دیگرى برسانیم... من نفس را در سینه حبس کرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصمیم جزم کرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پیش بروم...
یکباره دیدم که جنگنده پیر از حمایت دیوار بیرون رفت... درحالى که در معرض خطر بود، هیچ کس حرفى نمى زد و اعتراضى نمى کرد. زیرا جنگنده پیر خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و کسى جرأت نمى کرد با او حرفى بزند. همه در سکوتى عمیق و مصمم فرو رفته بودیم و با تعجب و ترس به پیرمرد نگاه مى کردیم... پیرمرد آرام آرام پیش مى رفت و خطر گلوله را تقبل مى کرد و گویى به مرگ نمى اندیشید...
من فوراً متوجه شدم!... دیدم به سوى چند گل وحشى مى رود که در میان خرابه ها و بین علف ها روئیده بود. فهمیدم که به سوى گل مى رود، فهمیدم که نیرویى درونى مافوق حیات؛ نیرویى که از عشق و زیبایى سرچشمه مى گیرد او را به جلو مى راند... آهى کشیدم و عمیق ترین درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش کردم... مسلسل را به دست چپ داد. آرام آرام پیش رفت و با احترام تمام، گلى چید و به سمت دیوار برگشت...
راستى چه تکان دهنده! چقدر عجیب و چقدر زیبا و دوست داشتنى است... جنگنده اى که برف بر سرش نشسته، تفنگ به یک دست و گلى به دست دیگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تیررس دشمن، به دنبال زیبایى مى رود تا زیبایى را نثار شجاعت و فداکارى کند... چه شجاعتى! چه فداکارى! که خود او بزرگ ترین مظهرآنست.
گل را آورد و تقدیم به من کرد... خواستم تشکر کنم، اما لب هایم مى لرزید، قلبم مى جوشید و صدایم درنمى آمد... لذا با قطره اى اشک به او پاسخ گفتم.
به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماه هاست که منطقه در محاصره کتائب(2) است. کسى نمى تواند از منطقه خارج شود. هر روز عده اى از مسلمان ها در گذار این منطقه کشته مى شوند. چند روز پیش شش نفر از صریفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند که چهار نفر آنها از حرکت المحرومین(3) بودند...
فقر و گرسنگى بیداد مى کند، شاید نود درصد مردم، از این منطقه طوفان زده گریخته اند. شهرى بمباران شده، مصیبت زده، زجردیده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران!
مأمور شدم که به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شکر و احتیاجات دیگر تقسیم کنم، احتیاجات مردم را از نزدیک ببینم و راه حلى براى این مردم فلک زده بیابم.
ترتیب کار داده شد. با یک ماشین در معیت سه ارمنى که یکى از آن ها محرّر(4) روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شدیم. براى چنین سفرى شخص باید وصیت نامه خود را بنویسد و آماده مرگ باشد. من نیز چنین کردم... ماه هاست که چنین هستم و گویا حیات و ممات من یکسان است!
از منطقه مسلمان نشین خارج شدیم. رگبار گلوله مى بارید. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بین مسلمین و مسیحیان... جنبنده اى وجود نداشت. بمب هاى سنگین خیابان را تکه تکه کرده بود. لوله هاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مى کرد. در هر گوشه و کنارى ماشین منفجر شده و سوخته به چشم مى خورد...
چقدر وحشت انگیز! مرگ بر همه جا سایه افکنده بود... این جا موزه بیروت »متحف« و مریضخانه معروف »دیو« و زیباترین و زنده ترین نقاط تماشایى بیروت بود که به این روز سیاه نشسته بود...
وارد پاسگاه کتائبى شدیم. چند افسر و چند میلیشیا گارد گرفته بودند و ماشین را تفتیش مى کردند... لحظه خطرناکى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاک است... این جا هر مسلمانى را سر مى برند. هزارها مسلمان در این نقطه با دردناک ترین وضعى جان داده اند... لحظه مرگ... انتظار مرگ! چقدر مخوف است... اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زیبا و دوست داشتنى است. سال هاست که با مرگ الفت و محبت دارم... خونسرد و آرام با لبخندى شیرین در عقب ماشین نشسته ام. سه نفر ارمنى همراه منند. ارامنه از تعرض مصونند. آن ها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مى آیند و منطقه بین مسلمان و مسیحى را پر مى کنند... حاجز )پاسگاه( دیو خطرناکترین تفتیشگاه کتائب و احرار(5) است و براى مسلمان ها سلاح خانه به شمار مى آید. و مدخل الشرقیه مرکز قدرت کتائبى هاست.
ماشین ها یکى بعد از دیگرى از حاجز مى گذرند. این نشان مى دهد که همه مسیحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشین ما به حاجز رسید. افسرى از جیش(6) برکات(7) که در صفوف کتائبى ها خدمت مى کرد مأمور پاسگاه بود و لباس هایش نشان مى داد که افسر مغوار(8) است. هویه )شناسنامه( طلب کرد. ارمنى ها هر یک کارت شناسنامه خود را نشان مى دادند و او همه را به دقت کنترل مى کرد و به صورت ها نگاه مى کرد چند کلمه اى سؤال و جواب...
نوبت به من رسید... قلبم مى طپید. اما باز آرامش خود را حفظ کردم. تسلیم قضا و قدر شدم و به خدا توکل کردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خیره شدم... اما مى دانستم که با شناسنامه مسلمان ها نمى توانم جان سالم به در برم. پاسپورتى بیگانه حمل مى کردم که صورتش شبیه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زیر و رو کرد و نگاهى عمیق و مخوف به چشمانم انداخت... نگاه عزرائیل بود... من چند کلمه فرانسه غلیظ نثارش کردم و گفتم که پزشکم و براى بازدید بیمارستان فرانسوى ها آمده ام... گویا حرف مرا باور کرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسلیم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتیم و وارد اشرفیه شدیم. شهرى جنگ زده، همه مسلّح، حتى بچه هاى کوچک، همه جا آثار انفجار و خرابى دیده مى شود، شهرى مخوف، همه جا ترس، همچون قلعه اى که منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زن ها سیاه پوش، بر دیوارها عکس هاى کشته ها، آثار مرگ و عزا بر در و دیوار هویدا. راستى که تأثرآور است.
از اشرفیه گذشتیم و به برج حمود رسیدیم. از منطقه واسط که در دست ارمنى هاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتیم، که فقط جوانان ارمنى پاس مى دهند، - مسلمان یا کتائبى حق حمل اسلحه ندارد - اثاثیه، رادیو و تلویزیون، سیگار و مواد مختلفه در کنار خیابان ها براى فروش انباشته شده، مردم زیادى در خیابان ها دیده مى شوند. محلات ارمنى ها مثل مسلمان ها یا مسیحى ها نیست و گویا از جنگ استفاده کرده اند و بى طرفى آن ها سبب شده است که مورد احترام هر دو طرف قرار بگیرند چون همه به آن ها محتاجند...
وارد نبعه شدم. قلعه زجردیده و شکسته و محروم و عزادار و گرسنه و محتاج و آن چه دل آدمى را به درد مى آورد و روح را متأثر مى کند، منطقه اى که بیش از هر منطقه دیگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى کشیده و محاصره شده و مصائب این جنگ کثیف را تحمل کرده است.
وقتى در نبعه راه مى روم، احساس مى کنم با تمام مردمش با بچه ها، با زن ها و با جنگنده ها احساس هم دردى و محبت مى کنم. احساس این که این آدم ها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مى کنند، شب و روز تحت خطر انفجار به سر مى برند. شب و روز آواى مرگ را مى شنوند که در خانه آن ها را مى کوبد و یکى یکى از آن ها را مى برد، احساس این که در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مى کنند و همچنان راه مى روند و نفس مى کشند... این احساسات گوناگون مرا تحت تأثیر قرار مى دهد و براى آن ها حسابى جداگانه دارم...
اول به سراغ مریضخانه رفتم... مریضخانه اى که امام موسى صدر به کمک فرانسوى ها ایجاد کرده است... آه خدایا چقدر دردناک بود! دو مرد تیرخورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مى کردند. خون از بدنشان مى چکید و بر روى زمین جارى بود. چند مجروح دیگر در اطاق انتظار نشسته بودند... خیلى دردناک بود...
بعد به مکتب حرکت(9) رفتم با جوانان صحبت کردم و مشکلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زیارت جنگندگان به جبهه هاى متقدم رفتم... با دشمن چندمترى بیش تر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت کیسه هاى شنى این طرف کوچه پاس مى دادند و طرف دیگر درست مقابل ما کیسه هاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگ جو از سوراخ بین کیسه ها به هم خیره مى شدند، مى توانستند حتى رنگ چشم یکدیگر را تشخیص دهند و من تعجب مى کردم، چطور ممکن است انسانى در چشم انسانى دیگر به این نزدیکى نگاه کند و او را بکشد! در این نقطه عده زیادى از جنگندگان مسلمان و مسیحى جان داده بودند، نقطه اى خطرناک به شمار مى آید.(10)
جنگندگان روى اعصاب خود مى لغزیدند؛ حساسیت بیش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا یا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، دیده ها تیز و خیره شده از سوراخ بین کیسه هاى شنى و حالت انتظار و مراقبت...
اطاق هاى مختلف، پناه گاه ها، مخفى گاه ها، کمین ها... همه جا را بازدید کردم و از نقاطى مى گذشتم که خطر مرگ وجود داشت. یعنى در معرض تیر دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت کافى و ایمان محکم به پیش مى رفتم. جنگندگانى که مرا نمى شناختند تعجب مى کردند. آن ها انتظار داشتند که من نیز مثل رهبران دیگر در اطاقى پشت میز بنشینم و به گزارشات مسئولین گوش فرا دهم و بعد دستور صادر کنم...
اما مى دیدند که من نیز دوش به دوش جنگندگان از هفت خوان رستم مى گذرم و حتى بهتر از آن ها ارتفاعات بلند را مى پرم و سریع تر از دیگران موانع را طى مى کنم... براى آن ها که مرا نمى شناختند عجیب بود!
خدایا به تو پناه مى برم.
خدایا به سوى تو مى آیم.
خدایا بدبختم.
خدایا مى سوزم.
خدایا قلبم در حال ترکیدن است.
خدایا رنج مى برم.
خدایا جهان به نظرم تیره و تار شده است.
خدایا بیچاره شده ام.
خدایا عشق حتى عشق محبوب ترین کسانم مکدر شده است.
خدایا بدبختم.
خدایا، آسمان آمال و آرزوهایم تیره و کدر شده است، به تو پناه مى برم و دست یارى به سوى تو دراز مى کنم، تو کمکم کن، نجاتم ده، تسکینم بخش، به قلب دردمندم آرامش ده، جز تو کسى را ندارم و راستى جز تو کسى را ندارم. نمى توانم )به( هیچ کس اطمینان کنم، نمى توانم به امّید هیچ کس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنیا رنج مى برم.
خسته ام، کوفته ام، پژمرده و دل مرده ام. با آن که همه مرا خوشبخت تصور مى کنند. با آن که به سوى مهم ترین مأموریت ها مى روم. با این که باید شاد و خندان باشم. ولى چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را مى فشرد حتى نمى توانم گریه کنم، آه بکشم. نزدیک است خفه شوم.
خدایا به تو پناه مى برم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تویى که در چنین شرایطى مى توانى کمکم کنى، من به سوى تو مى آیم. من به کمک تو محتاجم و هیچ کس جز تو قادر نیست که گره مرا بگشاید.
من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتى ها را تحمل کنم، رنج ها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را براى دیگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم.
اى خداى بزرگ، من این مسئولیت تاریخى را در مقابل تو به گرده گرفته ام و تنها تویى که ناظر اعمال منى و فقط تویى که به او پناه مى جویم و تقاضاى کمک مى کنم.
اى خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانى که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر مى فروشند ثابت کنم که خاک پاى من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلانِ مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آن گاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فرد روى زمین باشم.
اى خداى بزرگ، این ها که از تو مى خواهم چیزهائیست که فقط مى خواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب مى دانى که استعداد آن را داشته ام. از تو مى خواهم مرا توفیق دهى که کارهایم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافکنده نشوم.
من باید بیش تر کار کنم، از هوى و هوس بپرهیزم، قواى خود را بیش تر متمرکز کنم و از تو نیز اى خداى بزرگ مى خواهم که مرا بیش تر کمک کنى.
تو اى خداى من، مى دانى که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزویى ندارم، آن چه مى خواهم آن چیزى است که تو دستور داده اى و مى دانى که عزت و ذلت به دست توست و مى دانم که بى تو هیچ ام و خالصانه از تو تقاضاى کمک و دستگیرى دارم.
خدایا خسته و وامانده ام، دیگر رمقى ندارم، صبر و حوصله ام پایان یافته، زندگى در نظرم سخت و ملالت بار است؛ مى خواهم از همه فرار کنم، مى خواهم به کُنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شده ام.
خدایا به سوى تو مى آیم و از تو کمک مى خواهم، جز تو دادرسى و پناه گاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمیر من آگاه باشى. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم مى کنم.
خدایا کمکم کن، ماه هاست که کم تر به سوى تو آمده ام، بیش تر اوقاتم صرف دیگران شده.
خدایا عفوم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنیا و مافیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آسمان خسته و سیر شده ام.
خدایا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقده هاى درونى ام را خالى کنم.
اى غم، اى دوست قدیمى من، سلام بر تو، بیا که دلم به خاطرت مى تپد.
اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمى فهمم. چیزهایى که براى دیگران لذت بخش است، مرا خسته مى کند. اصلاً دلم از همه چیز سیر شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چیزهایى که دیگران به دنبال آن مى دوند، من از آن مى گریزم، فقط یک فرشته آسمانى است که همیشه بر قلب و جان من سایه مى افکند. هیچ گاه مرا خسته نمى کند. فقط یک دوست قدیمى است که از اول عمر با او آشنا شده ام و هنوز از مجالست )با( او لذت مى برم.
فقط یک شربت شیرین، یک نورفروزنده و یک نغمه دلنواز وجود دارد که براى همیشه مفرّح است و آن دوست قدیمى من غم است.
اى غم، سلام آتشین من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.
تو اى غم بیا و هم دم همیشگى من باش. بیا که مصاحبت تو براى من کافى است. بیا که مى سوزم، بیا که بغض حلقومم را مى فشرد، بیا که اشک تقدیمت کنم، بیا که قلب خود را در پایت مى افکنم.
اى غم، بیا که دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شکسته و کاسه صبرم لبریز شده، بیا و گره هاى مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم کن، بیا که به وجودت سخت محتاجم.
اى غم، در دوران زندگى ام بیش تر از هر کس مصاحبم بوده اى، بیش تر از هر کس با تو سخن گفته ام و تو بیش از هر کس به من پاسخ مثبت داده اى. اکنون بیا که مى خواهم تو را براى همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا که دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بیا که تو مرا مى خواهى و من تو را مى طلبم، بیا که کشتى مواج تو در دریاى دل من جا دارد، بیا که دل من همچون آسمان به ابدیت و بى نهایت اتصال دارد و تو مى توانى به آزادى در آن پرواز کنى.
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء
اى خداى بزرگ، اى ایده آل غایى من، اى نهایت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاک مى افتم، تو را سجده مى کنم، مى پرستم، سپاس مى گویم، ستایش مى کنم که فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شایسته سپاس و ستایشى، محبوب بشرى، فقط تویى، گمشده من تویى. ولى افسوس که اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جاى تو مى پرستم. به آن ها عشق مى ورزم و تو را فراموش مى کنم! اگرچه نمى توانم آن را هم فراموشى )بنامم( چون یک زیبایى یا یک تظاهر فریبنده نیز جلوه توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچیز شده ام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزیده ام، بنابراین اى خداى بزرگ، تو از این نظر مرا سرزنش مکن. فقط ظرفیت و شایستگى عطا کن تا هر چه بیش تر به تو نزدیک شوم و در راه درازى که به سوى بوستان بى انتها و ابدى تو دارم، این سبزه ها و خزه هاى ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلى باز ندارند.
در دنیا، به چیزهاى کوچکى خوشحال مى شوم که ارزشى ندارند و از چیزهایى رنج مى برم که بى اساسند. این خوشحالى ها و ناراحتى ها دلیل کم ظرفیتى من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسیر خوشى و لذتم... کمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم کرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خیلى فاصله دارم.
ولى اى خداى بزرگ، در همین مرحله اى که هستم احساس مى کنم که تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز مى دهى، آیات مقدس خود را به من مى نمایى و مرا عبرت مى دهى! چه بسا که در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردى. چیزهایى محال و ممتنع را جنبه امکان دادى و چه بسا مواقع که به چیزى ایمان و اطمینان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم کردى و به من نمودى که اراده و مشیت هر چیز به دست توست. فعالیت مى کنیم، پایین و بالا مى رویم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.