يک تمناي بلند

یک تمنای بلند

بیا برای پرستو ز مهر دانه بپاشیم

بیا پناه کبوتر طیبی چلچله باشیم

بیا که درد عطش را ز چشم غنچه بشوییم

برای موج پریشان ز عشق قصه بگوییم

بیا که دعوت گل را به باغ دل بپذیریم

بیا ز هجرت مرغان خسته در س بگیریم

بیا ز دفتر پروانه شعر شمع بخوانیم

بیا به خاطر گل ها همیشه تاتزه بمانیم

بیا که کشتی دل را به موج مهر سپاریم

بروی دفتر دل ها رز امید بکاریم

بیا زلال بمانیم مثل برکه و باران

و حرمتی بگذاریم به صداقت یاران

بیا حوالی یک گل ز عشق خانه بسازیم

برای غربت گنجشک آشیانه بسازیم

بیا سپیده که آمد صدا کنیم خدا را

و تا افق برسانیم دست سبز دعا را

(0) نظر
برچسب ها :
سرنوشت من و چشمهايت

سرنوشت من و چشمهایت

ایکاش در چشم هایت تردید را دیده بودم

یا از همان روز اول از عشق ترسیده بودم

ایکاش آن شب که رفتم از آسمان گل بچینم

جای گل رز برایت پروانگی چیده بودم

گل را به دست تو دادم حتی نگاهم نکردی

آن شب نمی دانی اما تا صبح لرزیده بودم

آن شب تو با خود نگفتی که بر سرمن چه آمد

با خود نگفتی ز دستت من باز رنجیده بودم

انگار پی برده بودی دیوانه ات گشته ام من

تو عاشق من نبودی و دیر فهمیده بودم

از آن شب سرد پاییز که چشم من به تو افتاد

گفتم ایکاش شب ها هر گر نخوابیده بودم

از کوچه که می گذشتیم حتی نگاهم نکردی

چشمت پی دیگری بود این را نفهمیده بودم

آن شب من و اشک و مهتاب تا صبح با هم نشستیم

ایکاش یک خواب بد بود چیزی من دیده بودم

تو اهل آن دوردستی من یک اسیر زمینی

عشق زمین و افق را ایکاش سنجیده بودم

بی تو چه شبها که تا صبح در حسرت با تو بودن

اندوه ویرانیت را تنها پرستیده بودم

وقتی صدا کردی از دور با عشوه ای نادرت را

آن لهجه نقره ای را ایکاش نشنیده بودم

انگار تقصیر من بود حق با تو و آسمان است

وقتی که تو می گذشتی از دور خندیده بودم

اما به پروانه سوگند تنها گناهم همین ست

جای تو بودم اگر من صد بار بخشیده بودم

باید برایت دعا کرد آباد باشی و سرسبز

ایکاش هرگز نبینی چیزی که من دیده بودم

اندوه بی اعتنای چه یادگار عجیبی ست

اما چه شب ها که آن را از عشق بوسیده بودم

حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت

یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم

هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز

رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم

حالا تو را به شقایق دیگر بیا کوچ کافیست

جای تو بودم اگر من این بار بخشیده بودم

(2) نظر
برچسب ها :
کاش مي شد

کاش می شد

کاش می شد سرزمین عشق را

در میان گامها تقسیم کرد

کاش می شد با نگاه شاپرک

عشق را بر آسمان تفهیم کرد

کاش می شد با دو چشم عاطفه

قلب سرد آسمان را ناز کرد

کاش می شد با پری از برگ یاس

تا طلوع سرخ گل پرواز کرد

کاش میشد با نسیمشامگاه

برگ زرد یاس ها را رنگ کرد

کاش می شد با خزان قلبها

مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد

کاش میشد در سکوت دشت شب

ناله غمگین باران را شنید

بعد دست قطره هایش را گرفت

تا بهار آرزو ها پر کشید

کاش می شد مثل یک حس لطیف

لا به لای آسمان پر نور شد

کاش میشد چادر شب را کشید

از نقاب شوم ظلمت دور شد

کاش می شد از میان ژاله ها

جرعه ای از مهربانی را چشید

در جواب خوبها جان هدیه داد

سختی و نامهربانی را ندید

کاش میشد با محبت خانه ساخت

یک اطاقش را به مروارید داد

کاش می شد آسمان مهر را

خانه کرد و به گل خورشید داد

کاش میشد بر تمام مردمان

پیشوند نام انسان را گذاشت

کاش می شد که دلی را شاد کرد

بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت

کاش میشد در ستاره غرق شد

در نگاهش عاشقانه تاب خورد

کاش می شد مثل قوهای سپید

از لب دریای مهرش آب خورد

کاش میشد جای اشعار بلند

بیت ها راساده و زیبا کنم

کاش می شد برگ برگ بیت را

سرخ تر از واژه رویا کنم

کاش میشد با کلامی سرخ و سبز

یک دل غمدیده را تسکین دهم

کاش میشد در طلوع باس ها

به صنوبر یک سبد نسرین دهم

کاش میشد با تمام حرف ها

یک دریچه به صفا را وا کنم

کاش میشد در نهایت راه عشق

آن گل گم گشته را پیدا کنم

(0) نظر
برچسب ها :
چرا

چرا

چرا بلبل همیشه نغمه خوان است

چرا بر برگ شبنم می نشیند

چرا آلاله های باغ سرخند

چرا بر روی گل غم می نشیند

چرا باران همیشه قطره قطره ست

چرا در خانه ها دریا نداریم

چرا در باغچه یا توی گلدان

گلی یا برگی از رویا نداریم

چرا پروانه ها معنای عشقند

چرا جغدان همیشه اشکبارند

چرا مردم همانند کبوتر

درون خانه ها جغدی ندارند

چرا در هر کتابی آسمان ها

همیشه آبی و خوشرنگ هستند

چرا هیچ آسمانی رنگ غم نیست

چرا مردم خدا را می پرستند

چرا ما عاشق باد صباییم

چرا یک بار با طوفان نباشیم

چرا در هر زمان در فکر دریا

چرا یکبار با باران نباشیم

چرا گلزار ها شاداب و سبزند

چرا قلب بیابان لالهگون است

چرا دستان برکه پاک و نیلی است

چرا چشم شقایق رنگ خونست

چرا لبهای مردم نیمه خشک است

چرا لبخند در آن جا ندارد

چرا توی قفس هامان قناری ست

چرا هیچ آدمی درنا ندارد

چرا بالا تر از احساس عشقست

چرا تصویر از آینه پیداست

چرا نیلوفران پیک بهارند

چرا احساس در دل ها شکوفاست

اگر چه این بیان آرزو بود

ولی آخر چرا زیبا نباشیم

چرا یک بار چون بال پرستو

چرا یک بار چون دریا نباشیم

(0) نظر
برچسب ها :
براي چشمانت

برای چشمانت

هوا ترست به رنگ هوای چشمانت

دوباره فال گرفتم برای چشمانت

اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا

قبول کن که بریزم به پای چشمانت

بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی بر د

اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت

دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست

که مانده در عطش کوچه های چشمانت

تمام آینه ها نذر یاس لبخندت

جنون آبی در یا فدای چشمانت

چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج

به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت

تو هیچ وقت پس از صبر من نمی آیی

در انتظار چه خالیست جای چشمانت

به انتهای جنونم رسیده ام اکنون

به انتهای خود و ابتدای چشمانت

من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز

تو و نیامدن و عشوه های چشمانت

خدا کند که بدانی چه قدر محتاج ست

نگاه خسته من به دعای چشمانت

(0) نظر
برچسب ها :
تو را ميشناسم

تو را میشناسم

تو از جنس احساس یک بوته نسرین

تو با چکه های شفق آشنایی

تو سر فصل لبخند هر برگ یاسی

یر پژواک سرخ صدایی

تو رنگین کمانی ز چشمان موجی

تو رمز رسیدن به اوج خدایی

تو در شهر رویاییم کلبه دل

تو یک قصه از .اژه ابتدایی

تو از آه یک ابر مرطوب و تنها

تو بارانی از سرزمین وفایی

ترا مثل چشمان خود می شناسم

اگر چه ز مژگان چشمم جدایی

تو یک جرعه از ژاله چشم یک گل

تو تعبیری از وسعت انتهایی

تو گیسوی زرین یک بید مجنون

تو با راز قلب صدف آشنایی

تو امضایی از بال سرخ پرستو

تو یک ترجمه از کتاب صفایی

تو با قایقی از بلور گل بخ

رسیدی به شهری پر از روشنایی

تو با درد سرخ شکستن همآوا

تو صندوقچه امنی از رازهایی

تو از مهربانی کتابی نوشتی

که آغاز آن بودن شعر رهایی

تو در شهر آیینه ها می نشینی

تو بر زخم سرخ شقایق دوایی

تو تکثیر یک آیه از قامت سبزه هایی

تو موسیقی کوچ یک قوی تنها

تو شعری به رنگ سحر می سرایی

تو تکراری از آرزوهای موجی

تو شهدی به شیرینی یک دعایی

تو در جهان یک شمع سوزان نهانی

تو چون پنجره شاهدی بی صدایی

تو آموزگار دبستان عشقی

تو دفترچه خاطرات صبایی

تو در سوز سرخ مناجات بلبل

تو در کوچه آبی قصه هایی

تو در سرزمین افق ناپدیدی

تو بر زخم آلاله دل شفایی

ترا در این دل غزل هم نددیم

بگو در کدامین دل و در کجایی

(0) نظر
برچسب ها :
حرفها يک دل

حرفها یک دل

بیا در کوچه باغ شهر احساس

شکست لاله را جدی بگیریم

اگر نیلوفری دیدیم زخمی

برای قلب پر دردش بمیریم

بیا در کوچه های تنگ غربت

برای هر غریبی سایه باشیم

بیا هر شب کنار نور یک شمع

به فکر پیچک همسایه باشیم

بیا ما نیز مثل روح باران

به روی یک رز تنها بباریم

بیا در باغ بی روح دلی سرد

کمی رویا ی نیلوفر بککاریم

بیا در یک شب آرام و مهتاب

کمی هم صحبت یک یاس باشیم

اگر صد بار قلبی را شکستیم

بیا یک بار با احساس باشیم

بیا به احترام قصه عشق

به قدر شبنمی مجنون بمانیم

بیا گه گاه از روی محبت

کمی از درد لیلی بخوانیم

بیا از جنگل سبز صداقت

زمانی یک گل لادن بچینیم

کنار پنجره تنها و بی تاب

طلوع آرزوها را ببینیم

بیا یک شب به این اندیشه باشیم

چرا این آبی زیبا کبود است

شبی که بینوا می سوخت از تب

کنار او افق شاید نبوده ست

بیا یک شب برای قلبهامان

ز نور عاطفه قابی بسازیم

برای آسمان این دل پاک

بیا یک بار مهتابی بسازیم

بیا تا رنگ اقیانوس آبیست

برای موج ها دیوانه باشیم

کنار هر دلی یک شمع سرخست

بیا به حرمتش پروانه باشیم

بیا با دستی از جنس سپیده

زلال اشک از چشمی بشوییم

بیا راز غم پروانه ها را

به موج آبی دریا بگوییم

بیا لای افق های طلایی

بدنبال دل ماهی بگردیم

بیا از قلبمان روزی بپرسیم

که تا حالا در این دنیا چه کردیم

بیا یک شب به این اندیشه باشیم

به فکر درد دلهای شکسته

به فکر سیل بی پیایان اشکی

که روی چشم یک کودک نشسته

به فکر سیل بی پایان اشکی

که ر.ی چشم یک کودک نشسته

به فکر اینکه باید تا سحرگاه

برای پیوند یک شب دعا کند

ز ژرفای نگاه یک گل سرخ

زمانی مرغ آمین را صدا کرد

به او یک قلب صاف و بی ریا داد

که در آن موجی از آه و تمناست

پر از احساس سرخ لاله بودن

پر از اندوه دلهای شکیباست

بیا در خلوت افسانه هامان

برای یک کبوتر دانه باشیم

اگر روزی پرستو بی پناهست

برای بالهایش لانه باشیم

بیا با یک نگاه آسمانی

ز درد یک ستاره کم نماییم

بیا روزی فضای شهرمان را

پر از آرامش شبنم نماییم

بیا با بر گ های گل سرخ

به درد زنبقی مرهم گذاریم

اگر دل را طلب کردند از تو

مبادا که بگویی ما نداریم

بیا در لحظه های بی قراری

به یاد غصه مجنون بخوابیم

بیا دلهای عاشق را بگردیم

که شاید ردی از قلبش بیا بیم

بیا در ساحل نمناک بودن

برای لحظه ای یکرنگ باشیم

بیا تا مثل شب بوهای عاشق

شبی هم ما کمی دلتنگ باشیم

کنار دفتر نقاشی دل

گلی از انتظار سرخ رویید

و باران قطره های آبیش را

به روی حجم احساس پاشید

اگر چه قصه دل ها درازست

بیا به آرزو عادت نماییم

بیا با آسمان پیمان ببندیم

که تا او هست ما هم با وفاییم

بیا در لحظه سرخ نیایش

چو روح اشک پاک و ساده باشیم

بیا هر وقت باران باز بارید

برای گل شدن آماده باشیم

(0) نظر
برچسب ها :
بعد ديدار تو

بعد دیدار تو

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم

چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم

تو مثل

شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی

و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم

تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان

و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم

تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف

و من در آرزوی قطره های پاک بارانم

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته

به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار

و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم

تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم

و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم

تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر

و من هم یککبوتر تشنه باران درمانم

بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من

ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم

شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم

هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم

تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد

و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم

تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد

و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم

تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت

و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم

تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد

و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم

شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده

و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم

تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد

که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم

غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست

و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم

به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست

قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم

بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد

دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم

(0) نظر
برچسب ها :
بين آدم ها

بین آدم ها

ه قدر فاصله اینجاست بین آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزه

و او هنوز شکوفاست بین آدمها

کسی به خاطر پروانه ها نمی میرد

تب غرور چه بالاست بین آدمها

و از صدای شکستن کسی نمی شکند

چه قدر سردی و غوغاست بین آدمها

میدان کوچه دل ها فقط زمستانست

هجوم ممتد سرماست بین آدمها

ز مهربانی دل ها دگر سراغی نیست

چه قدر قحطی رویاست بین آدمها

کسی به نیست دل ها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدمها

و حال آینه را هیچ کسی نمی پرسد

همیشه غرق مداراست بین آدمها

غریب گشتن احساس درد سنگینی ست

و زندگی چه غم افزاست بین آدمها

مگر که کلبه دل ها چه قدر جا دارد

چه قدر راز و معماست بین آدمها

چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل

و اهل عشق چه رسواست بین آدمها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم

طلوع عشق چه زیباست بین آدمها

میان این همه گلهای ساکن اینجا

چه قدر پونه شکیباست بین آدمها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها

و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم

نیاز و مهر و تمناست بین آدمها

بهار کردن دل ها چه کار دشواریست

و عمر شوق چه کوتاست بین آدمها

میان تک تک لبخندها غمی سرخ ست

و غم به وسعت یلداست بین آدمها

به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو

دلت به وسعت دریاست بین آدمها

(0) نظر
برچسب ها :
ماجراي يک عشق

ماجرای یک عشق

به روی گونه تابیدی و رفتی

مرا با عشق سنجیدی و رفتی

تمام هستی ام نیلوفری بود

تو هستی مرا چیدی و رفتی

کنار اتظارت تا سحر گاه

شبی همپای پیچک ها نشستم

تو از راه آمدی با ناز و آن وقت تمنای مرا دیدی و رفتی

شبی از عشق تو با پونه گفتم

دل او هم برای قصه ام سوخت

غم انگیزست توشیداییم را

به چشم خویش فهمیدی و رفتی

چه باید کرد این هم سرنوشتی ست

ولی دل رابه چشمت هدیه کردم

سر راهت که می رفتی تو آن را به یک پروانه بخشیدی و رفتی

صدایت کردم از ژرفای یک یاس

به لحن آب نمناک باران

نمی دانم شنیدی برنگشتی

و یا این بار نشنیدی و رفتی

نسیم از جاده های دور آمد

نگاهش کردم و چیزی به من نگفت

توو هم در انتظار یک بهانه

از این رفتار رنجیدی و رفتی

عجب دریای غمناکی ست این عشق

ببین با سرنوشت من چها کرد

تو هم این رنجش خاکستری را

میان یاد پیچیدی و رفتی

تمام غصه هایم مقل باران

فضای خاطرم را شستشو داد

و تو به احترام این تلاطم

فقط یک لحظه باریدی و رفت ی

دلم پرسید از پروانه یک شب

چرا عاشق شدی در عجیبی ست

و یادم هست تو یک بار این را

ز یک دیوانه پزسیدی و رفتی

تو را به جان گل سوگند دادم

فقط یک شب نیازم را ببینی

ولی در پاسخ این خواهش من

تو مثل غنچه خندید و رفتی

دلم گلدان شب بو های رویا ست

پر است از اطلسی های نگاهت

تو مثل یک گل سرخ وفادار

کنار خانه روییدی و رفتی

تمام بغض هایم مثل یک رنج

شکست و قصه ام در کوچه پیچید

ولی تو از صدای این شکستن

به جای غصه ترسیدی و رفتی

غروب کوچه های بی قراری

حضور روشنی را از تو می خواست

تو یک آن آمدی این روشنی را

بروی کوچه پاشیدی و رفتی

کنار من نشتی تا سپیده

ولی چشمان تو جای دگر بود

و من می دانم آن شب تا سحرگاه

نگارن را پرستیدی و رفتی

نمی دانم چه می گویند گل ها

خدا می داند و نیلوفر و عشق

به من گفتند گل ها تا همیشه

تو از این شهر کوچیدی و رفتی

جنون در امتداد کوچه عشق

مرا تا آسمان با خودش برد

و تو در آخرین بن بست این راه

مرا دیوانه نامیدی و رفتی

شبی گفتی نداری دوست من را

نمی دانی که من ن شب چه کردم

خوشا بر حال آن چشمی که آن را

به زیبایی پسندیدی و رفتی

هوای آسمان دیده ابریست

پر از تنهایی نمناک هجرت

تو تا بیراهه های بی قراری

دل من را کشانیدی و رفتی

پریشان کردی و شیدا نمودی

تمام جاده های شعر من را

رها کردی شکستی خرد گشتم

تو پایان مرا دیدی و رفتی

(0) نظر
برچسب ها :
. سبزترين سرخ:
. سبزترین سرخ:

تابلوى زیباى هستى که زمینه ى سبز خود را از آل محمدعلیهم السلام وام گرفته چرا نقشى سرخ یافته و حسین سبزترین سرخ آفرینش تا همیشه ى تاریخ قد برافراشته است؟

2. ناگهان عشق، ناگهان رهایى:

کربلا، راه هاى ورودى بسیار دارد، و راه هاى خروجى بسیار... سیاست، اجتماع، اخلاق و... خوانندگان این کتاب از دریچه ى سیاست به عشق وارد کربلا مى شوند و از دروازه ى رهایى آن سرانجام مى جویند.

3. اى جوانان وطن:

پاسخ به جدى ترین پرسش ها و جستجوى راه حل براى اصلى ترین مشکلات جوانان امروز ایران در همّت این کتاب است.

4. انفجار نور:

روح خدا با عصاى محمدصلى الله علیه وآله و ذوالفقار على علیه السلام به جنگ بت ها آمد و آنان را به دست نابودى سپرد.

هشدار که دوباره جان نگیرند!

5. با خلیل:

قرآن برجسته ترین قهرمانان را در زیباترین قصه ها معرفى نموده است.

هم دم بودن با قهرمان بت شکن تاریخ - ابراهیم علیه السلام - در زلال قصه ى قرآن، بدون پیرایه ى تحلیل هدف کتاب خلیل است.

6. طور سینا:

موسى علیه السلام قهرمان پرتکرار قرآن بى آرایه و افزونه اى به روایت فرقان هم دم خوانندگان این کتاب است.

جوان... از وقتى شنیدن را آموخته اى على علیه السلام راهم شناخته اى.

اما... هرگز اندیشیده اى که آیا امام على هم با تو و به یاد تو بوده است یا نه؟؟ این کتاب با الهام از نامه ى امام به فرزند جوانش مجتبى جستجوگرى تو را مى نمایاند، عشق به خود سازیت را بیان مى کند، نقش سازنده ات را در جامعه تبلور مى بخشد و جهان آخرت و دغدغه هایش را برایت تبدیل به آرامشى دوست داشتنى مى نماید.

این کتاب دستت را در دستان نوازشگر امامت على مى گذارد که تا آسمان پروازت دهد.

قسمتى از روى جلد من الوالد الفان، المقر للزمان، المدبر العمر، المستسلم للدنیا، الساکن مساکن الموتى، و الظاعن عنها غذاً، الى المولود المؤمل ما لا یدرک، السالک السبیل من قد هلک.

أى بنى، انى لما رأیتى قد بلغت سنّاً و رأیتنى أزداد و هناً بادرت بوصیتى الیک و اوردت خصالاً منها قبل ان یعجل بى أجلى دو ان افضى الیک بما فى نفسى او ان انقص فى رأیى کما نقصت فى جسمى.

أى بنى انى وان لم اکن عمرت عمر من کان قبلى فقد نظرت فى اعمالهم و فکرت فى اخبارهم و سرت فى آثارهم حتى عدت کأحدهم بل کأنى بمن انتهى الىّ من أمورهم قد عمرت مع اولهم الى آخرهم.

یا بنىّ انى قد انبأتک عن الدنیا و حالها و زوالها و انتقالها و انبأتک عن الآخره و ما أعد لأهلها فیها و ضربت لک فیهما الامثال لتعتبر بها و تحذوا علیها.

انما مثل من خبر الدنیا کمثل قوم سفر نبا بهم منزل جدیب.

یابنىّ اجعل نفسک میزاناً فیما بینک وبین غیرک فأحبب لغیرک ماتحب لنفسک و اکره له ما تکره لها.

یا بنىّ اکثر من ذکر الموت و ذکر ما تهجم علیه و تفضى بعد الموت الیه حتى یعطیک و قد اخذت منه حذرک و شددت له أزرک و لا یعطیک بغتة فیبهرک و ایاک ان تغترّ بما ترى من اخلاد أهل الدنیا الیها.

واعلم یا بنىّ ان رزق رزقان رزق تطلبه و رزق یطلبک فان انت لم تأته اتاک ما اقبح الخضوع عند الحاجة و الجفاء عند الغنى انما لک من دنیاک ما أصلحت به مثواک.

(0) نظر
برچسب ها :
از آشفتگى تا آسايش

از آشفتگى تا آسایش

پسرکم....

بدان راهى طولانى و دور و مشکل و سخت در پیش رودارى و چاره ایت نیست جز اینکه آنچه باید، طلب کنى و سبکبار باشى و سبکبال؛ که نجات از آنانى است که کوله بارشان سبک تر است و قامتشان راست تر.

بر شانه ات بار اضافى نگذار که برایت دست و پاگیر است.

اگر کسى را یافتى که بارت را با او تقسیم کنى تا برایت حمل کند و در روزگار نیاز به تو بازگرداند، تردید مکن و از اندوختن آن اجتناب کرده، بار خویش را هر چه بیشتر به او بسپار پس شاید در جستجوى چنین کسى باشید و او را نیابید(47) .

امام پس از آگاه کردن و بیم دادن از مسیر سخت آینده، راهنمایى هاى تعیین کننده اى را بیان مى کند که در مسیر جوان به سوى آسمان آخرت بسیار سودمند است: هر چه مى توان باید آلودگى به دنیا را کم تر کرد.

براى راهى طولانى، آنکه سبکبارتر است، خستگى کم تر و موفقیت بیشترى را نصیب خود خواهد کرد.

پشتت را زیر بار داشتن ها، خم مکن.

چشم به کردار دنیایى دیگران مینداز بلکه به عکس اگر بارکشى یافتى هر چه بیشتر بارت را به او بسپار تا برایت حمل کند و در هنگام نیاز به تو بر گرداند.

على در این فراز راه دیگرى را براى سبکبارى، ذلت نخواستن، نکبت نداشتن و دل کندن از زمین، فراروى جوان باز مى کند: جوانان زمان! آسمانیان زمین! اندوخته هاى خویش را که از ثروت دنیا و از مسیر صحیح به دست آورده اید، به دیگران بسپارید.

امروز که دارید و مى توانید، دیگران را هر چه بیشتر بى نیاز کنید و هرگز گمان نکنید: این شما هستید که به آنان کمک مى کنید، هرگز! این آنانند که بار سنگین شما را حمل مى کنند تا در روز نیاز و احتیاج، به شما بازگردانند! کمک هاى مالى امروز شما به نیازمندان، صدقات شما، انفاق هاى شما، همه و همه کمکى به حال خود شماست.

شما بدهکار آنان هستید نه آنان وام دار شما.

هر چه بیشتر دادید، بیشتر خود را سبک کرده اید و اگر چنین نیازمندانى یافتید،فرصت را غنیمت بشمارید، چه بسا این راه سعادت بر شما بسته شود.

به کسى که در زمان داشتنِ شما آن را به قرض مى خواهد، بسپارید تا در روز نداشتن، به شما برگرداند؛ و این فرصت غنیمت است(48) .

اموال و داشته هاى مادى ما، وبال و سنگینى و خستگى را براى ما در پى دارد، باید هر چه بیشتر آن را به دیگران سپرد تا در روز نیاز، روز قیامت، روز تنگدستى که هر چه آورده باشیم بازهم نیاز خواهیم داشت، به ما باز گردانده شود.

على در جایى دیگر در وصف کسانى که از جنس آسمان اند و در زمین میهمان، تعابیر زیبایى دارد: اینان طایفه اى از اهل دنیا هستند که از اهل دنیا نیستند! در زمین اند اما از زمین نیستند! با بصیرت و آگاهى عمل مى کنند و از آنچه زشت مى شمارند، پرهیز مى نمایند(49) .

اینان ظاهراً مثل بقیه اند.

در دنیا زندگى مى کنند اما جنسشان با اهل دنیا تفاوت دارد.

اینان آسمانى اند.

بابصیرتند و از روى آگاهى عمل مى کنند.

اینان دنیا را نمى بینند.

افق نگاهشان آسمان ها را در مى نوردد و عملشان نیز چون خودشان آسمانى است.

اینها همانند همه ى زمینیان تلاش مى کنند اما دلى به آن نمى بندند، کار مى کنند اما اعتمادشان به کارشان نیست.

تکیه بر خدا دارند و همه چیز را از او مى دانند و مى بینند.

(0) نظر
برچسب ها :
با جوان تا آسمان [جوان و جهان آخرت]

با جوان تا آسمان [جوان و جهان آخرت]

در مقابل این دسته که آسمانى هستند و زندانى زمین، امام حال عده اى دیگر را نیز بازگو مى کند که آسمان در اختیارشان است و خود نمى دانند و همه ى آسمان را به مشتى خاک خرابه مى فروشند.

اینان در کلام امام چنین تصویر مى شوند: مثال کسانى که مغرور به این دنیا شده اند، مثل کسانى است که مى خواهند از سرزمینى آباد به دیارى خراب منتقل شوند.

پس براى اینها هیچ چیزى بدتر از ترک دنیا و رفتن به سوى آخرت و جایى که آنان را خواهند برد، نیست(44) .

کلمات على در ضمن سادگى و زیبایى، عمیق و قابل توجه اند.

على دنیاخواهان را مغرور به دنیا معرفى مى کند، کسانى که فریفته ى دنیا شده اند، فریب دنیا را خورده اند، نه اینکه دنیا مال آنان شده است و صاحب دنیا شده اند.

چرا که دنیا قابل تصاحب نیست.

دنیا حقیقت ندارد، دنیا - به تعبیر قرآن(45) - سراب است.

انسان تشنه است، واقعاً تشنه است و به دنبال آب.

جستجو مى کند که آب بیابد و عطش خود را برطرف کند و دنیا سراب است، آب نماست.

انسان تشنه به گمان اینکه آنچه در دوردست خود را نشان مى دهد، آب است، براى رفع تشنگى به سوى آن مى رود، اما هر چه مى رود، آن آب دورتر مى شود و یا در جهات دیگر خود را مى نماید.

به دنبال آن مى رود.

باز در سوى دیگر شکل آب تصویر مى شود و این دویدن ها ادامه مى یابد تا عمر به پایان رسد و عطش همچنان باقى است.

امامان دیگر نیز در این مورد بسیار گفته اند.

فرموده اند: دنیا همانند سایه است.

چون به دنبالش بروى از تو مى گذرد و چون از او بگریزى، دنبالت خواهد آمد.

کسانى که اهل آخرتند، دنیا به طرف آنان مى آید و آنان بى نیاز از آنند؛ اما اهل دنیا به دنبال آنند و در پایان عمر هنوز از آنچه به دست آورده اند، خشنود نیستند و آن را خواسته ى اصلى خود نمى دانند.

از کسانى که روحیه ى دنیادارى و دنیاخواهى دارند و عمرى را پشت سر گذارده اند، سئوال کنید: آیا در نوجوانى و جوانى آرزویى داشتى که به آن برسى؟ و اگر رسیدى، آیا احساس کامیابى کرده اى؟ قطعاً جواب خواهید شنید: رسیده ایم ولى احساس کرده ایم این که آرزویى نبود، این خواسته ى ما نبود.

آرز و خواسته ى ما داشتن بیشترى بود که هنوز هم به آن دست نیافته ایم.

این معناى غرور است که امام در مورد آنان به کار مى برد و ادامه مى دهد: مثل آنان مثل کسانى است که مى خواهند از خانه اى آباد به خانه اى خراب بروند ، اینها دنیاشان را آباد کرده اند و آخرتشان را خراب.

گرچه آبادانى دنیاشان نیز برایشان کافى نیست و هرچه ساخته اند، هنوز کفایتشان نمى کند و هر چه دویده اند، هنوز نرسیده اند.

(0) نظر
برچسب ها :
مقاومت در اعماق

مقاومت در اعماق

مردان آسمانى زمین، فقط در این اندیشه اند که به جایگاه گسترده و وسیع و پناهگاه امن و قرار خود برسند و در این مسیر هرگز احساس رنج و درد نمى کنند(39) .

در مسیر که هستند مشکلات زیاد دارند، سختى زیاد مى کشند، زخم و سنگ و دشنام زیاد مى بینند اما گویا رویین تن اند.

گویا هیچ زحمتى بر آنان کارگر نیست و هیچ سنگى آنان را از پاى نمى اندازد.

هیچ دردى حس نمى کنند چرا که شوق رسیدن، محیط پیرامونشان را از یادشان برده، حس نمى کنند در اطرافشان چه مى گذرد، فقط به وصال مى اندیشند و به جمال معشوق مى نگرند.

زمینى ها، کسانى که مسیر را هدف خود قرار داده اند نه سرمنزل را، کسانى که درگوشه و کنار راه پناه گرفته اند، اینان وقتى این رهروان را مى بینند، گمان مى کنند در رنج و سختى هستند، در حال شکنجه و در حال زجر کشیدن هستند، در حالى که هرگز چنین نیست.

حال اینها حال دیگرى است.

این سختى ها برایشان سخت نیست که شاید شیرین و دوست داشتنى است.

ما وقتى مردان خدا را مى بینیم که در فقر و درویشى زندگى مى کنند، گمان مى کنیم که سختى مى کشند در حالى که آنها خود چنین احساسى ندارند.

فقر بد است، نداشتن سخت است، ولى سخت تر از آن فقر نفسى و خواستن است.

بعضى انسان ها همیشه احساس نادارى و کمبود مى کنند.

این سخت است.

همیشه مى خواهند که داشته باشند.

همیشه در حسرت دیگران هستند.

این سخت است.

خودشان از امکانات خوبى بهره مندند و زندگى مرفهى دارند اما چشمشان به دنبال دیگران است که از آنها بیشتر و بهتر دارند.

این فقر است، این رنج آور است.

در مقابل افرادى هستند که آسمانى اند، به سرمنزل مى اندیشند، و خودشان را از مسیر نجات داده اند، اینان هرگز در حسرت دیگران نیستند.

اینان غنى نیستند اما مستغنى اند، افراد زیادى هستند که این استغنا را ندارند، ثروتمندند اما همیشه خود را فقیر و نیازمند مى بینند.

همیشه در حسرت برتر از خود هستند، هرگز سیرایى ندارند.

على در جایى به این سیرى ناپذیرى اشاره کرده است: دو گرسنه اند که سیر نمى شوند گرسنه ى دانش و گرسنه ى دنیا(40) .

گرسنه ى مال هر چه مى بلعد باز احساس گرسنگى مى کند، احساس نادارى مى کند.

در مقابل آسمانیانِ زمین، ندارند اما احساس غنا مى کنند، ظاهراً فقیرند ولى درباطن ثروتمند، آنها مستغنى از همه ى داشتن ها و خواستن هایند.

آنها گنج بزرگ استغنا را به چنگ آورده اند.

در تاریخ ما، نمونه هایى از این گونه فراوان است.

شاهِ زمان به دیدن حاج ملاهادى سبزوارى آمد، زندگى زاهدانه و فقیرانه ى ایشان را از نظر گذراند و تصمیم گرفت کمکى جدى و بخششى بى اندازه به ایشان بنماید.

نیتش را به زبان آورد و گفت: آقا چه لازم دارید که تقدیمتان کنیم.

مرحوم حاجى فرمود: ما استغنا داریم.

شاه نفهمید! دوباره تکرار کرد، آقا فرمود: ما استغنا داریم.

گفت: براى نزدیکانتان و اقوامتان.

حاجى سبزوارى تکرار کرد: ما استغنا داریم.

شاه چندین بار مطلبش را گفت و حاج ملاهادى همان کلمه را پاسخ داد.

شاه که خود غنى بود اما استغنا نداشت، معنى این کلمه را هم نمى فهمید.

فکر کرد استغنا چیزى است مثل خانه، درآمد، املاک و...!! وقتى بیرون آمد گفت: تحقیق کنید استغناى این آقا کجاست و چقدر است که من هر چه مى خواهم به او بدهم او مى گوید نمى خواهم من استغنا دارم!!! استغنا حالتى است که در نفس و خویشتنِ خویشِ انسان هاى آسمانى بوجود مى آید.

حاج ملاهادى سبزوارى که یکى از اینان است وقتى مى گوید: استغنا دارم، یعنى احساس نیاز نمى کنم، نیازمند کمک هیچکس و از جمله تو که شاه هستى، نیستم، از زندگیم لذت مى برم و احساس سختى و مشقت نمى کنم، گرچه شاه که به این زندگى مى نگرد جز فلاکت و مشقت نمى بیند.

على در ادامه مى فرماید: رنجى در راه حس نمى کنند و هزینه اى را که در این مسیر مى نمایند، از دست رفته نمى انگارند(41) .

(0) نظر
برچسب ها :
خانواده ى دريايى

خانواده ى دریایى

این على پس از تجربه اى سخت اما موفق، حاصل دست آوردهایش را با کمال اخلاص و دلسوزانه به جوان هدیه مى کند: پسرکم تو را از حال دنیا و زوال دنیا و تحولات دنیا و نیز از آخرت و آنچه براى اهلش آماده کرده اند، آگاه کردم و براى هر کدام مثال ها آوردم تا تو عبرت بگیرى و چونانکه باید، ره بپویى - و اکنون مثالى دیگر - آنانکه دنیا را آزموده اند، در یافته اند که حال مردان حق این است که دنیا را خانه اى سخت و غیرقابل تحمل یافته اند که به امید آرامش و راحت، عزم خانه ى آسایش آخرت کرده اند(37) .

تشبیه و مثال امام بسیار عجیب است.

امام حال دنیا و آخرت و مسافران این مسیر را چنین بیان مى کند: حال مردمى که در این دنیا هستند، حال افرادى است که در خانه اى بدون قوت و غذا و در سرزمینى بى آب و علف زندگى مى کنند اما همه ى دلخوشیشان این است که پس از این سختى ها به خانه اى امن و آرام و به سرزمینى آباد و حاصل خیز خواهند رسید، سرزمینى که جز آسایش در آن نیست، سرزمینى که آرامش کامل در آن، انتظارشان را مى کشد.

چون چنین مى اندیشند و دنیا را اینگونه مى بینند و آخرت را آنگونه مى شناسند، پس سختى راه را تحمل مى کنند و جدایى دوستان را مى پذیرند، خشونت سفر و نامناسب بودن پذیرایى و... همه را خوشایند مى دارند(38)

چرا که مى دانند به کجا مى روند، چرا که آگاهانه قدم در راه گذارده اند، چرا که با حال خود و زندگى پیرامونشان به خوبى آشنا هستند و انتهاى مسیر را نیز به کمال مى شناسند.

راه سخت است، باشد! پایان راه شادى آفرین است.

سفر خشن است، باشد! پایان سفر حیات بخش است.

دوستان همراه ما، ما را ترک مى کنند، جلو یا عقب مى افتند، چه اشکالى دارد! در نهایت مسیر و در هنگام خوشى یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد.

باید فقط به رفتن اندیشید و به رسیدن، دل خوش کرد.

جاى ما آنجاست.

(0) نظر
برچسب ها :
X