بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
«قیر» سمت جنوب شرقى شیراز به فاصله تقریبا چهل فرسنگ واقع است و در حدود چهارده فرسنگ از فیروز آباد دورتر است و فاصله اش از کارزین یک فرسنگ و نیم مىباشد (در فارسنامه گوید: بلوک قیر، طول آن ده فرسخ مىباشد که ابتداى آن مبارک آباد و آخرش باغ پاسلار و پهناى آن دو فرسخ و نیم از قریه کیفر کان تا گندمان و از گرمسیرات فارس است واین بلوک مشتمل بر بیست و سه قریه آباد است).
اخیرا «قیر» از برق و لوله کشى آب و خیابان و ساختمانهاى سیمان و بیم آهن آباد شده و جمعیت آن در حدود هفت هزار نفر بوده است.
در روز 25 ماه صفر سنه 1392 مطابق 21 فروردین 1351 شمسى این ناحیه مورد خشم الهى واقع شده و از بلاى آسمانى و زلزله عظیم زمینى بیشتر بلوک قیر صدمه دید و بیش از همه جا، قیر را زیرورو نمود به طورى که یک ساختمان سالم نماند و تقریبا ثلث اهالى آن زیر انبوه سنگ و خاک و آجر به سخت ترین وضعى جان سپردند و پیرمردان مانند چنین حادثه وحشتناکى را بخاطر ندارند.
چون دانستن تفصیل آن موجب عبرت و بیدارى از غفلت است از دو نفر اهل علم که موثق و شاهد حادثه بوده اند جناب آقاى شیخ محمد جواد مقیمى قیرى و جناب آقاى شیخ احمد رستگار در خواست شد که آنچه را دیده و دانسته اند بنویسند و براى اطلاع خوانندگان این کتاب، نامه هردو بزرگوار ثبت مىشود.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز آقاى برقعى مزبور مىنویسند: شخصى است به نام «مشهدى محمد جهانگیر» به شغل فرش فروشى و گلیم فروشى به عنوان دوره گرد اشتغال دارد و اکثرا به کاشان مىرود و سالهاست او را مىشناسم، ولى اتفاق نیفتاده بود که با هم همسفر شویم و در جلسه اى بنشینیم ولى کاملاً او را مىشناسم، مرد راستگویى است و به صحت عمل معروف است با اینکه خیلى کم سرمایه است و چند روز قبل هم به منزل او رفتم زندگیش خیلى متوسط است، ولى بیش از صدهزار تومان جنس اگر بخواهد اکثر تجار به او خواهند داد ولى خودش به اندازه قدرت مالى جنس مىبرد.
در هر حال چندى قبل در سفرى که به کاشان مىرفتم پهلوى ایشان نشستم در ضمن مطالب و بحث در معجزات ائمه اطهار - سلام اللّه علیهم اجمعین - گفت آقاى برقعى! باید دل بشکند تا انسان حاجت بگیرد، پس شرح حال خود را به طور اجمال بیان کرد و گفت وقت دیگرى مفصل تمام شرح زندگى خود را بیان مىکنم که کتابى خواهد شد، ولى به طور اجمال، وضع من خیلى خوب بود و شاید روزى صد تومان یا بیشتر از فرش فروشى و دوره گردى استفاده داشتم، ولى انسان وقتى ثروتمند شد گناه مىکند، گاهى آلوده به گناه مىشدم تا اینکه ستاره اقبال شروع به افول کرد، سرمایه ام را از دست دادم و مقدار زیادى متجاوز از صد هزار تومان بدهکار شدم و در مقابل، حتى یک تومان نداشتم.
چند ماه از منزل بیرون نمى آمدم شبها گاهى که خسته مىشدم با لباس مبدل بیرون مىآمدم و خیلى با احتیاط در کوچه مىرفتم. یک شب یکى از طلبکارها که از بیرون آمدن من از منزل خبر داشت پاسبانى را آورده بود در تاریکى نگهداشته بود وقتى که آمدم بروم مرا دستگیر کردند. در شهربانى گفتم مرا زندان ببرید با یکشبه پول شما وصول نمى شود، من ده شاهى ندارم ولى قول مىدهم که اگر خداى عزوجل تمکنى داد دین خود را ادا کنم، مرا رها کردند.
یکى دیگر از طلبکارها (اسم او را برد) آمده بود درب منزل، خانواده ام با بچه کوچک دوساله رفته بود پشت در، چنان با لگد به در زده بود که به شکم خانواده و بچه رسیده بود، بچه پس از چند ساعت مرد و خانواده ام مریض شد و حتى الا ن هم مریض است با اینکه متجاوز از بیست سال از این ماجرا مىگذرد.
هرچه در منزل داشتیم خانواده ام برد و فروخت حتى گاهى براى تهیه نان، استکان و نعلبکى را مىفروختیم ونانى مىخریدم ومى خوردیم تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم و به عتبات بروم شاید کارى تهیه کنم و از شرّ طلبکارها محفوظ باشم و ضمنا توسلى به ائمه اطهار پیدا کنم. از راه خرمشهر از مرز خارج شدم، فقط یک خرجین کوچک که اثاثیه مختصرى در آن بود و حتى خوراکى نداشتم همراهم بود وقتى به خاک عراق رسیدم تنها راه را بلد نبودم، در میان نخلستان ندانسته به راه افتادم نمى دانستم کجا مىروم، این راه به کجا منتهى مىشود نه کسى بود راه را از او بپرسم و نه غذا داشتم بخورم، از گرسنگى و خستگى راه، بى طاقت شدم حتى خرماهایى که از درخت روى زمین ریخته بود نمى خوردم خیال مىکردم حرام است.
خلاصه شب شد هوا تاریک شد، در میان نخلستان تنها و تاریک، نشستم خرجین خود را روى زمین گذاشتم بى اختیار گریه ام گرفت بلند بلند گریه مىکردم ناگهان دیدم آقایى که خیلى نورانى بودند رسیدند یک چفیه بدون عقال (مراد همان دستمالى است که عربها روى سر مىبندند ولى عقال نداشت) روى سرشان بود با زبان فارسى فرمودند چرا ناراحتى غصه نخور الا ن تو را مىرسانم. گفتم آقا راه را بلد نیستم، فرمود من تو را راهنمایى مىکنم، خرجین خود را بردار همراه من بیا.
چند قدمى رفتم شاید ده قدم نبود، دیدم جاده شوسه اتومبیل رو است، فرمودند همینجا بایست الا ن یک ماشین مىآید و تو را مىبرد تا چراغ ماشین از دور پیدا شد آن آقا رفتند وقتى ماشین به من رسید، خودش توقف کرده مرا سوار کردند به یک جایى رسیدیم، مرا سوار ماشین دیگر کرد و کرایه هم از من مطالبه ننمود و تا کربلا پست به پست مرا تحویل مىدادند ونمى گفتند کرایه بده، گویا سابقه داشتند از کار.
ولى در کربلا هم کارى پیدا نکردم، وضعم بد بود، آمدم در حرم مطهر سیدالشهداء علیه السّلام گفتم آقا آمده ام کار مرا درست کنید خیلى گریه کردم از حرم مطهر بیرون آمدم (روز اربعین بود) همان آقایى که در میان نخلستان دیده بودم دیدم، سلام کردم جواب دادند و ده دینار به من مرحمت کردند، فرمودند این ده دینار را بگیر. گفتم آقا کم است، فرمود کم نیست اگر کم بود باز به شما مىدهم، گفتم آقا آدرس شما کجاست فرمود ما همین جاها هستیم. مشهدى محمد مىگفت پول عجیب بود، بوى عطرى مىداد، عجیب هرچه مىخریدم چند برابر استفاده مىکرد، مقدار زیادى استفاده کردم و هروقت چند هزار تومان پیدا مىکردم مىآمدم ایران بین طلبکارها تقسیم مىکردم و برمى گشتم وتمام این درآمدها از همان ده دینار بود.
یک سال دیگر در روز بیست و هشتم صفر همان آقا را در حرم مطهر امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه دیدم گفتم آقا یک مقدار دیگر هم به من کمک کنید، پنج دینار دیگر هم مرحمت کردند ولى دیگر آن آقا را ندیدم. یک روز در نجف مىرفتم یکى از کسبه بازار مرا صدا زد جلو رفتم گفت آیا مىآیى در حجره من گفتم آرى. گفت ضامن دارى، گفتم دو نفر، گفت کیست گفتم یکى خداى عزوّجل و دیگرى امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه قبول کرد. مىگفت گاهى هزار دینار در اختیار من مىگذاشت و مىرفتم بغداد جنس مىخریدم وبرمى گشتم و در سود تجارت شریک بودم، تمام قرضهاى خود را دادم ولى چون خانواده ام در قم بودند ناچار شدم به قم بیایم، در حرم مطهر سیدالشهداء فقط دعا کردم قرضهایم ادا شود و به قدر کفاف داشته باشم و زیادتر از آن نخواستم چون آثار بد ثروت را دیدم.
مشهدى محمد مذکور در منزلش روضه اى دارد مىتوان اخلاص را از مجلس او فهمید و اینجانب شخصا در مجلس مزبور شرکت کردم، مىگفت من حضرت زهرا علیها السّلام را حاضر مىبینم.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
حقیر سید حسن برقعى مدتى است که توفیق تشرف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه - معروف به مسجد جمکران قم نصیبم مىشود، سه هفته قبل (شب چهارشنبه پنجم ربیع الثانى 1390) مشرف شدم در قهوه خانه مسجد که مسافرین براى رفع خستگى مىنشینند و چاى مىخورند، به شخصى برخورد کردم به نام «احمد پهلوانى» - ساکن حضرت عبدالعظیم امامزاده عبداللّه، کبابى توکل - سلام کرد و على الرسم جواب و احوالپرسى شروع شد. گفت من چهار سال تمام است شبهاى چهارشنبه به «مسجد جمکران» مشرف مىشوم. گفتم قاعدتا چیزى دیده اى که ادامه مىدهى و قاعدتا کسى که در خانه امام زمان صلوات اللّه علیه - آمد ناامید نمى رود و حاجتى گرفته اى!
گفت آرى اگر چیزى ندیده بودم که نمى آمدم، در سال قبل شب چهارشنبه اى بود که به واسطه مجلس عروسى یکى از بستگان نزدیک در تهران نتوانستم مشرف شوم، گرچه مجلس عروسى گناه آشکارى نداشت، موسیقى و امثال آن و تا شام که خوردم و منزل رفتم خوابیدم پس از نیمه شب از خواب بیدار شدم تشنه بودم خواستم برخیزم دیدم پایم قدرت حرکت ندارد، هرچه تلاش کردم پایم را حرکت بدهم نتوانستم. خانواده را بیدار کردم گفتم پایم حرکت نمى کند، گفت شاید سرما خورده اى گفتم فصل سرما نیست (تابستان بود) بالا خره دیدم هیچ قدرت حرکت ندارم، رفیقى داشتم در همسایگى خود به نام «اصغرآقا» گفتم به او بگویید بیاید. آمد گفتم برو دکترى بیاور گفت دکتر در این ساعت نیست. گفتم چاره اى نیست بالا خره رفت دکترى که نامش دکتر شاهرخى است و در فلکه مجسمه «حضرت عبدالعظیم» مطب دارد آورد، ابتدا پس از معاینه، چکشى داشت روى زانویم زد، هیچ نفهمیدم و پایم حرکت نکرد، سوزنى داشت در کف پایم فرو کرد، حالیم نشد، در پاى دیگرم فرو کرد درد نگرفت، سوزن را در بازویم زد، درد گرفت. نسخه اى داد و رفت، به اصغرآقا در غیاب من گفته بود خوب نمى شود سکته است.
صبح شد بچه ها از خواب برخاستند مرا به این حال دیدند شروع به گریه و زارى کردند. مادرم فهمید به سر و صورت مىزد غوغایى در منزل ما بود، شاید در حدود ساعت نُه صبح بود، گفتم اى امام زمان! من هرشب چهارشنبه خدمت شما مىرسیدم ولى دیشب نتوانستم بیایم و گناهى نکرده ام توجهى بفرمایید، گریه ام گرفت خوابم برد، در عالم رؤیا دیدم آقایى آمدند عصایى به دستم دادند فرمودند برخیز! گفتم آقا نمى توانم. فرمود مىگویم برخیز. گفتم نمى توانم. آمدند دستم را گرفتند و از جا حرکت دادند. در این اثناء از خواب برخاستم دیدم مىتوانم پایم را حرکت دهم، نشستم سپس برخاستم، براى اطمینان خاطر از شوق جست و خیز مىکردم و به اصطلاح پایکوبى مىکردم ولى براى اینکه مبادا مادرم مرا به این حال ببیند و از شوق سکته کند خوابیدم.
مادرم آمد گفتم به من عصایى بده حرکت کنم، کم کم به او حالى کردم که در اثر توسّل به ولى عصر - عجل اللّه تعالى فرجه الشریف - بهبود یافتم، گفتم به اصغرآقا بگویید بیاید، آمد گفتم برو به دکتر بگو بیاید و به او بگو فلان کس خوب شد. اصغرآقا رفت وبرگشت گفت دکتر مىگوید دروغ است خوب نشده، اگر راست مىگوید خودش بیاید. رفتم با اینکه با پاى خود رفتم، گویا دکتر باور نمى کرد با اینحال سوزن را برداشت و به کف پاى من زد، دادم بلند شد، گفت چه کردى شرح حال خود و توسل به حضرت ولىّعصر را گفتم گفت جز معجزه چیز دیگر نیست اگر اروپا و آمریکا رفته بودى معالجه پذیر نبود.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
سید جلیل و فاضل نبیل جناب آقاى سید حسن برقعى واعظ، ساکن قم چنین مرقوم داشته اند:
آقاى قاسم عبدالحسینى پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه - سلام اللّه علیها - و در حال حاضر یعنى سنه 1348 به خدمت مشغول است و منزل شخصى او در خیابان تهران، کوچه آقابقال براى این جانب حکایت کرد که در زمانى که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مىبردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت مىکردم. در اثر تصادف با کامیون سنگ کشى یک پاى من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسى که اکنون زنده است و دکتر سیفى معالجه مىنمودم، پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتى یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فریاد مىکردم، امکان نداشت کسى دست به پایم بگذارد؛ زیرا آنچنان درد مىگرفت که بى اختیار مىشدم و تمام اطاق و سالن را صداى فریادم فرا مىگرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسیارى از اوقات در حرم حضرت معصومه مىرفت و توسل پیدا مىکرد و یک بچه که در حدود سیزده الى چهارده سال داشت و پدرش کارگرى بود در تهران در اثر اصابت گلوله اى مثل من روى تختخواب پهلوى من در طرف راست بسترى بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او ماءیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهى صداى خیلى ضعیفى از او شنیده مىشد و هر وقت پرستارها مىآمدند مىپرسیدند تمام نکرده است و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود مقدارى مواد سمّى براى خودکشى تهیه کردم و زیر متکاى خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشى کنم ؛ چون طاقتم تمام شده بود.
مادرم براى دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه گرفتى فبها و الا صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى دید و این جمله را جدى گفتم، تصمیم قطعى بود. مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤیا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوى من روى تخت خوابیده بود آمدند، یکى از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولى حضرت زهرا و دومى حضرت زینب و سومى حضرت معصومه سلام اللّه علیهم اجمعین هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم مىآمدند مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ایستادند، حضرت زهرا علیها السّلام به آن بچه فرمودند بلند شو.
گفت نمى توانم. فرمودند بلند شو، گفت نمى توانم فرمودند تو خوب شدى، در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهى بفرمایند ولى برخلاف انتظار حتى به سوى تخت من توجهى نفرمودند، در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم مىشود آن بانوان مجلله به من عنایتى نداشتند.
دست کردم زیر متکا و سمّى که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهاده اند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام، دستم را روى پایم نهادم دیدم درد نمى کند، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت مىکند، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است، گفتم بچه خوب شد، گفتند چه مىگویى! گفتم حتما خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد، دکترها آمدند هیچ اثرى از زخم در پایش نبود، گویا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند.
پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود، فاصله اى بین پنبه ها و پایم بود گویا اصلاً زخمى و جراحتى نداشته.
مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادى گریه ورم کرده بود، پرسید حالت چطور است نخواستم به او بگویم شفا یافتم ؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم بهتر هستم برو عصایى بیاور برویم منزل. با عصا (البته مصنوعى بود) به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل کردم.
و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من وبچه، غوغایى از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن عاجز است، صداى گریه و صلوات، تمام فضاى اطاق و سالن را پر کرده بود.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
جناب آقاى قندهارى سابق الذکر و نیز جمعى دیگر از موثقین نجف اشرف نقل کرده اند که: رشادمرضه که از تجار درجه یک عراق مىباشد، تقریبا در هفت سال قبل به مرض سرطان داخلى مبتلا شد و اطباى عراق و لبنان و سوریه از معالجه اش عاجز شدند و براى مداوا به ممالک اروپایى رفت، بالا خره به او گفتند به هیچ وجه علاجى ندارد چه جراحى بکنیم و چه نکنیم ریشه سرطان به قلب رسیده و بر فرض، جراحى بکنیم یک هفته دیرتر شاید بمیرى.
دست اززندگى مىشوید شب در خواب، عربى را مىبیند که پیراهن کرباسى در بر دارد با محاسن متوسط، مىگوید: «رشادمرضه اگر قبر مرا درست کنى، من از خداوند شفاى تو را مىخواهم».
مى پرسد شما کیستید؟ مىفرماید من «میثم تمار» هستم (ناگفته نماند که قبلاً بارگاه «میثم» بسیار مختصر و محقر بود). از خواب بیدار مىشود و دو مرتبه به خواب مىرود و همان منظره را مىبیند. در مرتبه سوم نیز همینطور مشاهده مىکند.
فردا با هواپیما به بغداد برمى گردد و ازراه مستقیما به درخواست خودش او را بر سر قبر «میثم» مىآورند و آنجا مىماند. شب هنگام همان شخصى که در خواب دیده بود در مقابل چشمش پیدا مىشود و صدایش مىزند «رشادمرضه، قُم» یعنى بلند شو، مىگوید نمى توانم. با تندى مىگوید «قُم» ناگهان مىایستد و آثارى از مرض در خود نمى بیند.
بلافاصله مشغول تعمیر بارگاه میثم مىشود و قبه آبرومند فعلى را مىسازد وبعد شوق تعمیر قبر مسلم بن عقیل را پیدا مىکند و قبه طلاى مسلم را تمام مىکند و سپس براى تجدید تذهیب گنبد مولا امیرالمؤمنین علیه السّلام دویست کیلو طلا مىپردازد و اکنون بحمداللّه تذهیب گنبد تمام شده است.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز نقل کرد از پدرش به نام شیخ محترم بن شیخ عبدالصمد انصارى که به اتفاق یک نفر (همجناق او) به نام غلامحسین، شایق کربلا شدیم و هیچ نداشتیم، پس دو نفرى از سر کوه داراب با دست خالى حرکت کردیم و در هر منزلى یکى دو روز توقف نموده و عملگى مىکردیم تا در مدت پنج ماه، پیاده از طریق کرمانشاه خود را به کربلا رساندیم و در آنجا هم روزها مشغول کار شدیم و معیشت ما اداره مىشد ولى در نجف، دوروز براى ماکارى پیش نیامد و هیچ نداشتیم، شب عید غدیر، گرسنه و هیچ راهى نداشتیم گفتیم در حرم مطهر مىمانیم و اگر مقدر ما مرگ باشد همانجا بمیریم. مقدارى از شب که گذشت چهار نفر بزرگوار وارد حرم مطهر شدند یکى از آنها نزدیک من آمد اسم خودم و پدرم و جدم و پدر جدم را برد، تعجب کردم پس مقدارى پول سکه نقره در دست من گذارد و رفت و چون شماره اش کردم مبلغ چهار تومان بود دو ماه در عراق ماندیم و از آن پول خرج مىکردیم و پس از مراجعت به وطن تا دو ماه از آن خرج مىکردیم ناگاه مفقود شد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
جناب آقاى شیخ محمد انصارى دارابى که داستان 82 از ایشان نقل شد، نقل کرد که پیش از سفر کربلا در عالم رؤیا حضرت امیر علیه السّلام فرمود بیا به زیارت، عرض کردم وسایل سفر ندارم فرمود بر عهده من پس طولى نکشید که مخارج سفر به مقدار رسیدن به نجف فراهم شد و در نجف هم به مقدار توقف و مراجعت به من رسید و نیز پسرم مصروع بود و به قصد استشفا همراهش بردم و در نجف، خدا به او شفا داد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
پیر روشن ضمیر حاج محمد على سلامى اهل ابرقو (از توابع یزد) که سن شریف او قریب نود سال است و هرگاه شیراز مىآید در جماعت مسجد جامع حاضر مىشود، نقل کرد که در سنه 1388 در ابرقو از طرف شهردارى مشغول حفّارى شدند براى فلکه خیابان، ناگاه رسیدند به سردابى که در آن جسد عالم بزرگوار «حاج ملا محمد صادق» بود که در 72 سال قبل فوت شده بود، دیدند بدن تازه است مثل اینکه همان روز دفن شده و انگشتان و ناخنهایش تماما سالم است
حاجى مزبور نقل کرد که من در اول جوانى آن بزرگوار را درک کرده بودم و چون وصیّت کرده بود که جنازه اش را به نجف اشرف حمل کنند پس از فوت، جنازه اش را به طور موقت در سرداب امانت گذاشتند وبعد مسامحه شد تا اینکه وصىّ آن مرحوم هم فوت شد و دیگر کسى پیدا نشد براى حمل جنازه و از خاطره ها محو گردید تا آن روز پس از 72 سال جنازه را بیرون آوردند و در تابوت گذارده به قم حمل شد تا از آنجا به نجف اشرف حمل گردید.
خواننده عزیز! بداند که بعضى از ارواح شریفه در اثر قوت حیات حقیقى که دارند ابدان شریفه آنها که سالها با آن کار کردند و طریق عبودیت را پیمودند و پس از مفارقتشان از آن در جوف خاک مستور شده از نظر و توجه آنها پنهان نیست و از اینرو براى مدت نامعلومى بدنهاى آنها تازه مىماند و ابدان شریفه بسیارى از پیغمبران و امامزادگان و علماى بزرگ پس از گذشتن صدها سال از فوت آنها در قبرشان تازه دیده شده و در کتب معتبره تواریخ ثبت گردیده است ؛ مانند حضرت شعیب و حضرت دانیال و حضرت احمد بن موسى شاهچراغ و سید علاءالدین حسین و جناب ابن بابویه شیخ صدوق در رى و جناب محمد بن یعقوب کلینى در بغداد و غیر آنها که شرح هریک خارج از وضع این رساله است.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز جناب مولوى مزبور نقل کردند از آقا سید رضا موسوى قندهارى که سیدى فاضل و متقى بود، فرمود سلطان محمد دائى ایشان شغلش خیاطى و تهیدست و پریشان حال بود. روزى او را بشاش و خندان یافتم و پرسیدم چطور است امروز شما را شاد مىبینم
فرمود آرام باش که مىخواهم از شادى بمیرم. دیشب از جهت برهنگى بچه هایم و نزدیکى ایام عید و پریشانى و فلاکت خودم گریه زیادى کردم و به مولا امیرالمؤمنین علیه السّلام خطاب کردم آقا! تو شاه مردانى و سخى روزگارى، گرفتاریهاى مرا مىبینى، چون خوابیدم دیدم که از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم، باغى بزرگ دیدم که قلعه اش از طلا و نقره بود، درى داشت که چندین نفر نزد آن ایستاده بودند نزدیک آنها رفتم پرسیدم این باغ کیست گفتند از حضرت امیرالمؤمنین است. التماس کردم که بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم. گفتند فعلاً رسول خدا صلّى الله علیه وآله تشریف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم اول خدمت رسول خدا مىرسم و از ایشان سفارشى مىگیرم. چون به خدمتش رسیدم از پریشانى خود شکایت کردم.
فرمود: پیش آقاى خود اباالحسن علیه السّلام برو، عرض کردم حواله اى مرحمت فرمایید. حضرت خطى به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسن علیه السّلام رسیدم فرمود سلطان محمد کجا بودى گفتم از پریشانى روزگار به شما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندى فرمود و بازویم را به فشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد. اشاره فرمود شکافته شد، دالانى تاریک و طولانى نمایان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناک شدم.
اشاره دیگرى کرد روشنایى ظاهر شد، پس درى نمایان شد و بوى گندى به مشامم رسید به شدت به من فرمود داخل شو و هر چه مىخواهى بردار، داخل شدم دیدم خرابه اى است پر از لاشه مردار. حضرت به تندى فرمود زود بردار (لاشه خورهاى زیادى آنجا بود) از ترس مولا دست دراز کردم پاى قورباغه مرده اى به دستم آمد، برداشتم. فرمود برداشتى عرض کردم بلى. فرمود بیا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو دیگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود، فرمود سلطان محمد! چیزى که به دست دارى در آب بزن و بیرون آور، چون آن را در آب زدم دیدم طلا شده است.
حضرت به من نگریست لکن خشمش اندک بود، فرمود سلطان محمد! براى تو صلاح نیست محبت مرا مىخواهى یا این طلا را؟ عرض کردم محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بیدار شدم، بوى خوشى به مشامم رسید تا صبح از خوشحالى گریه مىکردم و شکر خداى را نمودم که محبت آقا را پذیرفتم.
آقا سید رضا فرمود پس از این واقعه، اضطرار دنیوى سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گردید.
از این داستان حقایقى دانسته مىشود که در اینجا به پاره اى از آنها به طور اختصار اشاره مىشود و تفصیل آنها براى محل دیگر. بر صاحب بصیرت آشکار است که ثروتمندى و فراوانى نعمتهاى دنیوى و کامیابى به تنهایى نزد عقل صحیح براى انسان متصف به خوبى یا بدى نیست هرچند تمام نعمتهاى دنیویه بالذات خوب است لکن بالنسبه به انسان دو جور است:
اگر شخص ثروتمند علاقه قلبیش عالم آخرت و ایستگاه ابدى و جوار محمد و آل محمد علیهم السّلام باشد وهرچه در دنیا دارد در دلش نباشد یعنى آنها را بالذات دوست ندارد بلکه آنها را وسیله تاءمین حیات ابدى خود شناسد البته چنین ثروتى براى او نعمت حقیقى و مقدمه سعادت ابدى است ونشانه چنین شخصى آن است که سعى در ازدیاد ثروت مىکند ولى نه با حرص و علاقه قلبى به آن و سعى در نگاهدارى آن مىکند ولى نه با بخل در راه حق، یعنى در راه باطل ازصرف یک درهم خوددارى مىکند ولى در راه خدا از بذل تمام دارائى هم مضایقه ندارد و نیز چنین شخصى هیچگاه به ثروت خود نمى نازد و تکبر نمى نماید و خود را با تهیدست یکسان مىبیند ونیز هرگاه تمام ثروت وسایر علاقه هاى مادى او از بین رود، اضطراب درونى و حزن قلبى ندارد. و اگر شخص علاقه قلبى او تنها حیات مادى و شهوات دنیوى باشد و ثروتمندى را با لذات دوستدار و آن را وسیله رسیدن به آرزوهاى نفسانى شناخت و حیات پس از مرگ و قرب به پروردگار و جوار آل محمد صلّى الله علیه وآله حکایتى پنداشت و آنها را تنها بر زبان داشت گاهى که مىگفت قیامت حق است، میزان و صراط و بهشت و جهنم همه حق است، امورى بود که بر زبان مىگفت ولى علاقه قلبى او تنها دنیا بود.
البته زیادتى ثروت و کامیابیهاى دنیوى براى چنین شخصى بلاى حقیقى و موجب شقاوت ابدى است و مثل او در عالم حقیقت مثل کسى است که برایش سلطنت پیش بینى شده و باید حرکت کند و به قصر سلطنتى وارد شود و بر تخت سلطنتى نشیند و از انواع نعمتها بهره برد، پس در اثناء راه به خرابه اى که پر از لاشه مردار و لاش خورهاست برسد پس در آن خرابه منزل کند و در برابر قصر سلطنتى و به مردارخورى قناعت نماید؛ چنانچه در داستان مزبور به این حقیقت اشاره شده است و از آنجایى که ثروتمندى و کامیابى غالبا براى بشر دام مىشود و او را صید مىکند، یعنى محبت آنها در دلش جاى گرفته و از عالم اعلا غافل مىگردد و علاقه قلبیه اش از جهان پس از مرگ بریده مىگردد، پروردگار حکیم بعضى از بندگان خود را از خوشیهاى این عالم محروم مىکند و به وسیله تیرهاى بلاى فقر و مرض و مصیبت و ظلم اشرار آنها را از دنیا دل آزرده مىنماید تا دل به آن نبندند و از حیات جاودانى غافل نشوند. و به عبارت دیگر: انسان یک دل بیشتر ندارد اگر در آن محبت به دنیا و شهوات نفسانى جاى گرفت به همان اندازه از جاى گرفتن محبت خدا و اولیاى او و سراى آخرت کم مىشود و گاه مىشود که حب دنیا و شهوات تمام دل را احاطه مىکند تا جایى که براى خدا و اولیاى او جایى باقى نمى ماند.
و از آنچه گفته شد دانسته گردید سرّ فرمایش امیرالمؤمنین علیه السّلام که فرمود: «مال دنیا مىخواهى یا محبت مرا».
و شرح و تفصیل آنچه گفته شد در کتاب «قلب سلیم» که ان شاء اللّه بزودى انتشار مىیابد(49)، ذکر گردیده است.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز جناب مولوى مزبور نقل کردند بنده 23 سال قبل در کربلا بودم و به مرض تب مزمن و اختلال حواس مبتلا بودم. رفقا مرا براى تفریح و تغییر هوا به سمت قبر جناب «حر شهید» بردند. در حرم حرّ بودم و قدرت ایستادن نداشتم، نشسته زیارت مختصرى خواندم، در این اثناء دیدم زن عربى بیابانى وارد شد و نزدیک ضریح نشست و انگست خود را در حلقه ضریح گذارد و این دعا را خواند:
«یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَیْنِ علیه السّلام اکْشِفْ لَنَا الْکُرَبَ الْعِظامَ بِحَقِّ مَوْلانَا اَلْحُسَیْنِ».
پس انگشت خود را برمى داشت و در حلقه متصل به آن گذاشته و آن ذکر را مىخواند و همینطور مىخواند و دور مىزد، دور پنجم یا ششم او بود که من هم آن جمله را حفظ کردم، چون توانائى ایستادن نداشتم که از بالا شروع کنم خود را کشان کشان به ضریح رسانده و انگشتم را به حلقه پایین ضریح گذاشتم و همان جمله را خواندم و بعد در حلقه دیگر و چون در حلقه سوم مشغول خواندن شدم، گرمى مختصرى از داخل ضریح به انگشتانم رسید به طورى که به داخل بدن و تمام رگهاى بدنم سرایت کرد مانند دواى آمپولى که تزریق مىکنند، حس کردم مىتوانم برخیزم، پس برخاستم و بقیه حلقه ها را ایستاده خواندم و بکلى آن مرض برطرف گردید و دیگر اثرى از آن پیدا نشد.
چون بعضى در مقام جناب حر بن یزید ریاحى در شک هستند و گویند چون آن جناب کسى بود که راه را بر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام بست و مانع شد از برگشتن آقا به مدینه، براى دفع این شبهه و دانستن مقام آن جناب تذکر داده مىشود که جناب حرّ، مردى شریف و بزرگوار و صاحب ریاست در کوفه بود و آمدنش جلو حضرت سیدالشهداء براى حفظ ریاستش و به امید اینکه کار به مسالمت مىگذرد.
و اما جنگ با آن حضرت و کشتن امام علیه السّلام چیزى بود که حر تصور آن را نمى کرد و آن را باور نمى داشت وچنانچه خودش فرمود اگر واقعه عاشورا و اقدام به کشتن امام علیه السّلام را مىدانست هیچگاه اقدام به چنین خطائى نمى کرد و چون روز عاشورا پیشنهادهاى امام علیه السّلام را شنید که از آن جمله این بود بگذارند تا آقا با باقیمانده اهل بیت از عراق خارج شود و ابن سعد هیچیک را نپذیرفت، جناب حر آمد نزد عمر بن سعد و گفت آیا مىخواهى با حسین جنگ کنى گفت: آرى جنگى که آسانتر آن بریدن سرها از بدن و جدا شدن دستهاست! حرّ فرمود: آیا این خواسته هاى حسین را هیچیک نمى پذیرى تا اینکه کار به مسالمت و صلح تمام شود.
عمر سعد گفت: ابن زیاد راضى نمى شود. حرّ با خشم و دل شکسته برگشت پس به بهانه آب دادن به اسب خود از لشکر کناره گرفت و اندک اندک به لشکرگاه حسین علیه السّلام نزدیک مىشد. مهاجر بن اوس با وى گفت چه اراده دارى، مگر مىخواهى حمله کنى حر او را پاسخ نداد و لرزش او را گرفت.
مهاجر گفت: اى حر! کار تو ما را به شک انداخته به خدا قسم! در هیچ جنگى ما این حال را از تو ندیدیم و اگر از من مىپرسیدند شجاعترین اهل کوفه کیست، غیر تو را نام نمى بردم، این لرزیدن تو از چیست
حر گفت: به خدا خود را میان بهشت و دوزخ مىبینم! به خدا قسم جز بهشت را اختیار نخواهم کرد اگر چه پاره پاره شوم و به آتش سوخته گردم، پس اسب خود را به جانب حسین علیه السّلام دوانید و سپر را واژگون کرد و دو دست بر سر گذاشت و سر به آسمان گفت: خدایا! به سوى تو توبه مىکنم از کردار ناروایم که دل اولیاى تو و اولاد دختر پیغمبر تو را آزردم و چون با این حالت عجز به امام علیه السّلام رسید سلام کرد و خود را بر خاک اندخت و سر بر قدم نهاد امام علیه السّلام فرمود سر بردار تو کیستى (معلوم مىشود از شدت شرمسارى صورت خود را پوشیده بود) عرض کرد پدر و مادرم فدایت باد! منم «حربن یزید» من آن کس هستم که تو را مانع شدم از برگشتن به مدینه و بر تو سخت گرفتم تا در این مکان هم بر تو تنگ گرفتم، به خدا قسم! گمان نمى بردم که خواسته هاى تو را رد مىکنندو آماده کشتن تو مىشوند.
آیا توبه من پذیرفته نیست امام علیه السّلام فرمود: آرى خدا توبه پذیر است، توبه ات را مىپذیرد و مىآمرزدت، سپس عرض کرد گاهى که از کوفه خارج شدم، ناگاه ندایى به گوشم رسید که گفت اى حر! بشارت باد تو را به بهشت (البته این بشارت به اعتبار آخر کار او بوده است) من با خود گفتم این هرگز بشارت نخواهد بود من به جنگ پسر پیغمبر صلّى الله علیه وآله مىروم بشارت معنا ندارد، اکنون فهمیدم که آن بشارت صحیح است. امام علیه السّلام فرمود آن بشارت دهنده برادرم خضر علیه السّلام بود که تو را بشارت داد، به تحقیق که اجر و خیر رانایل شدى.
و بالجمله از امام علیه السّلام اجازه گرفت و به میدان رفت و هشتاد نفر از آن کفار را به جهنم فرستاد تا کشته گردید. اصحاب بدن او را آورده نزد امام علیه السّلام گذاردند حضرت چهره خون آلود او را مسح مىنمود و مىفرمود:
«بَخٍّ بَخٍّ ما اَخْطَاءَتْ اُمُّکَ حَیْنَ سَمَّتْکَ حُرّاً اَنْتَ وَاللّهِ حُرُّ فِى الدُّنْیا وَاْلاخِرَةِ ثُمَّ اسْتَغْفَرَ لَهُ».
یعنى: «به به! مادرت به غلط نام تو را حرّ ننهاد، به خدا قسم! تو در دنیا وآخرت حرى پس برایش استغفار کرد».
و در بعض مقاتل اشعارى از امام علیه السّلام نقل شده که در مرثیه حرّ، انشاء فرمود.
غرض از آنچه نقل شد دانستن این است که جناب حر از خطاى خودتوبه کرده و امام علیه السّلام توبه اش را پذیرفت و در برابر آن حضرت جهادکرد و امام علیه السّلام را یارى نمود تا کشته شد، پس با سایر شهداى کربلا درفضیلت شهادت یکى است، بلى سایر شهدا را جز فضیلت شهادت ازجهت علم وعمل هریک داراى فضیلتى بودند، گوییم جناب حرّ هم فضیلتى داشت که به قول مرحوم شیخ جعفر شوشترى نمى توان کمتر ازفضیلت سایر شهدابوده و آن «حالت توبه» است. کسى که سرهنگ و چهارهزار تابع دارد وتمام وسایل عیش و نوش، برایش فراهم و امید رسیدن به هدفهاى بالاترى پس از وقعه کربلا دارد، ناگاه به یاد خدا افتد و از خوف الهى چنان بلرزد و ترسان شود که مورد حیرت قرار گیرد، آنگاه با یک عالم شرمسارى از گناهش صورت را پوشیده خود را بر خاک اندازد، این حالت توبه که عبادت قلبیه است نزد پروردگار خیلى پر ارج است تا جایى که محبوب حضرت آفریدگار مىشود و بدون شک حالت توبه او، امام علیه السّلام را دلشاد کرد و در آن لحظه، همّ و غمهاى امام علیه السّلام را برطرف ساخت و ازاین بیان دانسته مىشود صحت جمله: «یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَیْنِ».
یعنى: «اى کسى که به واسطه توبه ات، غم را ازدل امام علیه السّلام زدودى و آن بزرگوار را شاد ساختى (ضمنا ما هم باید بدانیم اگر از گناهانمان توبه کنیم و همان حالت توبه نصیبمان شود، امام زمان علیه السّلام از ما راضى و دلشاد خواهد گردید».
پس دانسته شد که جناب حرّ با سایر شهدا در ثواب زیارت قبر شریف و توسل به او در حوایج دنیوى و اخروى مساوى است و جمله: «یا کاشِفَ الْکَرْبِ» در خطاب به جناب حرّ یا حضرت اباالفضل علیه السّلام یا دیگرى از شهدا هرچند معناى صحیحى دارد چنانچه ذکر شد لکن چون از معصوم نرسیده قصد ورود از شرع نباید نمود.
براى مزید اطمینان به مقام جناب حر داستانى را که مرحوم سید نعمت اللّه جزائرى در کتاب انوار نعمانیه بیان کرده نقل مىشود:
چون شاه اسماعیل صفوى بغداد را تصرف نمود وبه کربلا مشرف شد، به زیارت قبر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام از بعض مردم شنید که به جناب حرّ، طعن مىزند پس خودش نزد قبر حر رفت و امر کرد قبر را نبش کردند، چون به جسد حر رسیدند، دیدند بدن تازه و مانند همان روزى است که شهید شده و دیدند که بر سرش پارچه اى بسته شده و به شاه خبر دادند که چون روز عاشورا در اثر ضربتى که بر سر مبارک حر رسیده بود، خون جارى مىشد، امام علیه السّلام این پارچه را بر سر او بستند و به همان حالت دفن شده، پس شاه امر کرد که آن پارچه را باز کنند تا به قصد تبرک آن را براى خود بردارد، چون آن پارچه را باز کردند خون از همان موضع زخم جارى شد با پارچه دیگرى سر مبارک را بستند فایده نکرد و همینطور خون جارى مىشد، به ناچار به همان پارچه امام علیه السّلام آن زخم را بستند و خون قطع شد، پس شاه دانست حسن حال و مقام حر را پس قبه و بارگاه بر آن قبر بنا کرد و خادمى بر آن گماشت.
باید دانست اینکه قبر شریف حر در یک فرسخى واقع شده دو وجه گفته شده: یکى آنکه عشیره حرّ آن جسد مطهر را در نزدیکى اقامتگاه خود برده و دفن کردند. وجه دیگر آنکه در هنگام نبرد با لشگریان این محل که رسیده افتاده و شهید شده است و وجه اوّل اقرب است.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز جناب مولوى مزبور نقل کردند: در قندهار حسینیه اى است از اجداد ما براى اقامه عزاى حضرت سیدالشهداء علیه السّلام دختر عموى مادرم به نام «عالمتاب» که عمه مرحوم حاج شیخ محمد طاهر قندهارى بود با اینکه به مکتب نرفته و درس نخوانده و نمى توانست خط بخواند به واسطه صفاى عقیده اى که داشت وضو مىگرفت و یک صلوات مىفرستاد و دست روى سطر قرآن مجید گذارده آن را تلاوت مىکرد و براى هر سطرى صلواتى مىفرستاد و آن را مىخواند و به این ترتیب قرآن را به خوبى مىخواند و الا ن هم چنین است.
این زن پسرى دارد به نام «عبدالرؤوف» در بچگى در سینه و پشت او کاملاً برآمدگى (قوز) داشت و من خود بارها مشاهده کردم. در حسینیه مزبور، شب عاشورا براى عزادارى عالمتاب بچه چهارساله قوزى خودش را همراه مىآورد و پدر و مادرش آرزوى مرگش را داشتند؛ چون هم خودش و هم آنها ناراحت بودند پس از پایان عزادارى گردنش را به منبر مىبندند و مىگویند یا حسین علیه السّلام از خدا بخواه که این بچه را تا فردا یا شفا دهد یا مرگ، ما خواب بودیم که ناگهان از صداى غرش همه بیدار شدیم دیدیم بدن بچه مىلرزد و بلند مىشود و مىافتد و نعره مىزند، ما پریشان شدیم، مادرم به عالمتاب گفت بچه را به خانه رسان که آنجا بمیرد تا پدرش، که عصبانى است اعتراض نکند. مادر، بچه را در برگرفت از شدت لرزش بچه، مادر هم مىلرزید تا منزلش رفتم، لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت پس از این لرزشهاى متوالى گوشتهاى زیادتى آب شد و سینه و پشت او صاف گردید به طورى که هیچ اثرى از برآمدگى نماند و چندى قبل که براى زیارت به اتفاق مادرش به عراق آمده بود او را ملاقات کردم جوانى رشید و بلند قد و هنوز خودش و مادرش زنده هستند.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز نقل کردنداز عالم بزرگوار جناب حاج سید محمد رضوى کشمیرى فرزند مرحوم آقا سید مرتضى کشمیرى که فرمود در کشمیر به دامنه کوهى حسینیه اى است و اطراف آن طورى است که مىتوان از بیرون داخل آن را دید و پشت بام آن جهت روشنایى و هوا، مقدارى باز است و هر ساله ایام عاشورا در آن اقامه عزاى حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مىشود و جمعى از شیعیان جمع مىشوند و عزادارى مىکنند و ازشب اول محرم از بیشه نزدیک شیرى مىآید مىرود پشت بام حسینیه و سرش را از همان روزنه داخل مىکند و عزاداران را مىنگرد و قطرات اشک پشت سر هم مىریزد تا شب عاشورا هر شب به همین کیفیت ادامه مىدهد و پس از پایان مجلس مىرود.
و فرمود در این قریه، اول محرم هیچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمى شود و با آمدن شیر معلوم مىشود شب اول عاشوارى حسینى - علیه الصلوة والسلام است.
ظهور آثار حزن از بعضى حیوانات در عاشوارى حسینى علیه السّلام مکرر واقع شده و از موثقین نقل گردیده و در اینجا براى زیادتى بصیرت خواننده عزیز تنها یک داستان عجیب از کتاب کلمه طیبه نورى نقل مىشود:
عالم جلیل و کامل نبیل صاحب کرامات باهره و مقامات ظاهره «آخوند ملا زین العابدین سلماسى - اعلى اللّه مقامه» فرمود: چون از سفر زیارت حضرت رضا علیه السّلام مراجعت کردیم، عبور ما به کوه الوند افتاد که در نزدیکى همدان واقع شده است، پس در آنجا فرود آمدیم و موسم بهار بود پس همراهان مشغول خیمه زدن شدند و من نظر مىکردم به دامنه کوه ناگاه چشمم افتاد به چیز سفیدى چون تاءمل کردم پیرمرد محاسن سفیدى را دیدم که عمامه کوچکى بر سر داشت و بر سکویى نشسته که قریب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چیده که بجز سر چیزى از او نمایان نبود، پس نزدیک او رفتم و سلام کردم و مهربانى نمودم پس به من انس گرفت و از جاى خود فرود آمد و مرا از حال خود خبر داد که از گروه ضاله نیست که به جهت بیرون رفتن از عمده تکالیف اسمهاى مختلفه بر خود گذاشته اند و به اشکال عجیبه بیرون مىآیند بلکه براى او اهل و اولاد بوده وپس از تمشیت امور ایشان براى فراغت در عبادت از آنها عزلت اختیار کرده و در نزد او بود رساله هاى عملیه از علماى آن عصر و هیجده سال است که در آنجا بود.
و از جمله عجایبى که دیده بود پس از استفسار از آنها گفت اول آمدن من به اینجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چیزى گذشت شبى مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظیمى آمد و آوازهاى غریبى شنیدم، پس ترسیدم و نماز را تخفیف دادم و نظر نمودم در این دشت دیدم بیابان پر شده از حیوانات و روى به من مىآیند، اضطراب و خوفم زیاد شد واز آن اجتماع تعجب کردم چون دیدم در ایشان حیوانات مختلفه و متضاده اند چون شیر و آهو و گاو کوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلطند و به صداهاى غریبى صیحه مىزنند پس در این محل دور من جمع شدند و سرهاى خود را به سوى من بلند نموده فریاد مىکردند، با خود گفتم دور است که سبب اجتماع این وحوش و درندگان که با هم دشمنند براى دریدن من باشد در حالى که خود را نمى درند این نیست مگر براى امرى بزرگ و حادثه اى عجیب.
چون تاءمل کردم به خاطرم آمد که امشب شب عاشوراست و این فریاد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصیبت حضرت سیدالشهداء است چون مطمئن شدم عمامه از سر برداشتم و بر سر خود زدم خود را از این مکان انداختم و مىگفتم حسین حسین، شهید حسین وامثال این کلمات.
پس حیوانات در وسط خود جایى برایم خالى کردند و دور مرا حلقه گرفتند پس بعضى سر بر زمین مىزدند و بعضى خود را در خاک مىانداختند و به همین نحو بودیم تا فجر طالع شد، پس آنها که وحشى تر از همه بودند رفتند و به همین ترتیب مىرفتند تا همه متفرق شدند واز آن سال تا به حال که مدت هیجده سال است این عادت ایشان است حتى اینکه گاهى عاشورا بر من مشتبه مىشود پس از اجتماع آنها در این محل بر من ظاهر مىگردد آنگاه عابد برخاست و خمیرى کرد و آتش افروخت که دو قرص نان براى افطارى و سحرى خود تدارک کند، از او خواهش کردم فردا میهمان من باشد که طبخى کنم و برایش بیاورم گفت روزى فردا را دارم اگر فردا را چیزى نرسید روز بعد مهمان تو مىباشم چون شب شد به همراهان خود گفتم طعامى نیکو بسازید به جهت مهمان عزیزى که سالهاست مطبوخى نخورده.
پس شب مهیا شدند و صبح از برنج طبخى نمودند و من روى سجاده ام نشسته مشغول تعقیب بودم، نزدیک طلوع آفتاب مردى را دیدم که به شتاب بر کوه بالا مىرود، ترسیدم و به خادم خود که «جعفر» نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد که بیاید، گفت تشنه ام آبى به من رسان. چون به نزد عابد رفتم آنگاه مىآیم به نزد شما. چون نزد عابد رفت و چیزى به او داد و عابد از او بگرفت، برگشت به سوى ما و سلام کرد و نشست.
پرسیدم سبب این شتاب چه بود و چه کار داشتى و به عابد چه دادى و تو کیستى و از کجا آمدى گفت اصل من از شهر خوى آذربایجان است در کوچکى مرا دزدیدند فلان حاجى دباغ همدانى مرا خرید و نزد معلم گذاشت خط نوشتن و مسائل دینى را به من آموخت پس مرا عیال و سرمایه داد و مستقل نمود، شب گذشته در خواب حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام را دیدم به من فرمود پیش از طلوع آفتاب یک من آرد حلال پاکیزه برسان به عابدى که در کوه الوند است، گفتم فدایت شوم! از کجا بشناسم حلیت و پاکیزه بودن آن را فرموده در نزد فلان حاجى دباغ. از خواب بیدار شدم و وقت شب بر من مشتبه شد از خانه بیرون آمدم از بیم آنکه مبادا پیش از طلوع آفتاب به عابد نرسم و خانه دباغ را درست نمى شناختم چون قدرى رفتم شب گردها مراگرفتند ونزد داروغه بردند گفت اى پسر! این چه وقت بیرون آمدن است گفتم مرا شغلى با فلان حاجى دباغ است با هم معاهده کردیم که در آخر شب او را ملاقات کنم از خواب بیدار شدم وقت را نشناختم از خانه بیرون آمدم از ترس خلف وعده، شبگردان مرا گرفتند و نزد تو آوردند و آن مرد دباغ معروف بود.
داروغه گفت در سیماى این جوان آثار صدق و صلاح مشاهده مىکنم او را به خانه حاجى دباغ برید، اگر او را شناخت و به خانه اش برد او را رها کنید وگرنه او را بر گردانید نزد من، پس مرا آوردند تا درب خانه حاجى دباغ، گفتند این خانه اوست و به کنارى رفتند، پس درب خانه را کوبیدم خود حاجى بیرون آمد، بر او سلام کردم، جواب گفت و مرا در بغل گرفت و پیشانیم را بوسید و داخل خانه کرد، آن جماعت برگشتند. گفتم یک من آرد حلال مىخواهم. گفت به چشم و رفت و انبانى آورد سربسته و گفت این همان مقدار است.
گفتم قیمت آن چند است گفت آنکه تو را امر کرد به این، مرا نیز امر کرد که از تو بها نگیرم، پس انبان را به دوش کشیده و نماز صبح را هنگام بالا رفتن از کوه به تعجیل انجام دادم از ترس فوت وقت. و این فضل خداست که به هرکس خواست مىدهد.
جناب آخوند - اعلى اللّه مقامه - فرمود در نزدیکى دامنه آن کوه که ما منزل کرده بودیم، جماعتى از صحرانشینان گوسفند داشتند نزد ایشان فرستادیم که قدرى دوغ و پنیر بگیرد آنها از فروختن امتناع کردند و او را از میان خود بیرون نمودند واو با دست خالى و حالتى پریشان برگشت. ساعتى نگذشت که جماعتى از ایشان با حالت اضطراب رو به ما کرده و گفتند چون ما از فروختن دوغ و ماست ابا کردیم و فرستاده شما را بیرون نمودیم در گوسفندان ما مرضى پیدا شده که ایستاده به خود مىلرزند تا اینکه افتاده و مىمیرند و گمان داریم این جزاى کردار ماست.
پس به شما پناه آورده ایم که این بلا را از ما بگردانید پس دعایى برایشان نوشتم و گفتم این را در میان گوسفندان بر بالاى چوبى نصب کنید، چون آن را بردند بعد ازساعتى تمام مردان ایشان برگشتند و با خود مقدار زیادى دوغ و پنیر آوردند که ما نتوانستیم برداریم آنگاه نزد عابد رفتم، عابد گفت میان شما و این جماعت حادثه عجیبى روى داده یک نفر از طایفه جن ساکن این مکان مرا خبر داد به رفتن بعضى ازشما نزد این جماعت و امتناع ایشان از فروختن و اذیت کردن و بیرون نمودن او را و تعصب کردن جنیان این مکان براى شما و غضب آنها برایشان وتلف کردن آنها گوسفندان ایشان را و پناه آوردن ایشان به شما و گرفتن دعایى از شما که مشتمل بود بر تهدید و وعید بر جنیان و آنها چون نوشته شما را دیدند به یکدیگر گفتند حال که خودشان از ایشان راضى شدند و ما را تهدید مىکنند دست از گوسفندان ایشان بدارید. پس عابد دست در زیر فرش خود کرد و آن دعا را به من داد و نام آن عابد «حسین زاهد» بود!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز نقل کردنداز عالم بزرگوار جناب حاج سید محمد رضوى کشمیرى فرزند مرحوم آقا سید مرتضى کشمیرى که فرمود در کشمیر به دامنه کوهى حسینیه اى است و اطراف آن طورى است که مىتوان از بیرون داخل آن را دید و پشت بام آن جهت روشنایى و هوا، مقدارى باز است و هر ساله ایام عاشورا در آن اقامه عزاى حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مىشود و جمعى از شیعیان جمع مىشوند و عزادارى مىکنند و ازشب اول محرم از بیشه نزدیک شیرى مىآید مىرود پشت بام حسینیه و سرش را از همان روزنه داخل مىکند و عزاداران را مىنگرد و قطرات اشک پشت سر هم مىریزد تا شب عاشورا هر شب به همین کیفیت ادامه مىدهد و پس از پایان مجلس مىرود.
و فرمود در این قریه، اول محرم هیچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمى شود و با آمدن شیر معلوم مىشود شب اول عاشوارى حسینى - علیه الصلوة والسلام است.
ظهور آثار حزن از بعضى حیوانات در عاشوارى حسینى علیه السّلام مکرر واقع شده و از موثقین نقل گردیده و در اینجا براى زیادتى بصیرت خواننده عزیز تنها یک داستان عجیب از کتاب کلمه طیبه نورى نقل مىشود:
عالم جلیل و کامل نبیل صاحب کرامات باهره و مقامات ظاهره «آخوند ملا زین العابدین سلماسى - اعلى اللّه مقامه» فرمود: چون از سفر زیارت حضرت رضا علیه السّلام مراجعت کردیم، عبور ما به کوه الوند افتاد که در نزدیکى همدان واقع شده است، پس در آنجا فرود آمدیم و موسم بهار بود پس همراهان مشغول خیمه زدن شدند و من نظر مىکردم به دامنه کوه ناگاه چشمم افتاد به چیز سفیدى چون تاءمل کردم پیرمرد محاسن سفیدى را دیدم که عمامه کوچکى بر سر داشت و بر سکویى نشسته که قریب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چیده که بجز سر چیزى از او نمایان نبود، پس نزدیک او رفتم و سلام کردم و مهربانى نمودم پس به من انس گرفت و از جاى خود فرود آمد و مرا از حال خود خبر داد که از گروه ضاله نیست که به جهت بیرون رفتن از عمده تکالیف اسمهاى مختلفه بر خود گذاشته اند و به اشکال عجیبه بیرون مىآیند بلکه براى او اهل و اولاد بوده وپس از تمشیت امور ایشان براى فراغت در عبادت از آنها عزلت اختیار کرده و در نزد او بود رساله هاى عملیه از علماى آن عصر و هیجده سال است که در آنجا بود.
و از جمله عجایبى که دیده بود پس از استفسار از آنها گفت اول آمدن من به اینجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چیزى گذشت شبى مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظیمى آمد و آوازهاى غریبى شنیدم، پس ترسیدم و نماز را تخفیف دادم و نظر نمودم در این دشت دیدم بیابان پر شده از حیوانات و روى به من مىآیند، اضطراب و خوفم زیاد شد واز آن اجتماع تعجب کردم چون دیدم در ایشان حیوانات مختلفه و متضاده اند چون شیر و آهو و گاو کوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلطند و به صداهاى غریبى صیحه مىزنند پس در این محل دور من جمع شدند و سرهاى خود را به سوى من بلند نموده فریاد مىکردند، با خود گفتم دور است که سبب اجتماع این وحوش و درندگان که با هم دشمنند براى دریدن من باشد در حالى که خود را نمى درند این نیست مگر براى امرى بزرگ و حادثه اى عجیب.
چون تاءمل کردم به خاطرم آمد که امشب شب عاشوراست و این فریاد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصیبت حضرت سیدالشهداء است چون مطمئن شدم عمامه از سر برداشتم و بر سر خود زدم خود را از این مکان انداختم و مىگفتم حسین حسین، شهید حسین وامثال این کلمات.
پس حیوانات در وسط خود جایى برایم خالى کردند و دور مرا حلقه گرفتند پس بعضى سر بر زمین مىزدند و بعضى خود را در خاک مىانداختند و به همین نحو بودیم تا فجر طالع شد، پس آنها که وحشى تر از همه بودند رفتند و به همین ترتیب مىرفتند تا همه متفرق شدند واز آن سال تا به حال که مدت هیجده سال است این عادت ایشان است حتى اینکه گاهى عاشورا بر من مشتبه مىشود پس از اجتماع آنها در این محل بر من ظاهر مىگردد آنگاه عابد برخاست و خمیرى کرد و آتش افروخت که دو قرص نان براى افطارى و سحرى خود تدارک کند، از او خواهش کردم فردا میهمان من باشد که طبخى کنم و برایش بیاورم گفت روزى فردا را دارم اگر فردا را چیزى نرسید روز بعد مهمان تو مىباشم چون شب شد به همراهان خود گفتم طعامى نیکو بسازید به جهت مهمان عزیزى که سالهاست مطبوخى نخورده.
پس شب مهیا شدند و صبح از برنج طبخى نمودند و من روى سجاده ام نشسته مشغول تعقیب بودم، نزدیک طلوع آفتاب مردى را دیدم که به شتاب بر کوه بالا مىرود، ترسیدم و به خادم خود که «جعفر» نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد که بیاید، گفت تشنه ام آبى به من رسان. چون به نزد عابد رفتم آنگاه مىآیم به نزد شما. چون نزد عابد رفت و چیزى به او داد و عابد از او بگرفت، برگشت به سوى ما و سلام کرد و نشست.
پرسیدم سبب این شتاب چه بود و چه کار داشتى و به عابد چه دادى و تو کیستى و از کجا آمدى گفت اصل من از شهر خوى آذربایجان است در کوچکى مرا دزدیدند فلان حاجى دباغ همدانى مرا خرید و نزد معلم گذاشت خط نوشتن و مسائل دینى را به من آموخت پس مرا عیال و سرمایه داد و مستقل نمود، شب گذشته در خواب حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام را دیدم به من فرمود پیش از طلوع آفتاب یک من آرد حلال پاکیزه برسان به عابدى که در کوه الوند است، گفتم فدایت شوم! از کجا بشناسم حلیت و پاکیزه بودن آن را فرموده در نزد فلان حاجى دباغ. از خواب بیدار شدم و وقت شب بر من مشتبه شد از خانه بیرون آمدم از بیم آنکه مبادا پیش از طلوع آفتاب به عابد نرسم و خانه دباغ را درست نمى شناختم چون قدرى رفتم شب گردها مراگرفتند ونزد داروغه بردند گفت اى پسر! این چه وقت بیرون آمدن است گفتم مرا شغلى با فلان حاجى دباغ است با هم معاهده کردیم که در آخر شب او را ملاقات کنم از خواب بیدار شدم وقت را نشناختم از خانه بیرون آمدم از ترس خلف وعده، شبگردان مرا گرفتند و نزد تو آوردند و آن مرد دباغ معروف بود.
داروغه گفت در سیماى این جوان آثار صدق و صلاح مشاهده مىکنم او را به خانه حاجى دباغ برید، اگر او را شناخت و به خانه اش برد او را رها کنید وگرنه او را بر گردانید نزد من، پس مرا آوردند تا درب خانه حاجى دباغ، گفتند این خانه اوست و به کنارى رفتند، پس درب خانه را کوبیدم خود حاجى بیرون آمد، بر او سلام کردم، جواب گفت و مرا در بغل گرفت و پیشانیم را بوسید و داخل خانه کرد، آن جماعت برگشتند. گفتم یک من آرد حلال مىخواهم. گفت به چشم و رفت و انبانى آورد سربسته و گفت این همان مقدار است.
گفتم قیمت آن چند است گفت آنکه تو را امر کرد به این، مرا نیز امر کرد که از تو بها نگیرم، پس انبان را به دوش کشیده و نماز صبح را هنگام بالا رفتن از کوه به تعجیل انجام دادم از ترس فوت وقت. و این فضل خداست که به هرکس خواست مىدهد.
جناب آخوند - اعلى اللّه مقامه - فرمود در نزدیکى دامنه آن کوه که ما منزل کرده بودیم، جماعتى از صحرانشینان گوسفند داشتند نزد ایشان فرستادیم که قدرى دوغ و پنیر بگیرد آنها از فروختن امتناع کردند و او را از میان خود بیرون نمودند واو با دست خالى و حالتى پریشان برگشت. ساعتى نگذشت که جماعتى از ایشان با حالت اضطراب رو به ما کرده و گفتند چون ما از فروختن دوغ و ماست ابا کردیم و فرستاده شما را بیرون نمودیم در گوسفندان ما مرضى پیدا شده که ایستاده به خود مىلرزند تا اینکه افتاده و مىمیرند و گمان داریم این جزاى کردار ماست.
پس به شما پناه آورده ایم که این بلا را از ما بگردانید پس دعایى برایشان نوشتم و گفتم این را در میان گوسفندان بر بالاى چوبى نصب کنید، چون آن را بردند بعد ازساعتى تمام مردان ایشان برگشتند و با خود مقدار زیادى دوغ و پنیر آوردند که ما نتوانستیم برداریم آنگاه نزد عابد رفتم، عابد گفت میان شما و این جماعت حادثه عجیبى روى داده یک نفر از طایفه جن ساکن این مکان مرا خبر داد به رفتن بعضى ازشما نزد این جماعت و امتناع ایشان از فروختن و اذیت کردن و بیرون نمودن او را و تعصب کردن جنیان این مکان براى شما و غضب آنها برایشان وتلف کردن آنها گوسفندان ایشان را و پناه آوردن ایشان به شما و گرفتن دعایى از شما که مشتمل بود بر تهدید و وعید بر جنیان و آنها چون نوشته شما را دیدند به یکدیگر گفتند حال که خودشان از ایشان راضى شدند و ما را تهدید مىکنند دست از گوسفندان ایشان بدارید. پس عابد دست در زیر فرش خود کرد و آن دعا را به من داد و نام آن عابد «حسین زاهد» بود!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
ونیز نقل فرمود، مادرم به تلاوت قرآن مجید علاقه زیادى داشت و غالبا در شبانه روز هفت جزو تلاوت مىنمود وشبهاى ماه رمضان را نمى خوابید و مشغول تلاوت قرآن و دعا و نماز بود. شبى در شمعدان به مقدار یک بند انگشت شمع باقیمانده بود و ما مىتوانستیم در خارج از منزل شمع تدارک کنیم، لکن چون از طرف حکومت قدغن شده بود که کسى نباید از خانه اش خارج شود و اگر کسى را در کوچه و بازار مىدیدند او را به زندان مىبردند و جریمه مىکردند، مادرم به روشنائى همان مقدار از شمع مشغول تلاوت قرآن مجید شد.
به خدا سوگند! که تا آخر شب که مادرم قرآن و دعا مىخواند شمع تمام نشد و از نماز ش که فارغ شد مشغول سحرى خوردن شدیم باز تمام نشد، همینکه صداى اذان صبح بلند گردید رو به خاموشى رفت و تمام شد و خلاصه یک بند انگشت شمع به مقدار نه ساعت براى ما به برکت مادرم روشنایى داد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز جناب مولوى مزبور نقل کرد که برادرم محمد اسحاق در بچگى مسلول شد و از درمان ناامید گردیدیم. پدرم او را به کربلا برد و در حرم حضرت اباالفضل علیه السّلام او را به ضریح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست که از خداوند شفاء یا مرگ او را بخواهد. بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد، هنگامى که برگشت نزد بچه، گفت بابا گرسنه ام. به صورتش نگاه کرد دید رخسارش تغییر کرده و شفا یافته است، او را بیرون آورد و فرداى آن روز انار خواست و هشت دانه انار ویک قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبرى نشد و اکنون ساکن نجف و در حضرت حمزه مشغول خبازى است.
بنده در سفرى که براى زیارت حضرت حمزه مشرف شدم به اتفاق جناب مولوى، محمد اسحاق مزبور را ملاقات کردم و آثار ورع و صلاح و سداد از او آشکار بود.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز جناب مولوى مزبور نقل کردند که روزى نظام (47) حیدرآباد دکن در عمارى مىنشیند و عده اى هنود بت پرست آن عمارى را به دوش حمل مىکنند (طبق مرسوم تشریفات سلطنتى آن زمان) پس در آن حالت چرت و بى خودى عارضش مىشود و حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام را مىبیند به او مىفرماید: نظام! حیا نمى کنى که به دوش سادات عمارى خود را قرار دادى چشم باز مىکند و منقلب مىشود مىگوید عمارى را بر زمین گذارید. مىپرسند مگر از ما تقصیرى واقع شده؟ مىگوید نه لکن باید عده دیگرى بیایند و عمارى را بلند کنند، پس جمعى دیگر را مىآورند و عمارى را به دوش مىکشند تا نظام به مقصد خود رفته و برمى گردد به منزلش.
پس آن عده را که در مرتبه اول، عمارى بر دوش آنهابود، در خلوت مىطلبد و دست به گردن آنها کرده و با ایشان معانقه نموده و رویشان را مىبوسد و مىگوید شما از کجایید؟ جواب مىدهند اهل فلان قریه. مىپرسد آیا از سابق اینجا بودید؟ مىگویند همینقدر مىدانیم اجداد ما از عربستان اینجا آمده اند و توطن نموده اند. مىگوید باید فحص کنید، نوشته جاتى که از اجدادتان دارید جمع کنید و نزد من آورید پس اطاعت کردند و هرچه داشتند آوردند. سلطان در بین آن نوشته شجرنامه و نسب نامه اجدادشان را مىبیند که نسب آنها به حضرت على بن موسى الرضا علیه السّلام مىرسد و از سادات رضوى هستند، نظام به گریه مىافتد و مىگوید شما چطور هنود شده اید در حالى که مسلمان زاده بلکه آقاى مسلمانانید؟! همه آنها منقلب شده و مسلمان و شیعه اثنى عشرى مىشوند، نظام هم املاک زیادى به آنها عطا مىکند.
لزوم اکرام و احترام از سلسله جلیله سادات و ذریّه هاى رسول خدا صلّى الله علیه وآله از مسلمیات مذهب ماست و در جلد اول گناهان کبیره در بحث صله رحم به آن اشاره شده است و تفصیل مطلب با ذکر ادله آن در کتاب فضائل السادات است و در کتاب «کلمه طیبه» مرحوم نورى چهل روایت و داستان اشخاصى که به برکت اکرام به ذرّیه طاهره آثار عظیمه مشاهده نمودند نقل کرده است و از رسول خدا صلّى الله علیه وآله روایت کرده اند که فرمود: «اَکْرمُوا اَوْلادِىَ الصّالِحُونَ للّهِِ وَالطّالِحُونَ لى»(48)
یعنى: «ساداتى که اهل صلاح و تقوا هستند براى خدا آنها را گرامى دارید و ساداتى که چنین نیستند براى خاطر من و انتسابشان به من گرامى دارید».